طرح قواعد تکوین به زبان تشریع

نکتة عمیقی که امید دارم برای شما حل شود قسمت دوم فرمایش علامه«رحمة الله علیه» است که می فرمایند:

«لذا بحث هایی که در مورد سجده آدم در قرآن مطرح است در حقیقت تصویری است از روابط واقعی که بین نوع انسانی و نوع مَلک و ابلیس جاری است، چیزی که هست این واقعیت را به صورت امر و اطاعت ملائکه و استکبار شیطان و رجم و طرد و سؤال و جواب مطرح شده، بیان کرد».

دقت کنید؛ می خواهند بفرمایند، داستان آدم و آنچه در جلسات قبل مطرح شد، لفظ و گفته نبود، حرف و کلام در آنجا مطرح نیست، تشریفات نیست. این طور نیست که به طریق لفظی به ملائکه گفتند «اُسْجُدُوا» سجده کنید، پس آن ها هم سجده کردند و این طور نیست که مثلاً با لفظ و کلمات به آدم گفتند، ای آدم از اسماء ملائکه به آنها خبر بده، و آدم هم با این گوش شنید و با این دهان خبر داد.

امیرالمؤمنین(علیه السلام) می فرمایند: «إنّما کَلامُهُ سُبْحانَه فِعْلٌ مِنْه اَنْشَأهُ وَ مَثَّلَهُ»[1] قول و کلام خدا، همان فعل او است که چیزی را ایجاد می کند و چیزی را متمثل می نماید. در واقع آنچه خدا انجام می دهد قول خدا است، نه این که گفتاری مثل گفتار انسان برای خداوند مطرح باشد. خداوند قصة « شدن ها» را در قرآن به زبان بشر برای ما می گوید. و این مسئله باید إن شاء الله برای عزیزان به خوبی حل شود. گفتگوهای دنیایی مخصوص نظام عالَم ماده است و معنی ندارد که گفتگوی بین ملائکه و آدم و ابلیس در آن عالَم بدین صورت واقع شود. باید بدانیم شریعت؛ قصة تکوین را به زبان بشر بیان می کند و این معجزة عظیمی است که پیامبر(صلی الله علیه وآله) به کمک وحی برای ما آورده اند، قصة بودن و شدن عالَم را از طریق جبرائیل(علیه السلام) به صورت لفظ می شنوند و بعد ارائه می دهند و به همین جهت است که اگر کسی نتواند مبانی تکوینی آیات تشریعی را بشناسد، خیلی مسائل - از جمله معجزه بودن قرآن- برایش حل نیست، و در واقع معنی و جایگاه دین را هنوز درست نشناخته و نمی داند الفاظ قرآن یک حقیقت وجودی دارند و این الفاظ، صورت تشریعی آن حقایق تکوینی است.

قرآن می فرماید: «اِنْ مِنْ شَیئٍ اِلاّ یسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم،...»[2] هیچ چیز نیست مگر این که تسبیح خدا را می گوید ولی شما فهم آن تسبیح را ندارید، پس این سنگ ها هم تسبیح خدا را می گویند حالا کسی بگوید با چه صدایی تسبیح می گویند؟ صدایشان بم است یا زیر؟ این فرد با طرح این گونه سؤالات نشان می دهد که اصلاً جایگاه موضوع و ساحت آن را نمی داند، صد کتاب تفسیر هم که بخواند باز نمی فهمد، چون تفاوت تکوین و تشریع را نمی شناسد. فکر کرده حالا که طبق آیه فوق همة عالَم تسبیح حق را می گویند، حتماً باید لفظ در کار باشد.

پس یکی از نکاتی که اگر حل شد انسان در فهم دین خوب جلو می رود همین چگونگی رابطة بین «تکوین» و «تشریع» است و این که چگونه خداوند روابط واقعی را به قالب لفظ بر پیامبرش(صلی الله علیه وآله) وَحی فرموده است و بفهمد یعنی چه که خدا مثلاً به ملائکه می فرماید: سجده کنید.

در فلسفه مطرح است که بسیاری از افراد به جای این که فیلسوف باشند، مُتُفَلْسِف اند. یعنی در عین این که الفاظ فلسفی را به کار می برند ولی روح فلسفه را نفهمیده اند، هرچند کتاب فلسفی هم بنویسند و فلسفه هم درس بدهند. چون یکی از نکاتی که در فلسفه باید برای فرد حل شود این است که بتواند هر پدیده ای را از جایگاه وجودی اش تحلیل کند، به اصطلاح به «مُوجود بِما هُوَ موجودٌ» نظر کند، نه این که از ماهیت و چیستی موجود سخن بگوید. تازه نگاه فلسفی به عالَم وجود، یک نگاه متوسط است چون اگر از موجود بما هو موجود سخن می گوید از مفهوم وجود بحث می کند. حقیقت وجودی و حضوری هرچیزی را دین می یابد و به زبان بشری، قصة وجودی عالَم را بیان می کند و لذا علامه طباطبایی«رحمة الله علیه» در بارة داستان آدم و حوا که قرآن به زبان الفاظ بشری نقل کرده است، می فرماید: «در حقیقت تصویری است از روابط واقعی».

