1- تاريخ بشرى نشان مىدهد که همواره بر زبان انسان در خلال گفتگوهايش كلمه ي «من»، «خودم» جارى مىشده و مسلماً با اين كلمه حكايت از حقيقتى از حقايق خارجى در اين عالم مىكرده است. چيزى كه هست پرداختن مداوم به رفع حوائج جسمى و مادىِ خود باعث شد كه از معناى واقعى اين كلمه و امثال آن غفلت ورزيده و خيال كنند معناى اين كلمات همان بدن مادى آنان است و بس. و نيز چه بسا گمان مىكردهاند كه نَفس «من- خودم» همان نَفَس و همان هوا يا هواى مخصوص است، و از همين جهت نام آن هوا را روح گذاشته و چنين حكم كردهاند كه انسان عبارت است از مجموع روح و بدن. يا گمان كردهاند نفس «من- خودم» همان خون است. يا نفس انسان عبارت است از اجزاى اصليهاى كه در نطفه جمع شده، و در تمامى طول زندگى در ساختمان بدن باقى است.
بنا بر اين اگر سرگرمى به كار بدن، عوام مردم را از درك حقيقت نفس غافل ساخته و آنها را به چنين خيالات وا داشته منافات ندارد با اين كه مردانى ممتاز از نظر اين كه انسانند نه از نظر اين كه داراى تنى خاكى و نيازمند به هزاران شرايط ماديند از كلمه ي «من- خودم» معناى ديگرى ادراك كنند و در آن درك هم خطا نكنند. چه هيچ بعيد نيست كه ما نخست حقيقتى از حقايق عالم خلقت را به طور اجمال و بدون اين كه خطا برويم درك بكنيم، آن گاه وقتى به تفصيلِ آن پرداخته و از هويت نفس آن بحث كنيم در آن جا دچار اشتباه شويم.
بنا بر اين بايد گفت بسيارى از مطالب علمى هست كه مانند محسوساتِ ظاهرى و يا باطنى براى آدمى قابل درك و مشاهده است، و انسان آنها را به رأى العين مىبيند، چه انسانِ عالم و چه جاهل با اين تفاوت كه علما به تفصيلات آن مطالب پرداخته اما عوام و كسانى كه اهل بحث نيستند گو اين كه همين مدركات خواص را دارند و مانند آن ها با چشم دل چيزهايى را كه آنان مشاهده مىكردند مشاهده مىكنند، و ليكن از پى بردن به تفصيل آن و بحث از خصوصيات وجودى آن عاجزند.
انسان در جميع لحظات وجود خود حقيقتى غير خارج از خود به نام «من- خودم» مشاهده مىكند كه اگر دقت و تعمق در آنچه در اين مشاهده مىيابد بنمايد يقينا خواهد ديد كه آن چيز بر خلاف محسوسات مادىِ او حقيقتى است كه مانند امور جسمانى دستخوش تغيير و معروض انقسام و پذيراى اقتران به زمان و مكان نيست، و نيز مىيابد كه آن حقيقت غير اين بدن مادى است كه اعضا و اجزايش محكوم به احكام مادهاند. به شهادت اين كه غالب اوقات از اين معنا كه داراى چنين اعضايى است غفلت داشته بلكه به طور كلى بدن خود را فراموش مىكند، با اين همه از خود بى خبر نمىشود، اين خود شاهد اين است كه خودش غير اين اعضا است. اگر هم گاهى در مقام اِعمال بعضى از عنايات مىگويد از خود بى خبر يا غافل شدم و يا خود را از ياد بردم، اين در حقيقت مجازگوئي هايى است به منظور اِعمال پارهاى از عنايات مختلف نفسانى وگرنه خودش در همين تعبيرات اقرار مىكند كه فاعل اين نسيان و غفلت از خويش كسى است به نام «خودم» و حكم مىكند به اين كه نفس او و مشاعر نفس اوست كه از امورى غفلت ورزيده و امور ديگرى را به ياد دارد. چيزى كه هست از روى نادانى به جاى اين كه بگويد از بدن خود و دردهاى او مثلا غافل شدم، نسبت فراموش شدن را به «من» يا «خودم» مىدهد و مىگويد: خودم را فراموش كردم؛ و نيز نبايد به اين كه بسيارى به خيالشان رسيده كه اشخاص بيهوش، از خود و ذات خود بى خبرند اعتنا نمود براى اين كه آنچه را كه فرد بيهوش پس از به هوش آمدن درك مىكند و اذعان دارد اين است كه يادش نمىآيد آيا در حال اغما به ياد خود بوده يا نه؟ نه اين كه يادش مىآيد كه در آن حال به ياد خود نبوده، تا بتواند ادعا كندكه از خود بيخود بوده است. پس اگر هم اين را بگويد باز نظرش همان معناى سطحى است، يعنى از بدنم غافل بودم و حواس ظاهريم از كار افتاد. و بين اين دو معنا فرق واضحى است. علاوه بر اين كه بعضى از بيهوشها وقتى به هوش مىآيند پارهاى از خاطرات حالت بيهوشى خود را به صورت چيزى شبيه به رؤيايى كه ما از خواب خود به ياد داريم به ياد دارند.
