دری که پل پیروزی می شود
دری که پل پیروزی می شود
وقتی که حیدر کرّار پوزه مرحب خیبری را به خاک مالید و کارش را یکسره ساخت، سپاهیان یهود از میدان جنگ گریختند و به درون دژ پناه بردند و پشت سر خود درب خیبر را بستند. شیر خدا با قدرت یداللّهی درِ دژ را از جا کند. و از آنجایی که پیشتر سپرش شکسته بود، از آن در، به جای سپر استفاده می کرد و زمانی که دید خندقی مانع یورش مسلمانان به درون خیبر می شود، خود را به درون خندق انداخت و در خیبر را بالای سرش برد تا از آن پلی ساخت که مسلمانان با عبور از روی آن خود را به قلعه خیبر رسانیدند تا مشغول جمع غنایم شدند. پس از آن که پاکسازی قلعه ها پایان یافت و مسلمانان پیروزمندانه و با دست ها و بارهای پر از غنائم از باروهای خیبر بیرون آمدند حضرت مرتضی علی علیه السلام با دست راستش درب خیبر را با آن که بسیار سنگین بود، به سویی پرت کرد تا این که نقش زمین شد و آن در تا آنجا بزرگ و سنگین بود که هنگام بستن بیست مرد آن را دست به دست هم می دادند تا می بستند.[1]
بعضی به جای بیست، چهل و بعضی دیگر هفتاد مرد نوشته اند[2] که مبالغه می نمایند.
ملاّ فارغ گیلانی یکی از شاعران و سرایندگان عصر صفوی به تقلید از شاهنامه فردوسی جنگ های حضرت علی علیه السلام را به رشته نظم کشیده که آن را با نامِ «فارغ نامه» در سال هزار هجری به شاه عباس تقدیم کرده است. ما از آن تنها بخشی از قسمت مربوط به جنگ خیبر را در اینجا نقل می کنیم تا برخی از حرف های ناگفته و اساطیری که در حول و حوشِ حماسه خیبر مشهور و معروف است در ضمن آن داشته باشیم:
فتح خیبر به دست حیدر بود * مُهر خیبر به شست حیدر بود
خیبر از دست حضرت حیدر * داشت دامان پر زر و گوهر
گرچه خیبر لقای حیدر جست * لیک حکم خدای اکبر جست
که به نزدیک مؤمن و کافر * هنر هرکسی شود ظاهر
مردی او هم آشکار شود * جان عالم بر او نثار شود
شاه دین قاسم جنان و جحیم * از قضا درد چشم داشت مقیم
که جهان پیش چشم او ننمود * روز و شب نزد او برابر بود
حضرت مصطفی ز عین ملال * بود غوّاص بحر فکر و خیال
گفت فردا علم دهم به کسی * که به یک لحظه بی گمان کسی،
فتح خیبر چنان کند آسان * که کسی لقمه ای نهد به دهان
جمله گفتند یا رب آن کس کیست * همچنین کس به غیر حیدر نیست
او بُوَد در مدینه و رنجور * و آن مدینه هزار فرسخ دور
هرکسی در خیال بود و گمان * بود القصّه گفتگو به میان
کان که باشد که گفتگو فرمود * فتح خیبر چگونه خواهد بود؟
تا پس از فرض صبح روز دگر * باز در فکر بود پیغمبر
کآمد آواز شهپر جبریل * با درود و سلامِ ربِّ جلیل
که ز دشمن بگو چه غم داری * چو علی یار و ابن عم داری
میر خیبر به غیر حیدر نیست * جز به نامش کلید خیبر نیست
نیست مفتاح جز دو انگشتش * نامه معجزات در مشتش
چون علی مونس و برادر توست * چون دل و جان مدام در بر توست
مشکل ار صد هزار بیش آید * او به یک دم تمام بگشاید
هر پیمبر که در جهان آید * همرهِ او علی نهان آید
چاره پرداز انس و جان او بود * کارساز پیمبران او بود
لیک با توست آشکار و مدام * که تو را زوست جمله کار به کام
چون علی کارساز تو داری * تخم غم در دل از چه می کاری؟!
