وقتي پذيرفتيم كه گوش ها و زبان ها منتظر گفتِ تازه اي است، اما نه تازه اي بريده از حكمت گذشته، متوجه مي شويم روش «معرفتِ هستي از طريق معرفت نفس» يكي از آن زبان هاست كه مي خواهد هر كس به خودش نظركند، ولي خودي عاري از همه چيز، حتي عاري از بدن و زمان و مکان.
اين، اولين حرف ماست؛ که خودم كو؟ آيا تنِ من، خودِ من است؟ آيا فكر من خودِ من است؟ يا اين که فکر من فكرِِ خودم است؟! شما فكر مي كنيد كه آيا مثلاً «حسن» هستيد؛ يا فكرتان خودتان است يا يك کسي هستيد كه فكر مي كند؟! آيا مي توان گفت: فكر شما در مورد خودتان، خودتان است؟ يا يك «خود»ي هست كه آن خود يكي از خصوصياتش فكركردن است؟! همين جا ملاحظه کنيد چه حجابي جلويتان مي آيد؛ حجابِ فكرِِ نسبت به خودتان که مانع ديدن «خود»تان مي شود! تا جايي كه انسان از سر حيرت و تعجب مي گويد:
وه، چه بي رنگ و بي نشان كه «من»ام!
كِي بدانـم مـرا چنـان كه «من»ام؟!
چه موقع انسان مي تواند خود را آن طور که هست بيابد؟ خودي عاري از همه چيز، آري عاري از همه چيز.
اگر در رابطه با انديشه ي ملل جهان مطالعاتي داشته باشيد، شايد بتوانيد به راحتي بگوييد: موفقيت هر انديشه اي - در طول تاريخ و در سراسر جهان- به اندازه اي است که توانسته است نفس را درست كشف کند، از مکتب «بودا» بگير تا «مسيحيت ناب»، همه بر روي اين بحث ها کار کرده و زحمت كشيده اند، «آگوستينوس» در مسيحيت و يا بودائيان در متون «اُپانيشادها» در خاور دور، مطالب ارزنده اي را مطرح کرده اند و به همين جهت مي توان گفت هر مکتبي به اندازه اي كه توانسته «خود» را درست بيابد و «ناخود» را جاي «خود» نگذارد، جلو رفته و در وَهميات نمانده است.
يكي از عالي ترين حالاتي كه به لطف الهي بايد در ما پيدا شود، همين حالتي است که شعر مولوي متذکر آن است و مي گويد:
وه! چه بي رنگ و بي نشان، كه «من»ام
كِي بدانم مرا چنان كه «من»ام؟!
مولوي با آن همه زحماتش در خودشناسي، مي گويد: عجيب است که چه اندازه بي رنگ و بي نشانم و در نتيجه غير قابل شناخت. بعد آرزو مي كند آيا مي شود روزي خود را آنچنان که هستم بشناسم؟[1]
در مباحث معرفت نفس در جلسات آينده روشن مي شود که تن انسان ربطي به حقيقت او ندارد؛ بعضي تن ها مَرد است و بعضي تن ها زن و «نفس ناطقه «ي انسان نه زن است و نه مرد. اولين حرف اين است؛ كه «من»ِ انسان بايد آنچنان از نظر به تنِ خود آزاد شود كه جسمش مزاحم رؤيت خودش نشود. چون وقتي تماماً نظر انسان به تن اش باشد هنگامي که مي خواهد به خودش نظر کند، جسمش در منظرش قرار مي گيرد و گمان مي کند خودش همين جسم و يا مدرک تحصيلي يا شهر و خانواده اش مي باشد. آنچنان جسم و متعلقات جسم مانع نظرِ انسان به خودش مي شود که با آرزومندي تمام خواهد گفت: «كي بدانم مرا چنان كه «من»ام؟!» اگر بتوانيم مَن يا نفس خود را عاري از اين گونه حجاب ها بنگريم نتايج ارزنده اي به دست مي آوريد، هرچند ممکن است کمي طول بکشد. در آن حال است که انسان از اصالت دادن به «ماهيات» عبور كرده و با «وجود» روبه رو مي شود، متوجه مي شود خودش فقط «هست»، بدون آن كه نظر بر چيستي يا ماهيت خود داشته باشد و اين اولين قدم و اساسي ترين قدم جهت ارتباط با معلوم زنده است، به جاي اطلاع از معلوم مرده که مفهوم خود مي باشد.[2]
بايزيد بَسطامي در راستاي معرفي روش عرفاني مي گويد: «علمِ شما، علم به معلومِ مرده است. و علم ما، علم به معلوم زنده»، اگر از جناب آقاي «بايزيد» سؤال كنيم: چطور اين علم را به دست آورده اي؟ در كدام كلاس و درس و مدرسه به آن دست يافته اي؟ در جواب خواهد گفت: «بشُوي اوراق دفتر را اگر هم درس مايي» يعني آن علم، در كتاب و درس و مدرسه پيدا نمي شود، چون در کتاب و درس و مدرسه با مفهومِ وجود آشنا مي شويم در حالي که خودِ وجود است که تأثيرگذار است، همان طور که خودِ خدا، حي و قيوم و عليم است ولي مفهوم خدا حي و قيوم و عليم نيست. پس منظور بايزيد از «معلوم زنده» وجودِ واقعيات است نه مفهوم واقعيات. در کتاب «آنگاه كه فعاليت هاي فرهنگي پوچ مي شود» تا حدّي سعي شده راه رجوع به «وجود» گشوده شود. آماده شويد تا إن شاءالله در جلسات آينده به اين موضوعات بپردازيم.