و به هر تقدير در اين مطلب شكى نيست كه انسان از اين جهت كه انسان است خالى از چنين شعور نفسانى كه حقيقت نفس او را - كه از آن به» من» تعبير مىكند- در برابرش ممثل مىسازد، نيست، و اگر قدرى به آن معنايى كه در خود سراغ دارد انس بگيرد و كمى از مشغلههاى گوناگون بدنى و آرزوها و هدف هاى مادى منصرف شود تحقيقاً به صحت آنچه ما بيان داشتيم حكم خواهد نمود، و خواهد گفت كه نفس او امرى است كه هيچ سنخيت با ماده و ماديات ندارد، براى اين كه مىبيند خاصيت نفس و اثر آن غير خواص و آثار ماديات است، ليكن متاسفانه اشتغال به مشاغل روزانه و صرف همه ي همت خود در راه تحصيل آرزوهاى زندگى مادى و رفع حوايج بدنى، او را بر آن داشته كه اين امر را مهمل گذاشته و در آن دقتى به كار نبرد، و اين گونه مطالب ساده و روان را اذعان نكند، و به همان مشاهده ي عاميانه و اجمالى اكتفاء نمايد.
2- گرچه افراد عادى همه ي همّشان مصروف حوايج مادى از قبيل غذا و مسكن و لباس است، و اين گونه افكار براى آنان مجال اين كه در باره ي حقيقت نفس و در زواياى ذات خود كنجكاوى كنند باقى نگذاشته، ليكن گاهى حوادثي بر او هجوم آورده و او را از غير خود منصرف و به خود متوجه ساخته است. حوادثي تكان دهنده نظير ترس و وحشتِ شديد و مسرت فوق العاده و محبت مفرط و اضطرار شديد و امثال اين ها هست كه در اين معنا تأثير به سزايى دارند. مثلا ترس شديد، آدمى را در برابر حادثه به هيجان و اضطراب در آورده، در نتيجه نفس كه تا كنون از خود غفلت داشت و سرگرم با غير خود بود به خود برگشته تو گويى خودش، خودش را از ترس فنا و زوال نگه مىدارد، و همچنين مسرت فوق العاده مايه ي شيفتگى نفس در برابر لذّت است، اين بيخودى نيز باعث توجه به نفس است، و محبت مفرط كه آن نيز باعث اين مىشود كه انسان نسبت به محبوب و مطلوب خود واله شده، جز او همّ ديگرى نداشته باشد و اضطرار شديد كه علاقه ي آدمى را از هر چيزى بريده و تنها متوجه خود مىسازد. چه بسا محبت مفرط و يا تأسف شديد همه جاى دل را پر كرده و بين آدمى و بين حواس ظاهريش حايل شود، و تمامى مشاعرش را مرتكز محبوب يا در آن مطلب تاسف آور سازد، و نتيجتاً در حال خواب و يا بين خواب و بيدارى امور مختلفى را از وقايع گذشته و يا حوادث آينده و يا خفايايى را كه دست حواس ديگران به آن نمىرسد احساس كند. و چه بسا اگر اراده ي آدمى با ايمانى كامل و يقينى محكم و اذعانى جازم همراه و توأم شود، كارهايى كند كه اشخاص متعارف از آن عاجز باشند، و اسباب عادى نتوانند انسان را به چنين نتايجى هدايت كنند.
اين گونه امور، امورى هستند كه در وقوعشان نياز دارند به اين كه نفس از هر چيزى كه از خود خارج است و مخصوصا از لذائذ جسمانى منصرف شده و لحظهاى به خود متوجه شود و لذا مىبينيم در باب رياضت نفس با اين كه داراى انواع مختلف و بىشمارى است، مع ذلك در همه ي آن ها اجمالا مخالفت با نفس و آن را از امور خارج از خود پرهيز دادن اساس كار به شمار مىرود، و اين نيست مگر براى اين كه فرو رفتن نفس در خواستهها و شهوات خويش او را از پرداختن به خود منصرف ساخته و به شهوات و امور خارج از خود راهنمايى مىكند، نتيجتا نيروى شگرف نفس را كه بايد صرف يك كار- اصلاح خود- شود در آن شهوات تقسيم و پراكنده نموده و آن را از اصلاح خويش باز داشته و سرگرم شهواتش مىكند.