مصطفی چون شنید این گفتار * دل ز شوقش شکفته شد یکبار
گفت با جبرئیل: هست دو سال * که علی آن شه حمیده خصال
هست رنجور درد چشم چنان * که به چشمش سیه شده است جهان
ورنه از عالمی چه غم بودی * گر عدو خلق عالمی بودی
گفت جبریل کای رسول امین * این چنین گفت کردگار برین:
داروی درد دیده حیدر * هست آب دهان پیغمبر
بطلب تا عیان شود حالی * دل و جانت ز غم شود خالی
در دو چشمش فکن لعاب دهن * تا شود چشم و جان او روشن
سید عالم این سخن چو شنید * رو به سوی مدینه گردانید
پس سه نوبت به جهر گفت نبی * یا علی العجل و ادرکنی!
در زمان شاه اولیا حیدر * گشت حاضر به دلدل و قنبر
حضرت مصطفی ز جا برجست * کرد بر گردنش حمایل دست
همچو جانش به بر گرفت ز شوق * بر جبین بوسه داد از سر ذوق
آن چنان شاد شد که نتوان گفت * گوهر مدحتش به صد جان سفت
پس به صدرش نشاند خود بنشست * دستش از مهر در گرفت به دست
گفت روحی فداک ای شه دین * اینک اینجاست جبرئیل امین
به شفای تو خوش دلم کرده * فتح خیبر به نامت آورده
داروی دردت ای تو جان و تنم * کرده ظاهر ز حقّه دهنم
باز در بر گرفت چون جانش * داد بوسه به هر دو چشمانش
بر دو چشمش کشید میل زبان * دارویی دادش از لعاب دهان
در دم آن دیده چو نرگس تر * گشت از آفتاب روشن تر
چشمش آن روز چون نکو گردید * بعد از آن هیچ درد دیده ندید
قصّه کوتاه جبرئیل و نبی * شاد گردید از شفای علی
شاه دین کرد در زمان قد راست * بعد خود را به رخت جنگ آراست
حضرت مصطفی ز راه شرف * کرد ترتیب رخت شاه نجف
کرد تزیین او رسول جلیل * پس میانش ببست جبرائیل
کمرش بست ذوالفقار دو سر * دلدل آورد و زین دگر قنبر
مصطفی دست آن جناب گرفت * جبرئیل امین رکاب گرفت
تا به دلدل سوار گشت امیر * همچو خورشید بر نشست به شیر
مصطفی بوسه بر جبینش داد * پس زبان بر دعای او بگشاد
شه سر از باده شجاعت مست * عَلَم فتح را گرفته به دست
رفت چون آفتاب یکه سوار * تن تنها چو برق رو به حصار
چون به خندق رسید شاه عرب * گشت در دم پیاده از مرکب
عطف دامان خویش زد به کمر * در تماشا خلایق خیبر
گفت شخصی که این جوان گویا * جست خواهد ز روی این دریا
جست چون برق آن امام به حق * گشت قائم به سوی آن خندق
دید شمعون ز دور روی امیر * گفت احسنت شاه خیبرگیر
نام آن شاه بوتراب بُوَد * خیبر از دست او خراب بُوَد
او جهان را دهد صفای دگر * او کند قتل عام در خیبر
تابع امر او شوید از جان * تا بیابید کام هر دو جهان
سر به حکمش درآورید همه * ورنه تیغ هوا خورید همه
این بگفت و ز فوق بُرجِ بلند * خویشتن را به پای شه افکند
از هوایش گرفت آن سرور * پس به خندق بجست بار دگر
بر زمینش نهاد همچون گل * از سر لطف پیش شاه رسل
جست بار دگر چو تیر شهاب * خویشتن را فکند آن سوی آب
مرحب سگ امیر خیبر بود * در خیبر به شصت مرد گشود
با سپاهی برون ز حدّ و شمار * آمد آن جنگجو برون ز حصار
گفت عنتر رود به جنگ علی * بستاند عَلَم ز دست علی
بلکه آرد به پیش من سر او * تا دهم لعل در برابر او
وآنگه او را در آن شب دوشین * دیده بود او به خواب شیر عرین
پس به سرپنجه اش ز هم بدرید * بدنش ذرّه ذرّه گردانید
گشت بیدار خائف و مضطر * خواب خود را بگفت با مادر
مادرش علم خوانده بود بسی * در جهودان چو او نبود کسی
