داستان سوگند:

مردم مکه با یکدیگر سوگند خورده و پیمان بسته بودند که مکه را از هجوم دشمن خارجی نگهبانی کنند، قبیله ها نیز با یکدیگر چنین پیمانهایی داشتند و هر قبیله ای مردم خود را از آسیب قبایل دیگر حمایت می کرد. اما اگر کسی جز مردم مکه در این شهر بسر می برد و خویشاوندی نداشت که به پشتیبانی او برخیزد، هیچ کسی به داد او نمی رسید. روزی مردی از بنی اسد بن حزیمه برای تجارت به مکه آمد. مردی از بنی سهم کالای او را خرید و بهای آن را نپرداخت. مرد اسدی دادخواهی نزد قریش برد و از آنان یاری خواست، اما کسی به سخن او گوش نداد، آن مرد از کوه ابوقبیس بالا رفت و شعرهایی خواند و قریش را به یاری خود طلبید. قریش از کرده خویش پشیمان شدند و پیمانی بستند که از آن پس به هیچ غریبی ستم نکنند. رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم می فرماید در خانه عبدالله بن جدعان این سوگند واقع شد و من در آن شرکت داشتم که اگر به جای آن شتران سرخ مو به من می دادند آنچنان شاد نمی شدم واگر مرا بار دیگر به چنان مجلسی بخوانند می روم.(1)

Share