3- در اين مطلب جاى شك نيست كه عواملى كه آدمى را به اين گونه آثار نفسانى دعوت مىكند همان طورى كه براى بعضى از افراد به طور موقت و زمانى كوتاه ميسر مىشود، همان طور براى افراد ديگرى اين توفيق به طور مستمر و يا زمانى طولانى دست دهد و چه بسا اشخاصى از اهل زهد كارشان به جايى رسيده كه نسبت به لذائذ مادى و فانى زهد ورزيده و جز رياضت دادن به نفس و اشتغال به سلوك طريق باطن، هَمّ ديگرى ندارند. و نيز جاى شك نيست كه اين اشتغال به نفس كار تازه و از من درآورىهاى عصر ما نيست، زيرا ادله ي نقليه و همچنين اعتبارات عقلى دلالت دارند بر اين كه اين عمل از سنن بشريت و لازمه ي انسانيت بوده است.
4- اشتغال به معرفت نفس به منظور حصول آثار عجيب آن، با همه ي اختلافى كه در طرق آن هست، امرى بوده كه در بين همه امم رواج داشته، بلكه جزو كارهاى پر ارزشى به شمار مىرفته كه آن را به گران ترين قيمت و صرف نفيسترين اوقات تحصيل مىكردهاند. اين مطلب را نه تنها از تاريخ بشرى مىتوان فهميد بلكه اعتبار عقلى و دقت در آنچه از مذاهب و اديان قديمى كه فعلا در دسترس ما است نيز اين معنا را ثابت مىكند. به اين معنا كه اگر ما در ملل و اديان متداول مانند برهمنى و بودايى و ستارهپرستى و ماني گرى و مجوسي گرى و يهودىگرى و مسيحيت و اسلام دقتى به عمل آوريم، و در همه ي آن ها سيرى بكنيم خواهيم ديد كه براى اين امر مهم يعنى به دست آوردن معرفت نفس و تحصيل آثار آن، نهضتهاى عميق و ريشهدار در همه ي اين ملل بوده است، و لو اين كه اين رغبت و نهضت به يك صورت نبوده، بلكه از جهت اوصاف و كيفيت تلقين و تقويم مختلف بودهاند، إلاّ اين كه همه ي آن ها دعوت تزكيه ي نفس را داشتهاند. مثلا برهمانيت كه مذهب هند قديم بوده گو اين كه در توحيد و نبوت با اديان صاحب كتاب مخالف است ليكن همين كيش، همه ي مردم- و مخصوصاً خود براهمه- را دعوت به تزكيه ي نفس و تطهير باطن مىكرده است.
فِرَقِ مختلفه ي مرتاضين، كسانى كه داراى اعمال شگفتآورى هستند، مانند ساحران اهل سيميا و اصحاب طلسمات و آنهايى كه داراى تسخير ارواح و تسخير جن و تسخير روحانيت حروف و كواكب و غير آن هستند، و آنان كه به احضار و تسخير نفوس پرداختهاند گر چه براى هر كدامشان رياضتهاى عجيب مخصوصى است، ليكن نتيجه ي نوع آن ها همان تسلط بر نفس است.
هدف نهايى جميع ارباب اديان و مذاهب و صاحبان اعمال مخصوصه، همانا تهذيب نفس است به وسيله ي ترك هواهاى نفسانى و اشتغال به تطهير آن از اخلاق نكوهيده، و احوالى كه با هدف مناسب و سازگار نيست.
