بت شکن و شهاب شکن

بت شکن و شهاب شکن

طائفه ثقیف در شهر طائف از بت پرستی دست برنمی داشتند و همچنان مسلمانان را تهدید می کردند. پیامبر اسلام، سپاهی را به فرماندهی ابوسفیان مأمور جهاد با آنها کرد. ابوسفیان در جنگ با قبیله ثقیف شکست خورد و با خجالت پیش رسول خدا صلی الله علیه و آله بازگشت و گفت: مرا با مردمانی به جنگ فرستادی که با آنها آب از چاه هم نمی توان کشید چه رسد به این که با دشمن بجنگید!

پیامبر در پاسخ سخنی نگفت. از جا برخاست و خود راه طائف را پیش گرفت و طائفه ثقیف را با سپاه اسلام در محاصره گرفت. پس از چند روز محاصره، علی علیه السلام را با گروهی از سواران برانگیخت و به او گفت: هر جا بت یا بتخانه ای دیدی، بت ها را بشکن و بتخانه ها را با خاک یکسان کن!

علی علیه السلام با عزمی راسخ به راه افتاده بود و پیش می رفت که قبیله خثعم سر راه سبز شدند و مانع پیشروی سپاه اسلام گردیدند. دو سپاه رویاروی هم صف کشیدند و آماده نبرد شدند. جنگجویی شهاب نام که گفته می شد مردی دلاور و دلیر بود از سپاه بت پرستان به میدان آمد و خواستار مبارزه تن به تن شد. علی علیه السلام گفت:

کیست که به مبارزه وی رود و صدای او را خاموش کند؟ هیچ کسی از جا برنخاست! شیر خدا خود به پا خاست. ابوالعاص؛ داماد پیامبر (شوهر زینب بنت رسول اللّه ) به مولا علی علیه السلام گفت: این کار برای فرمانده برازنده نیست که خود به میدان رود، و از مولا خواست که این کار را به کسی دیگر واگذارد.

حضرت علی علیه السلام گفت: من خود به میدان می روم و اگر کشته شدم، تو فرماندهی سپاه را به عهده بگیر! و سپس این شعر را خواند:

اِنَّ عَلی کلِّ رَئیسٍ حَقّا * اَنْ یروِی الصَّعْدَةَ اَوْ تَدُقّا

- حق این است که پیش از همه فرمانده خود نیزه اش را از خون دشمن سیراب کند و یا آن را بشکند.

و هنگامی که به حریف رسید، شمشیری به او زد که نقش زمینش کرد. با کشته شدنِ سردار پرآوازه دشمن، سپاهیانِ بت پرست از میدان گریختند.

حضرت حیدر به پیشروی خود ادامه داد. بت ها و بتخانه ها را یکی پس از دیگری نابود و ویران ساخت تا با پیروزی و سربلندی به پیش رسول اللّه صلی الله علیه و آله بازگشت. وقتی که چشم رسول خدا به حضرت علی افتاد، با صدای بلند تکبیر گفت. دست علی را گرفت و با خود به جای خلوتی برد و زمان زیادی را با او در خلوت به گفتگو پرداخت تا آنجا که حسادت برخی گل کرد و زبان به اعتراض گشودند که پیامبر در پاسخ گفت که این خواست خدا است که من با علی راز گویم.[1]

و در همین محاصره طائف که بیش از ده روز طول کشید، روزی گروهی از جنگاوران ثقیف به سرکردگی نافع بن غیلان از قلعه بیرون تاختند و در دشتی به نامِ «وجّ» با سپاه اسلام روبه رو شدند.

در این نبرد علی علیه السلام نافع بن غیلان را از پای درآورد و مشرکان دیگر تا دیدند که سرکرده آنها کشته شد، چنان ترسیدند که پا به فرار گذاشتند و مردم طائف تا خود را از قید و بندهای قبیله گرایی و از یوغ اربابان خود آزاد یافتند، گروه گروه رو به اسلام آوردند و مسلمان شدند.[2]

کیست مولا؟ آن که آزادت کند * بند رقیت ز پایت وا کند

 

--------------------------------


[1] شیخ مفید، الارشاد 1 / 151.

[2] شیخ مفید، الارشاد 1 / 153.

کلمات کلیدی: 
Share