داشت تورات را تمام از بر * بود آراسته به فضل و هنر
کرد تأویل مادر مرحب * که مکن جنگ با سپاه عرب
خاصّه با او که نام اوست اسد * گر گزندت رسد از او برسد
الغرض شاه را چو مرحب دید * خواب او یاد آمد و پرسید
عنتر کینه جوی را فرمود * که برو دفع او نمای تو زود
بستان تو به وزنش از من زر * خلعت و اسب و گنج و تیغ و سپر
بود عنتر سگ قوی بازو * هشت گز بیش قدّ و قامت او
پیش او پیل پشّه ای بودی * بلکه هیچش به چشم ننمودی
گر زدی گرز خود به کوه و کمر * سنگ گشتی ز سرمه نازکتر
گر فکندی به شیر سرپنجه * پنجه شیر از او شدی رنجه
الغرض آن سیه دل گمراه * کرد آهنگ جنگ حضرت شاه
گفت او ای جوان نیکوروی * نَبُوَد جنگ با پیاده نکوی
چو تو مرد پیاده ای برگرد * زآنکه عار است با پیاده نبرد
رحم کردم گذشتم از خونت * می فرستم به منزل اکنونت
شاه خیبرگشا و خیبرگیر * ماه معجز نمای تخت و سریر
دلدل خویش را چو کرد آواز * دلدل آمد چو باد در پرواز
جست دلدل ز روی بحر چو باد * سر خود را به پای شه بنهاد
شد به دلدل سوار شاه نجف * رفت بر اوج چرخ ماه شرف
عنتر او را چو دید حیران شد * گفت این هم ز سحر و جادو بُد
سرور اهل سحر ایشانند * هرچه گویی هزار چندانند
گفت نام تو چیست ای برنا * نام خود را نهان مکن از ما
گفت نامم مهیمن داور * بر دم تیغ من نوشته به زر
در غضب رفت زین سخن عنتر * کرد گرزی حواله حیدر
که به کوه اُحُد اگر خوردی * کوه را همچو توتیا کردی
شیر یزدان کشید تیغ دو سر * کرد اشارت به تارک عنتر
مرد و مرکب دو نیمه شد لیکن * بود بر جای خویشتن ساکن
گفت عنتر چه کردی ای برنا * تیغ تو کارگر نشد بر ما
قطره آب سرد بر سر من * گویی آمد فرود بر در من
شاه گفتا ز جا بجنب آخر * تا شود ضرب دست ما ظاهر
عنتر از جای خویشتن جنبید * هر یکی نیمه یک طرف غلتید
کرد تحسین او خدای جهان * خاست تکبیر از زمین و زمان
مرحب آن ضرب دست را چون دید * طایر عقل از سرش بپرید
هی زد آنگه به لشکر عنتر * که کشد گرز و تیغ و تیر و تبر
حمله کردند جمله بر شه دین * لیک سلطان دین چو شیر عرین
ذوالفقار دو سر گرفته به کف * دروید آن گروه را چو علف
الغرض از سپاه عنتر دون * زنده یک تن نبرد جان بیرون
عمرو ملعون برادر عنتر * کرد آهنگ شاه با لشکر
لشکر او بُدی دویست هزار * همه گرگان جنگی خونخوار
شاه با تیغ اژدها پیکر * شد شناور به بحر آن لشکر
داد سر تیغ اژدها دم را * که به دم در کشیدی عالم را
صف لشکر ز یکدگر بدرید * جوی خون راند تا به عمرو رسید
چون چنان دید جنگ آن سرور * که نماند هیچ از سپاه عمر
پشت مرحب ز بیم آن بشکست * شد به خیبر درون و در را بست
از سر برج سنگ و تیر و تبر * خلق می ریختند بی حد و مر
شد به خندق ولی حضرت حق * همچو آن در کشید در خندق
پس فرو ماند از چهل پایه * بر کفش آن در گرانمایه
زیر آن پل قدی چو سرو آراست * دست خود استوار آن در ساخت
تا رسول و سپاه او بالکل * به سلامت گذر کنند از پل
بود کوتاه تر در از خندق * که به آن سو نمی رسید الحق
به سر دست راکب دلدل * می کشیدی قشون به آن سر پل
می گذشت از پیاده و ز سوار * تا قریب هزار کس یکبار
گفت شخصی که یا رسول اللّه * بنگر زور دست حضرت شاه
چون دو پای امیر را دیدند * هیچ جایی نبود پایش بند!