5- ممكن است بگوييد: آنچه از سنن ارباب مذاهب و طريقهها به ثبوت رسيده بيش از اين نيست كه اينها در دنيا زهد مىورزيدهاند تا به اين وسيله آماده ي پاداش نيكوترى شوند و اين غير از مساله ي معرفت النفس و اشتغال به تربيت نفسى است كه شما در آن بحث مىكنيد. براي آن ها اين مسأله كه نفس مجردى در كار هست و براى آن معرفت مخصوصى است كه سعادت و كمال وجودى آن در آن معرفت است، مطرح نبوده. همچنين يك مرتاض با همه ي اختلافى كه در دستورات و سنن آن ها هست رياضتى مي كشد براي رسيدن به مقامى كه استاد به او وعده داده و براى مسلط شدن بر نتيجه ي عمل خود مانند نفوذ اراده ، و چيزى كه اصلا يعنى از اول شروع به عمل تا آخر آن به خاطرش نرسد داستان نفس و مطالب راجع به آن باشد. علاوه بر اين كه بسيارى از همينها كه اسم برديد كساني هستند كه نفس را جز يك امر مادى طبيعى مانند خون يا روح بخارى يا اجزاى اصلى نمىدانند، چنان كه بسيارى هستند كه نفس را عبارت از جسمى لطيف و هم شكل بدن عنصرى و در حقيقت بدن را قالبى بر آن مىدانند كه در آن بدن حلول مىكند، و اوست كه در بدن حامل حيات است، اين است آن مقدارى كه مىتوان آن را به اديان نسبت داد، با اين حال چطور ممكن است كسى بگويد جميع اديان و مذاهب آسمانى و غير آسمانى غرض و هدفشان از دين و مذهب معرفت النفس است؟
در جواب مي گوييم: انسان در جميع مواقفى كه اعمالى را به منظور تربيت نفس و انصراف آن از امور خارجى و تفنن در لذت مادى و براى اين كه نفس را به خودش متوجه و منصرف سازد، انجام مىدهد، و يا به اين منظور انجام مىدهد كه آثار نفس و خواص آن را كه با اسباب و عوامل طبيعى به دست نمىآيد تحصيل كند، در همه ي اين ها غرضش جز اين نيست كه مىخواهد نفس را از علل و اسباب خارجى مايوس ساخته و از او بخواهد كه مستقلا و بدون استمداد از آن اسباب كارى را انجام دهد كه حتى با اسباب عادى و مادى هم انجام نمىگيرد.
بنا بر اين يك انسان متدينى كه در دين خود- هرچه باشد، نه لا ابالى- چنين فكر مىكند كه يكى از وظايف واجب انسانى اين است كه براى خود سعادت حقيقى را اختيار نمايد، يعنى اگر پيرو دينى است كه معاد جزو عقايد آن است زندگى طيب آخرتى را، و اگر مانند بتپرستى و تناسخى منكر معاد است زندگى سعيد دنيوى را كه واجد همه ي خيرات و فاقد همه ي شرور باشد به دست آورد، اين شخص مىبيند كه چنين زندگى و چنين سعادت را نمىتواند از راه عياشى و بى بند و بارى در تمتعات حيوانى تحصيل نمايد، چون اين ها آدمى را به آن مقصود نمىرسانند، پس ناگزير بايد هواى نفس را ترك گفته و تا اندازهاى از آزادى در هر چيزى كه نفس آن را هوس كند دست بردارد، و ناچار بايد مجذوب يك و يا چند سبب از اسباب هايى كه ما فوق سبب هاى مادى عادى است شده و نزد او تقرب جسته و پيوندى با او برقرار سازد، و مىبيند كه اين تقرب و اتصال وقتى دست مىدهد كه در برابر اوامر او خاضع باشد، و اين تسليم و خضوع خود امرى است روحى و نفسانى كه جز با اعمال و تروك بدنى محفوظ نمىماند. و اين افعال و تروك همان دستورات عبادى دين مانند نماز و ساير مراسم دينى و هر چيز ديگرى است كه برگشتش به آن مراسم باشد، و معلوم است، كه برگشت همه ي اين مراسم و اين عبادات و مجاهدات به يك نوع اشتغال به امر نفس است. زيرا انسان فطرتا احساس مىكند كه هيچ واجبى را از دين انجام نمىدهد و هيچ حرامى را از دين ترك نمىكند مگر براى همين جهت كه نفسش از اين راه منتفع و تربيت شود. سابقا هم گذشت كه انسان حتى براى يك لحظه از لحظات وجودش از مشاهده ي نفس و حضور ذات خود خالى نيست و گفتيم كه مسلما آدمى در اين مشاهده و حضور خطا ندارد، و اگر هم احيانا دچار خطا شود خطايش در طرز تفسيرى است كه بر حسب نظريه ي علمى و بحث فكرى است.
