فوق خشم ها و خرسندی ها

جان های خلق پیش از دست و پا

                                          می پـریـدنـد از صفا سوی وفــا

یعنی خودی نداشتند در مقام عبودیتِ پرنشاط  بودند. اهبطوا؛ یعنی بروید که شما را به خود واگذاشتیم! در شرایط هبوط است که انسان ها «حبس حرص و خشم و خرسندی شدند».

شما این را بدانید که گرفتار خرسندی شدن، همان قدر گرفتاری است که گرفتار غم شدن، چراکه طلب نشاط و نیاز به نشاط، چیزی جز همان دفع خشم نیست و عموماً انسان ها در گرایش به دنیا اسیر این نوع چیزها هستند. بعضی ها که حادثه ها را خیلی خوب ارزیابی می کنند، می دانند که مثلاً وقوع این حادثه  طبیعی است و باید به وجود می آمد. درست است که حق نیست که این آقا این طور عمل بکند، ولی بعد می بینید که عمل می کند و شما هم در مقابل آن عمل، تکلیف خودتان را می دانید و به جهت باطل بودن آن کار، موضع خاصی می گیرید، هرچند دلتان هم می خواهد که این آقا به جای این که عامل اجرای عمل باطل بشود، مجرای ظهور حق می بود و این کار به دست او انجام نمی شد، ولی می بیند که مردم این عمل حق را نمی خواهند، اینجا شما فقط تکلیف انجام می دهید، آیا باید حرص هم بخورید؟ و حرصی را به خود تحمیل کنید که اضمحلال روح را به همراه داشته باشد و جهت گیری معنویتان را از بین ببرد؟ مسلّم نه، چون بنا دارید در بهشتِ عبودیت خویش مستقر باشید و لذا فقط تکلیف انجام می دهید، در این حالت انسان فوق خشم ها و خرسندی ها است، ولی اگر کسی اسیر حرص ها شد و خودش را در تنگنای مشکلات فرو کرد، این شخص اسیر حرص هاست، غمش، غم اسیرانه است، شادی اش هم شادی اسیرانه است. می گوید: بر عکسِ ملائکه؛ تو برای خودت خود قائل هستی و به خود نظر داری، همین باعث می شود که محو جمال خوبی ها نشوی و خوبی ها را نبینی.

گفـت لیـلی را خلیفـه کـانْ تویـی

                                  کز  تو مجنون  شد  پریشان  و غَوی

از دگـر خوبان تـو افزون نیستـی

                                 گفت: رُورُو!،چون تومجنون نیستی

باخودی تو، لیک مجنونْ بی خوداست

                               در طریق عشق بیداری بد است

«با خودی تو» یعنی؛ تو «خود» داری و لذا نمی توانی خوبی ها را ببینی، تمام وجودت نظر به زیبایی ها نیست، یک  نحوه هوشیاری و به خود بودن داری، و در نتیجه مست نظارت بر زیبایی ها نیستی، تو خودت را به حادثه ها وصل کردی. تو خودت را به ثابت مطلق وصل نکردی تا در نتیجه، هیچ ات  کند و جای همة منیت  هایت را بگیرد. گفت: «عشق آن زنده گزین کو باقی  است»؛ یک وقت است آدم خودش را از طریق عبودیت به حق وصل می کند، این که مشکلی نیست، چون چیزی برای خود جز بندگی خدا نگذارده، یعنی جز هیچ بودن خود چیزی برای خود باقی نگذارده، چنین کسی فوق حرص و خشم و خرسندی است و لذا هبوط نکرده تا گرفتار شرایط هبوط گردد، ولی ما گاهی در کوتاه بودن طاق حادثه ها له می شویم، چون حادثه ها را در نظارت حکم الهی نمی نگریم، بلکه نسبت به خود ارزیابی می کنیم. ولی اگر بدون نظر به خود و به صِرف بندگی خدا به حادثه ها نگاه کنید، آن وقت از هبوط رها شده اید.

گویندکه درسِقْسین شخصی دوکمان دارد

                                               زان هردویکی گُم شدماراچه زیان دارد

Share