در هوا شاه بود استاده * بیست گز آب در ته افتاده!
پس نبی گفت با امام مبین * گر نبودی غم از تخلّفِ دین،
گفتمی در حقت کنون به صریح * آنچه گفت از مسیح قوم مسیح
لیک ترسم که گویم این اسرار * کار بر دشمنان شود دشوار
خلق بی حد علی خدا گویند * اکثری در ره خطا پویند
الغرض شاه اولیا از پل * گذرانید خلق را بالکل
آن لعین ستمگر خونخوار * همچو کوهی به کوه گشت سوار
نیزه جان ستان گرفت به دست * هرکه می رفت سوی او می خست
بس که کشت از سپاه دین یک یک * گشت بر لشکر نبی شیرک
مومنان آن چنان بترسیدند * که ز جان ناامید گردیدند
شاه مردان و شیر حضرت حق * تیغ بر کف درآمد از خندق
حمله آورد بر سپاه جهود * صولتش هر که دید پشت نمود
از جهودان بکشت چندانی * که ز خون گشت بحر عمّانی
تا به مرحب رسید حضرت شاه * نعره زد گفت ای سگ گمراه
که چه حاصل ز بی گنه کشتن * بستان ضرب ذوالفقار ز من
مرحب از حرف شاه کرد غضب * پس برآورد کف ز قهر به لب
گفت نام تو چیست کن اظهار * گفت نامم بُوَد برون ز شمار
ضیغم و پس غضنفر و دیگر * اسد و لیث و حارث و حیدر
دید مرحب که گشت هر شش نام * یک به یک نام ها به شیر تمام
یاد آمد ز خواب و تعبیرش * لیک اصلاً نبود تدبیرش
چاره ای چون نداشت غیر از جنگ * در غضب شد به جنگ کرد آهنگ
مرحب آن اژدهای کین گستر * که چو او کس نبود جنگ آور
روز مردی نبود همتایش * نیزه و گرز داده بالایش
که به مثلش نبود در خیبر * در جهان مثل او نبود دگر
آن سگ کینه جو به معرض جنگ * کرد آهنگ شیر حق چو پلنگ
ذوالفقارش بدان صفت چون دید * واله وضع و طرح او گردید
دید گاهی دراز و گه کوتاه * شکل دیگر نمود در هرگاه
گفت این ذوالفقار تو جادوست * در غلافش اگر کنی نیکوست
تا من و تو به هم کنیم نبرد * با سلاحی که باشدم در خورد
این سخن چون شنید امام انام * کرد شمشیر خویش را به نیام
گفت بگذشتم از سلاح نبرد * تو بکن آنچه می توانی کرد
دست و بازو به کین ما بگشا * هرچه آید ز دست تو بنما
مرحب کینه گستر گمراه * کرد گرز گران حواله شاه
شاه مردان ز جای خود برجست * گرز او را گرفت بر سر دست
سر و دست وی آن چنان بفشرد * که چو خشخاش استخوان شد خورد
مرحب از درد سر کشید فغان * بود نزدیک کش برآید جان
شاه دین گفت گر شوی مؤمن * شوی از دست و تیغ من ایمن
ورنه کارت همین زمان سازم * جان نحست به دوزخ اندازم
مرحب سنگدل به دست دگر * کرد خنجر حواله حیدر
حیدر شیردل دگر دستش * بگرفتش چنان که بشکستش
پس کمر بند آن پلید لعین * بگرفت و چنان زدش به زمین،
که چو سرمه شد استخوان او را * واصل نار گشت جان او را
لشکرش را تمام در یک دم * داد منزل به خوابگاه عدم
علقمه سرور سلاطین بود * سگ پر خشم و گرگ پرکین بود
در بزرگی و جلدی و به هنر * مثل او کس نبود در خیبر
بیشتر بود از همه قدرش * همه بودند تابع امرش
از سلاطین و لشکر خیبر * علقمه بود بر همه سرور
دید از دست رفته کار همه * گشته تاریک روزگار همه
گشت بر پیل منگلوس[3] سوار * لشکر و خانه اش دویست هزار!