پس با اين بيان روشن شد كه اديان و مذاهب با همه ي اختلافى كه در سنن و طريقههاى خود دارند اجمالا جز اشتغال به امر نفس مقصد ديگرى ندارند، چه اين كه خود متدينين به آن اديان اين معنا را بدانند يا ندانند، همچنين يك نفر از اصحاب رياضت و مجاهده اگر چه به دينى نگرويده باشد و اصلا راجع به اين كه نفسى هست ايمان نداشته باشد مع ذلك باز از رياضت مخصوصى كه براى خود انتخاب كرده و با آن رياضت مىكشد جز رسيدن به نتيجهاى كه او را به آن وعده دادهاند غرضى ندارد، و آن نتيجه هم مربوط به اعمال و تروك نيست. چون بين آن و اعمال و تروك هيچ گونه ارتباط طبيعى يعنى ارتباطى كه بين اسباب طبيعى و مسببات آن هست برقرار نيست، بلكه اين ارتباط، ارتباطى است ارادى و غير مادى كه قائم است به شعور و اراده ي مرتاض. شعور و ارادهاى كه وقتى محفوظ مىماند كه مرتاض رياضت خود را كه رابطه ي بين نفس او و نتيجه است ترك نكند. پس حقيقت رياضتى كه ذكر شد عبارت است از تاييد نفس و تكميل آن در شعور و اراده براى رسيدن به نتيجه ي مطلوب. به عبارتى ديگر اثر رياضت اين است كه براى نفس حالتى حاصل شود كه بفهمد مىتواند مطلوب را انجام دهد. وقتى رياضت صحيح و تمام بود، نفس طورى مىشود كه اگر مطلوب را اراده كند حاصل مىشود، حالا يا به طور مطلق اراده كند و يا با شرايط خاصى. مثل اين كه روح را براى كودكى غير مراهق (مراهق يعني پسر نزديک به بلوغ) آن هم در آينه احضار نمايد. برگشت روايتى هم كه نزد رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) صحبت شد كه بعضى از ياران عيسى(علیه السلام) روى آب راه مىرفتهاند حضرت فرمودند: اگر يقين آن ها بيشتر بود روى هوا هم راه مىرفتند، به همين معنا است، چون همان طورى كه ملاحظه مىكنيد روايت اشاره مىكند به اين كه اين گونه امور خارق عادت داير مدار يقين به خداى سبحان و مستقل در تأثير ندانستن اسباب عادى و مادى است.
بنا بر اين، ركون و اعتماد به قدرت مطلقه ي الهى به هر درجه كه در انسان بالغ شود به همان اندازه اشيا برايش رام و منقاد مىشوند (دقت بفرماييد). جامعترين كلام در باره ي اين بحث همان فرمايش امام صادق(علیه السلام) است كه فرمودند: هيچ بدنى از عملى كه نيت در آن قوى باشد ناتوان نشد(بحارالأنوار، ج 70، ص 210- 212 و ص 205 ح 14) و نيز در حديثى كه به تواتر نقل شده فرمود: اعمال به نيتها بستگى دارند.(سفينةالبحار، ج 2، ص 743)
پس روشن شد كه آثار دينى، اعمال و عبادات و همچنين آثار رياضتها و مجاهدات چنان است كه بين آن ها و بين نفس انسانى روابط معنوى و باطنى بر قرار شده و در حقيقت اشتغال به آن عبادات و رياضات به هر مقدار كه باشد اشتغال به امر نفس است، و اگر كسى گمان كند كه آثار اخروى اين عمل مانند روح و ريحان و جنت و نعيم و يا آثار غريبه ي دنيويشان كه هيچ يك از اسباب طبيعى نمىتواند آن آثار را نتيجه دهد مانند تصرف در ادراكات نفوس و در انواع ارادات آن ها و تحريكات بىمحرك و همچنين اطلاع بر ما فى الضمير و حوادث آينده و اتصال به روحانيات و ارواح و امثال اين ها از امور غريبه تنها اثر اعمال و رياضات هستند نه از آثار نفس، و خلاصه چنين پندارد كه اين رابطه ي سببى و مسببى رابطهاي است بين اسكلت ظاهرى اعمال مزبور و نتايج مذكور، نه اين كه از آثار و شؤون باطنى نفس باشد، و يا خيال كند كه حتى بين اين آثار غريبه و بين عمل هم رابطهاى نيست بلكه بدون هيچ رابطه و تصرف، اتفاق اين آثار دنبال آن اعمال موجود مىشود، يا صرفا به اراده ي پروردگار و بدون اين كه اثر خاص اين اعمال باشد، دنبال آن اعمال موجود مىشود، چنين كسى در حقيقت خود را گول زده است.
6- مبادا خواننده ي عزيز از مطالب گذشته چنين نتيجه بگيرد كه دين عبارت است از عرفان و تصوف. يعنى تصور کند معرفت النفس همان عرفان است و عرفان عبارت است از همان دين. اين خود اشتباه بزرگى است، زيرا چيزى كه دين عهدهدار آن است عبارت است از بيان اين كه براى انسان سعادتى است حقيقى نه موهوم، و اين سعادت را نمىتوان به كف آورد مگر به وسيله ي خضوع در برابر مافوق الطبيعه، و قناعت نكردن به تمتعات مادى.