روی این جمله باید خیلی فکر کنید. روابط واقعی یعنی شرایطی که روابط لفظی در کار نبوده است، بلکه قصة بودن و واقعیت آن ها را حضرت جبرائیل(علیه السلام) به صورت ایجاد لفظ به حضرت محمد(صلی الله علیه وآله) وحی کرده است، به  طوری که آن الفاظ را گوش حضرت پیامبر(صلی الله علیه وآله) شنیده است ، ولی در عالمی که موضوع آدم و ملائکه و ابلیس واقع شده لفظ و گفت و شنود نبوده، روابط واقعی و وجودی بوده است و نه قراردادی، بلکه در آنجا آدم به ارادة خداوند عین اظهار اسماء است. حالا آدم که عین اظهار اسماء است در زبان تشریعی دین به آن می گویند: «قالَ یا آدم اَنْبِئْهُمْ بِاَسْمائِهِم» یعنی خداوند به آدم گفت: ای آدم از اسماء ملائکه به آن ها خبر بده. یعنی خدا - نعوذبالله - حرف زده است و آدم شنیده است؟ آنجا که مقامِ لفظ نیست و مقام آدم در آن جا، مقام گوش داشتن نیست. گوش و لفظ مربوط به زمین و عالم حرکت و ارتعاشات است در حالی که آدم و ملائکه در آن شرایط در مقام برزخ اند، نه در مقام زمین.

بنده به دوستان عرض کرده ام اشعار حافظ بیشتر قصة تکوین عالَم است و فرق می کند با شعرهای سعدی - هر دو خوب اند  ولی جایگاه شعرهای حافظ، قصة تکوینیات است منتها به زبان بشری-. مثلاً می گوید: «دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند» یعنی حقیقت وجودی ملائکه آنچنان است که با عشق عبادت می کنند و عملاً با عبادات خود درِ میخانة غَلبات عشق را می زنند، عباداتشان مثل بسیاری از انسان ها نیست که از سر تکلیف به آن تن داده اند. حالا شما ببینید این واقعیت وجودی را به زبان بشری می گوید و اگر کسی موضوع تکوین و تشریع را نشناسد فهم اشعار حافظ برایش مشکل می شود. قرآن در بسیاری از موارد همین طور است که قصة واقعیات را به زبان قراردادی بشری مطرح می فرماید و اگر ما غفلت کنیم که اصل قضیه، قراردادی و اعتباری نیست، بلکه قصة وجودی و واقعی و مربوط به عالم تکوین است و با روابط خاص خود و نه با روابط دنیایی باید آن را ارزیابی کرد، در فهم آن ها به اشتباه می افتیم.

ممکن است بنده به فرزندم بگویم، آن ظرف آب را بیاور این دستور، مطابق عالم تشریع است. اما یک وقت به چشمم می گویم آن ظرف را درست و دقیق ببین. این نوع؛ گفتن  با آن اولی فرق دارد. در حالت دوم الفاظی در کار نبود، رابطة وجودی بین ارادة من و چشم من واقع شد و لذا چشم من عمل دیدن را انجام داد. در عالم غیب و معنی، گفتن به صورت دوم است نه به صورت اول. در حالت دوم رابطة واقعی بین نفس من و چشم من برقرار شد بدون آن که لفظی به میان باشد. حالا اگر خواستیم رابطة نوع دوم را به زبان بیاوریم و برای کسی بیان کنیم، می گوییم به چشمم گفتم که ای چشم، خوب و کامل ببین. در حالی که لفظی در میان نیامد، چرا که اصلاً الفاظ، اعتبار بشر است و ربطی به واقعیت ندارد. بعضی از انسان  ها قرار گذاشته اند که به فلان شیئ بگویند«آب»، و بعض دیگر قرار گذاشته اند که بگویند «ماء». در عالم معنی جای این الفاظِ قراردادی نیست. آری می شود قصة تکوینیات را به الفاظ قراردادی بشر در آورد، ولی باید توجه داشت که اصل قضیه به صورت لفظی نبوده است، مثلاً ممکن است ما بگوییم «آب می گوید که من روان هستم» این جمله دروغ نیست، اما ما موضوع واقعی را در مقام لفظ و اعتبار بشری آوردیم. اصل موضوع در مقام لفظ نبود. واقعیت این است که آب می رود. ما می آییم به قول اقبال لاهوری می گوییم موج گفت: «هستم اگر می روم، گر نروم نیستم».

داستان آدم در قرآن داستان بودن و نحوة بودن ما است. خداوند قصة بودن ما را به زبان تشریع به حضرت پیامبر(صلی الله علیه وآله) وحی فرمود و لذا آیات قرآن مثل قوانین بشری نیست. قوانینی که بشر می گذارد قراردادهایی است برای ادامه زندگی، بدون آنکه ریشه در عالَم هستی داشته باشد و به همین جهت هم می توان آن ها را تغییر داد. اما یک وقت است قرآن قصة بودن را می گوید، در این حال تغییر آن قصه مساوی تغییر بودن است، آدم باید از آدمیت بیفتد تا این قصه عوض شود.

---------------------------------------------
[1] - «نهج البلاغه»، خطبه 186.
[2] - سوره إسراء، آیه 44.

Share