معمولاً آن طور نيست که ما انسان ها وجود خدا را احساس کنيم، بيشتر علم به معني خدا داريم، علمِ به معني خدا در حدّي است که ما را از وجودِ خدا آگاه مي کند ولي راه ارتباط با خدا راه ديگري است، همان طور که علم به تريِ آب، علم به معناي آب است و شما را با تري و رطوبت مرتبط نمي کند، راه ارتباط با تري آب راه ديگري است. در روشِ ارتباط با آب، يك قطره ي آب هم تر است ولي علمِ به يک دريا به اندازه ي يك قطره آب هم تر نيست. خداداني غير از خداداري است اگر ما متوجه نشويم وقتي علم به خدا داريم غير از وقتي است که با خدا مرتبط هستيم و علمِ به خدا را براي خود کافي بدانيم مبتلا به غرور مي شويم و فکر مي کنيم اولياء الهي هم در حدّ ما هستند. آري «خداداني» به عنوان آدرسِ رجوع به خدا، خوب و مفيد است؛ شما اگر دانستيد «خدايي هست» مثل اين است كه آدرسي به شما داده اند تا مسير و مقصد خود را بشناسيد ولي آدرس به تنهايي ما را به مقصد نمي رساند. «خداداري» چيز ديگري است و از جنس ديگر و براي رسيدن به آن، روش ديگري را بايد دنبال کرد.
صدهزاران گوش ها گر صف زنند
جمله مشتاقان چشم روشن اند
اشكال وقتي پيش مي آيد که تصور کنيم با دانايي و علم به وجود پديده ها با حقيقت و وجود ملکوتي آن ها مرتبط شده ايم. در حالي که به وجود آن ها علم پيدا کرده ايد و اگر علم به وجود آن ها را مساوي ارتباط با وجودِ آن ها قلمداد کنيد همان است که فرمودند: «العِلمُ، هُوَ الحجابُ الاكبر»[3] يعني علمِ به وجود حقايق، بزرگ ترين حجاب است و نمي گذارد با وجودِ حقايق مرتبط شويد.
خداوند، «حيّ» و «قدير» و «سميع» و «بصير» است و در يك كلمه حقيقتي است عين «كمال». اگر كسي به خدا نزديك بشود و جان او در معرض پرتو انوار کمال الهي قرار گيرد از انوار کماليه ي الهي بهره مند مي شود و احساس حيات و بصيرت بيشتري در خود مي يابد ولي چه مي شود كه پس از بيست سال خداداني آن طور که شايسته است به حيات و بصيرتِ بيشتري نائل نمي شويم؟ آيا به جهت آن نيست که به خداداني بسنده کرده ايم و تلاش ننموده ايم با خدايي که «غني مطلق» است مرتبط شويم؟ آري كسي که به غني مطلق وصل شد، واقعاً احساس غنا مي كند و ديگر حرص و طمع نسبت به دنيا ندارد. چرا بعضي از مسلمانان با اين که آداب ديني را انجام مي دهند ولي از حبّ دنيا آزاد نيستند؟ جز اين است که راه اُنس با غني مطلق را پيدا نکرده اند. آن مرد بزرگ عرضه مي دارد: «الهي! همه مي گويند: «بده»، من مي گويم «بگير». گفت:
ابر از دهقان، كه ژاله مي آيد از او
دشت از مجنون كه لاله مي آيد از او
طوبي و بهشت و حور عين از زاهد
ما و دِلَكي، كه ناله مي آيد از او
نفس ناطقه اگر درست جلو رود، انسان را به معلوم زنده مي رساند و برکات بسياري را ببار مي آورد. گفت:
صد انداختي تير و هر صد خطاست
اگر هوشمندي، يك انداز و راست
بايد راهي را پيدا کنيم كه هر اندازه که رفتيم به همان اندازه به مقصد برسيم آن هم به معلومي زنده و اين همان است که فرمود:
يک حمله ي مردانه ي مستانه نموديم
از علم رهيديم و به معلوم رسيديم
از علم به معلوم رسيدن کار معرفت نفس است، زيرا در معرفت نفس ما با خودِ معلوم يعني نفس خودمان به علم حضوري مرتبط هستيم.
--------------------------------------------------
[1] - در کتاب آشتي با خدا سعي شده است تحت عنوان «انسان فقط هست» وارد موضوع بي رنگي انسان بشويم تا معلوم شود حقيقت انسان ماهيتِ انسان نيست بلکه هستي انسان است و در کتاب «آنگاه که فعاليت هاي فرهنگي پوچ مي شود» در مباحثي که بحثِ رجوع به هستي به ميان آمده به بي رنگي و بي نشاني انسان پرداخته شده است.
[2] - همان طور که معني و مفهوم آتش هيچ گرمايي ندارد و از نظر حرارت زايي مرده است.
[3] - امام خميني«رضوان الله عليه» آداب الصلاة، ص 11.