اديان هر چه باشند چه حق و چه باطل به اين خاطر به كار برده مىشوند كه مردم به آن وسيله تربيت شده و به سوى سعادت سوق داده شوند، سعادتى كه اصلاح نفس و تهذيب آن، مردم را به آن نويد داده و به سوى آن دعوت مىكند، البته اصلاح و تهذيبى كه مناسب با مطلوب باشد. اين كجا و مساله ي اين كه دين عبارت است از عرفان كجا؟
غرض از دين اين است كه مردم خداى سبحان را بپرستند، چون سعادت انسانى و حيات طيبه ي آن ها است، حياتى كه آدمى جز به وسيله نفسى پاك به آن نمىرسد، و چون اين دعوت محتاج بود به اين كه جزو دستورات خود اصلاح نفس و تطهير آن را هم مندرج نمايد، تا گرونده به اين دعوت مستعد سعادت شود، از اين رو مسأله ي تهذيب نفس جزو برنامه ي دين شده و از لابلاى احكام دين گاهى هم اسمى از اين معنا به گوش مىخورد. بنا بر اين اگر چه دين هم عرفان را به يك نحو استلزام، مستلزم مىباشد ليكن نمىتوان گفت دين همان معرفت النفس است. طريقههاى مختلف رياضت و مجاهدهاى كه به منظور رسيدن به انواع مقاصد خارق العاده سلوك مىشود نيز غير معرفت النفساند، اگر چه بعضى به بعضى به يك نحوى ارتباط داشته باشند.
آرى عرفان نفس اگر چه سلوكش به هر طريقى كه فرض كنيم باشد، امرى است كه از دين گرفته شده است، چنان كه اديان با همه ي اختلاف و تشتتى كه دارند همه انشعاباتى هستند كه از يك دين ريشهدارى كه از فطرت انسانيت ريشه گرفته يعنى از دين توحيد منشعب شدهاند.
بنا بر اين مىتوان گفت دين توحيد پدر اديان و اديان حق و باطل فرزندان خلف و ناخلف اين پدرند، و اين دين فطرى داستان اعتبار دادنش به امر نفس از اين قرار است كه مىخواهد به اين وسيله سعادت انسانى را كه به آن دعوت مىكند يعنى معرفت پروردگار را كه در نظرش مطلوب نهايى است به وجود آورد. يعني نظر دين به مساله ي عرفان نفس نظر استقلالى نيست، بلكه نظر آلى و طريقى است.
7- از بسيارى از صلحاى ديندار ما حكايت شده كه در خلال مجاهدات دينى خود به كرامات خارق العاده و حوادث عجيب و غريبى دست يافتهاند و گاهى نظاير اينها براى غير اهل صلاح هم اتفاق مىافتد، و ليكن اين وقتى است كه شخص داراى نيت صادق و نفسى منقطع از دنيا باشد كه چنين اشخاص هم چيزهاى ناديدنى را مىبينند، در حالى كه خود از سبب قريب آن غافلند، و آن امور را بدون توسط واسطهاى به خود پروردگار نسبت مىدهند، البته اين نيز اگر چه به يك معنا صحيح است ليكن اسباب متوسط را هم نمىتوان ناديده گرفت.
و چه بسا يك نفر استادِ احضار ارواح، روح مردى را در آينه و يا آب و امثال آن و به طورى كه معمول است به وسيله ي تصرف در نفس يك كودك احضار كرده و مىپندارد كه كودك با همين چشم سر، شخص احضار شده را مىبيند، و خيال مىكند ساير حضار كه نمىبينند بين آنها و آن روح احضار شده حجابى است كه اگر كنار رود آنها نيز مانند آن كودك او را خواهند ديد. و چه بسا روح انسان زندهاى را احضار كرده و از او اسرار و نهانهايش را استنطاق نمودهاند، در حالى كه خود صاحب روح بيدار و مشغول انجام كارها و حوائج يوميه خود بوده است، و اصلا از داستان اين كه روحش مورد استنطاق قرار گرفته و دارد اسرارش را كه از افشاى آن بسيار تحفظ داشت فاش مىكند بىخبر بوده. و نيز چه بسا انسانى را به وسيله خواب مغناطيسى خواب كرده در همان حال عملى را كه خود مىخواهند تلقينش مىكنند، در حالى كه از جريان تلقين و قبولاندنش در خواب مغناطيسى غافل است.