پیش آمد چو ببر جنگنده * از غضب همچو گرگ درّنده
با عمود هزار من فولاد * دست و بازو به قصد شاه گشاد
گفت تا چند لاف کبر مزن * حال این گرز را بگیر از من
شاه مردان محیط فضل و هنر * کارفرمای ذوالفقار دو سر
دست معجز نما گشود و عمود * از کف او چو برگ کاه ربود
بر سر علقمه بزد ز غضب * شد چو خشخاش مرد با مرکب
عاصم و عنکبوت با هشّام * حنظله نیز با گروه تمام
جمله یکباره حمله آوردند * قصد سلطان اولیا کردند
شاه تنها میان آن لشکر * برد دست او به ذوالفقار دو سر
تیغ هر نوبتی که می افراخت * تن هفتاد کس همی انداخت
در دمی کرد شیر حق کاری * کز مخالف نماند دیاری
از دم تیغ او دمی چو دمید * همه را تار و مار گردانید
وآنچه ماندند از صغار و کبار * سر به سر آمدند در زنهار
داد زنهار شاه دین همه را * پیشوا شد به راه دین همه را
گنج و سیم و جواهر و زر و مال * همه گشتند خوشدل و خوشحال
شاه مردان ولی حق حیدر * گنج و مال تمامی خیبر
ز زر و مرکب و کنیز و غلام * جمله را داد بر رسول انام
زین قبل دختری چو شمس و قمر * دختر میر اعظم خیبر
دختر علقمه صفیه به نام * بر سپهر صفا چو ماه تمام
سیرت و صورتش به حدّ کمال * آفتاب سپهر حسن و جمال
حضرت مصطفی رخش چون دید * متعجّب ز حُسن او گردید
رخ او یک طرف کبود نمود * چون کبودی مه ملایم بود
بر سر او چو زخم کاری دید * سبب هر دو را از او پرسید
گفت دختر که خواب دیدم ماه * که فرو شد به جیب من ناگاه
خواب خود با پدر بیان کردم * سیلی سخت از او به رخ خوردم
گفت آن مَهْ بُوَد رسول خدا * تو زن او شوی یقین فردا
دوّمین آن که حضرت حیدر * خواست تا بر کند در از خیبر
حلقه در گرفت و جنبانید * عالم از زور دست او جنبید
من ز بالای تخت خود به زمین * اوفتام سرم شکست چنین
پس رسول خدا ز عین صلاح * کرد او را برای خویش نکاح
رایت فتح بر فلک افراخت * کار خیبر چنان که خواست بساخت
بهر تعمیر ملک دین هُدی * کرد مسجد به هر محلّه بنا
چند روزی که بود در خیبر * بخش می کرد گنج و نعمت و زر
روزی از روزها نبی به حق * گشت می کرد سید بر حق
در خیبر فتاده دید آنجا * همچو کوهی ستاده دید آنجا
گفت شاه رسل بشیر و نذیر * که به جز از علی صغیر و کبیر
غیرت خویش را به کار آرید * اگر این در ز جای بردارید
در دم اصحاب او سی و سه هزار * زور کردند متّفق یکبار
بازوی جمله ناتوان گردید * آن در از جای خود نمی جنبید
مصطفی لعل خویش خندان کرد * پس اشارت به شیر یزدان کرد
که به زور ولایتی که تو راست * قدرت بی نهایتی که تو راست،
بِهْ که ز آن شمّه ای به کرّ آری * باز این در ز جای برداری
صاحب فضل و فیض و جود و هنر * به دو انگشت برگرفت آن در
آن که گردون چو حلقه بردارد * از در خیبری چه غم دارد
بلکه گفتند مردمان چندین * که خدا نیست جز علی به یقین!!
که به غیر از علی که را شاید * که چنین کارها از او آید
وقت دیگر که حاضر آمد نان * شاه دین خواست پاره کردن آن
هرچه فرمود نان نشد پاره * مردم از هر طرف به نظّاره
گفت اینک علی عمرانی * نتواند شکستن نانی
اوّل آن قوّت الهی بود * که به خیبر چنین امیر نمود
در خیبر چنان ز هم بدرید * آهن از لطف او طلا گردید
این هنرها خدای بنماید * ورنه از دست او چه می آید
الغرض با هزار فتح و ظفر * ساخت کار پیمبر از خیبر
رفت سوی مدینه خیر انام * با شه دین و لشکر اسلام
افزودن دیدگاه جدید