بعضى از علماى اين فن وقتى ارواح زيادى را ديدند كه صورت روحيشان شبيه به انسان و يا حيوانى است، پنداشتند كه لا بد اين صورت در عالم خارج و طبيعت هم، كه عالم تغيير و تحول است وجود دارد. البته همه ي اين فكرها به دنبال فرضيهاى بود كه در باره نفس فرض كرده بودند و آن اين بود كه نفس خودش مبدئى است مادى براى بدن يا از خواص مبدأ مادى ديگرى است كه كارش از روى شعور و اراده است. اينجاست كه بايد به اين آقايان گفت بهتر اين بود كه فكرى در باره ي اصل زندگى و حقيقت حيات و شعور مىكرديد، وليكن اينان تا كنون نتوانستهاند اين مشكلِ لاينحل را كه جان و زندگى و شعور چيست حل نمايند.
نظير اين فرضيه، فرضيه ي كسى است كه گفته است: روح جسم لطيفى است به شكل بدن عنصرى صاحبش كه در تمامى هيات و قيافههاى آن شبيه به آن است. منشا اين فكر اين بوده كه ديده است آدمى خود را در خواب مىبيند و مىبيند كه صورت رؤياييش شبيه صورت خارجيش است بلكه چه بسا صاحبان رياضت كه صورت نفسانى خود را در بيدارى و در خارج بدن و در برابر خود مجسم ديده و ديدهاند كه صورت روحيشان شباهت تمامى به صورت جسمى شان دارد. از اين رو گفتهاند روح جسم لطيفى است كه در بدن عنصرى انسان مادامى كه زنده است حلول نموده، وقتى از بدن مفارقت كند بدن مىميرد، و نفهميدهاند كه اين صورت، صورتى ذهنى و قائم به شعور انسان است، نظير صورتى كه شخص از بدن خود تصور و درك مىكند و نظير صور ساير موجودات خارجى كه از بدنش جدا است، و چه بسا همين صورت جداى از بدن براى بعضى از ارباب رياضت، بيش از يكى و يا به هيات غير هيات خود جلوه كند، و چه بسا نفس خود را به عين آن صورتى كه نفس يك فرد ديگرى دارد ببيند، اگر اين آقايان توانستند در اين چند مورد نقض نگويند اين صور، صور روح مرتاض است مىتوانند درباره ي صورت واحدى كه مرتاض در خواب و يا در بيدارى شبيه به صورت خود مىبيند بگويند صورت روح اوست.
حقيقت امر اين است كه اينان اطلاعاتى از معارف مربوط به نفس به دست آوردهاند، و در اين راه موفقيتهايى كسب كردهاند، ليكن چون حقيقت نفس را آن طور كه هست نشناختهاند از اين رو درباره ي همان اطلاعات صحيح هم دچار اشتباه و گمراهى شدهاند. حق مطلب بنا بر آنچه برهان و تجربه، ما را به آن هدايت مىكند اين است كه حقيقت نفس كه همان قوه ي داراى تعقل است و از آن به كلمه ي «من» تعبير مىشود همان طور كه سابقا هم اشاره شد امرى است كه در جوهره ي ذاتش مغاير با امور مادى است، و بر خلاف تصور عاميانه انواع و اقسام شعور و ادراكاتش يعنى حس و خيالش و تعقلش همه از اين جهت كه مدركاتى است در عالم خود و در ظرف وجودى خود داراى تقرر و ثبوت و واقعيت است، بر خلاف آنچه كه ادراكات بدن و احساسات عضوى ناميده مىشود كه در حقيقت ادراك و احساس نيست بلكه خاصيتى است طبيعى از قبيل فعل و انفعال هاى مادى. يعنى چشم و گوش و ساير حواس بدنى هيچ يك درك و شعور ندارند، چشم نمىبيند و گوش نمىشنود بلكه وسيله ي ديدن و شنيدن را براى نفس آماده مىسازد، بنا بر اين امورى كه تنها براى صلحا و مرتاضين مشهود مىشود از حيطه ي نفوس آن ها خارج نيست. بحث در اين است كه اين گونه معلومات و اين معارف چطور در نفس قرار گرفته؟ و محلش در نفس كجا است؟ و اين كه نفس به تمامى حوادثى كه مربوط به اوست و يا كم ترين ارتباط را به او دارد سمت عليت را حائز است. پس تمامى اين امور غريبه كه اهل رياضات و مجاهدات مسلط بر آن ها هستند همه معلول اراده و مشيت آنان است، و اراده هم معلول شعور است، پس شعور انسانى در جميع حوادثى كه مربوط به اوست و امورى كه انسان به آن تماس دارد دخيل و مؤثر است.
8- بنا بر اين جا دارد كسانى را كه به عرفان نفس اشتغال دارند فى الجمله به دو طائفه تقسيم كنيم، اول: آنهايى كه مىخواهند آثار غريبه ي نفس را كه از حيطه ي اسباب و مسببات مادى خارج است احراز نموده و به اين وسيله راهى براى معيشت و يا اعمال ساير اغراض خود پيدا كنند، مانند اساتيد طلسمات، و تسخير روحانيات كواكب، و موكلين بر امور، و تسخير جن و ارواح انسانى و همچنين مانند آنان كه با دعا و افسون سر و كار دارند. دوم: آن هايى كه كار با خود نفس دارند، و مىخواهند به وسيله ي دل كندن از امور مادى و امور خارج از نفس و نيز به وسيله دل بستن به نفس سر از حقيقت آن در آورند، و در آن غور كنند، مانند طبقات و مسلكهاى مختلف تصوف، و تصوف هم از مطالبى نيست كه مسلمين آن را از پيش خود اختراع كرده باشند، و يا اصولا مربوط به اسلام باشد. بلكه به اين معنا كه اصولا همان طورى كه سابقا هم گفته شد دين فطرى، انسان را به زهد دعوت مىكند، زهد هم به عرفان نفس، راه مىنمايد، پس مستقر شدن يك دين در بين يك امت و جاى گرفتن آن در دل ها، خود به خود مردم را آماده و مهيا براى اين مىسازد كه طريقه ي عرفان نفس را اختيار و اصولا فكر اين كار را در بين آنها به وجود مىآورد، و باعث مىشود بعضى از افرادى كه واجد جميع عوامل و شرايط مقتضى هستند اين طريقه را اخذ نمايند. پس پيدا شدن اين طريقه در بين يك امت به وراثت نيست بلكه استقرار و مكث روح دينى در يك مدت معتنا به در بين يك امت باعث اين است كه اين طريقه صحيح يا باطل در بين ايشان به وجود آيد اگر چه هيچ گونه ارتباطى با ساير امم نداشته باشند، كه از آنان به ارث ببرند. پس نبايد گفت به وجود آمدن اين طريقه از راه وراثت و سرايت از قومى به قوم ديگرى انتشار يافته است.
9- پس جا دارد دسته ي دوم از آن دو دستهاى را كه در پى عرفان نفساند يعنى اهل عرفان حقيقى را نيز به دو طايفه تقسيم كنيم: طايفهاى از اين ها اين طريقه را تنها براى اين جهت سلوك مىكنند كه به اين طريقه علاقمند هستند، البته از مختصرى از معارف نفس هم بهرهاى دارند، ليكن اين معرفت براى آنان هيچ وقت به طور كامل و تمام دست نمىدهد. زيرا اينان از آن جايى كه غير از خود نفس، غرض ديگرى از اين معرفت ندارند، از همين جهت از آفريدگار نفس يعنى خداى تعالى كه سبب حقيقى نفس است و زمام نفس در وجود و آثار وجودش به دست اوست، غافلند. از اين رو آن طور كه بايد نتوانستند به معرفت النفس نايل شوند. چگونه ممكن است كسى بتواند به چيزى معرفت تام و كامل پيدا كند در حالى كه از علل هستى او و مخصوصا علت العلل غافل باشد؟ آيا سزاوار نيست اين قسم معرفت را از نظر اين كه باز با علوم و آثار غريبه نفس توأم است كهانت بناميم؟
از اين دسته طايفه ي ديگرى هست كه طريقه ي معرفت النفس را از اين نظر دنبال مىكنند كه اين معرفت خود وسيله ي معرفت به پروردگارشان است، اين طريقه ي معرفت النفس همان معرفت النفسى است كه دين هم مردم را به آن دعوت نموده و آن را تا اندازهاى مىپسندد، و اين طريقه همين است كه انسان به معرفت نفس خود از اين نظر بپردازد كه نفس را آيتى از آيات پروردگار خود بلكه نزديكترين آيههاى پروردگارش به خود مىداند، خلاصه نفس را وسيله و راهى بداند كه به سوى پروردگار سبحان منتهى مىشود «إِنَّ إِلى رَبِّكَ الرُّجْعى» و به درستى به سوى پروردگار تو است بازگشت.
در پايان، اين نكته را نيز خاطر نشان مىسازيم كه مساله ي عرفان نفس، مساله ي فكرى و نظرى نيست، بلكه مقصدى است عملى كه جز از راه عمل نمىتوان معرفت تامّ و كامل در باره ي آن به دست آورد، و اما علم النفسى که فلاسفه ي قديم مطرح کرده اند، علمى نيست كه چيزى از اين غرض را تامين كند، و همچنين علم نفس تربيتى كه متاخرين در همين تازگىها كتاب هايى در باره آن نوشتهاند، نيز در حقيقت شعبهاي است از فن اخلاق به سبك قديم، و در ايفاى غرض مذكور اثرى ندارد.
«والسلام عليكم و رحمةالله و بركاته»