«إنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٌ»(2)
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلّم لباس و کفش خود را می دوخت، گوسفندان خود را می دوشید، با بردگان هم غذا می شد، بر زمین می نشست، بدون اینکه خجالت بکشد مایحتاج خانه اش را از بازار تهیه می کرد، و برای اهل خانه می برد، با ثروتمند و فقیر یکسان مصافحه می کرد و دست خود را نمی کشید تا طرف دست خود را بکشد. به هر کسی می رسید سلام می کرد. چه توانگر و چه درویش، چه کوچک و چه بزرگ و اگر به مهمانی و خوردن چیزی دعوت می شد آن را کوچک نمی شمرد، هرچند خرمائی پوسیده باشد.
«وَ کانَ خَفیف المُؤونَهِ کَریمُ الطّبیعَهِ، جَمیلُ المُعاشِرَهِ، طَلقُ الوَجهِ بَسّاماً مِن غَیرِ ضِحکٍ، مَحزُوناً مِن غَیرِ عَبُوسٍ، مُتَواضِعاً مِن غَیرِ مَذَلَّهٍ، جَواداً مِن غَیرِ سَرفٍ، رَقیقُ القَلب، رَحیماً بِکُلِّ مُسلِمٍ».
مخارج زندگی آن حضرت سبک، دارای طبع بزرگ و خوش معاشرت، و خوش رو بود. بدون اینکه بخندد همیشه تبسمی بر لب داشت و بدون اینکه چهره اش درهم کشیده باشد، اندوهگین به نظر می رسید. بدون
اینکه از خود ذلتی نشان دهد همواره متواضع بود، بدون اینکه اسراف بورزد سخی بود، دل نازک و با همه مسلمانان مهربان بود.(1)
امام صادق علیه السلام می فرمود:
«یُقَسِّمُ لَحظاتِهِ بَین أصحابِهِ فَیَنظُرُ اِلی ذا، وَ یَنظُرُ اِلی ذا بالسَّویَّهِ قالَ: وَ لَم یَبسِط رَسُولُ اللهِ رِجلَیهِ بَینَ أصحابِهِ».(2)
پیامبرصلی الله علیه و آله وسلم بین أصحاب خود بطور مساوی چشم می دوخت و به آنان یکنواخت نظر می افکند و فرمود: هرگز پای خود را بین أصحاب دراز نکرد.
«کانَ رَسُولُ اللهِ إذا حَدَثَ بِحَدیثٍ تَبسَّمَ فی حَدیثِهِ»(3)
«لَقَد کانَ النَبِیُّ صلَّی الله عَلَیهِ وَ آلِهِ یُداعِبُ الرَّجُلُ یُریدُ بِهِ أن یَسِرَّهُ»(4)
هنگام سخن گفتن لبخند می زد و با مردم شوخی می کرد و منظورش از این کار مسرور ساختن آنها بود.
جوانی نزد آن حضرت شرفیاب شد و گفت می شود که به من اجازه بدهی تا زنا کنم. اصحاب بانگ بر وی زدند پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
جوان بیا نزدیک من بنشین، جوان در کنار آن حضرت نشست، آنگاه فرمود: هیچ دوست میداری که کسی با مادر و خواهر و یا دختر تو و یا با محارم تو زناکند؟ عرض کرد رضا ندهم فرمود: همه بندگان خدا چنین باشند. آنگاه دست مبارک بر سینه او فرود آورد و گفت: «اَللّهُمَّ اغفِر ذَنبَهُ وَ طَهِّر قَلبَهُ وَ حَصِّن فَرجَهُ» خدایا از گناهش درگذر، دلش را پاکیزه کن و او را از شهوترانی حفظ فرما.
آن جوان را دیگر با هیچ زن بیگانه ندیدند و برای همیشه در عفت و پاکی باقی ماند. (5)
یک روز حضرت رسول صلی الله علیه و آله وسلم با عده ای در مسجد نشسته، به صحبت مشغول بودند. خانمی از انصار وارد شد، از پشت سر نزدیک گردیده لباس آن حضرت را بطور پنهانی گرفت، رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم گمان کرد با او کاری دارد از جا برخاست بعد از برخاستن آن زن چیزی نگفت آنجناب نیز با او حرفی نزد، در جای خود نشست. برای مرتبه دوم لباس ایشان را گرفت ولی چیزی نگفت و همچنین تا مرتبه چهارم پیغمبر برخاست آن زن از پشت سر مقداری پارچه لباس حضرت را پاره کرده رفت.
مردم اعتراض کردند که این چه کاری بود کردی: چهار بار پیغمبرصلی الله علیه و آله وسلم را از جا بلند کردی و چیزی نگفتی، خواسته تو چه بود؟ گفت در خانه ما مریضی است مرا فرستاده اند که تکه ای از لباس آن حضرت جدا کنم بعنوان تبرک همراه او بنمایند تا شفا یابد!(1)
مردی از امیرالمؤمنین علیه السلام درخواست کرد اخلاق پیغمبرصلی الله علیه و آله وسلم را برایش بشمارد فرمود: تو نعمتهای دنیا را بشمار تا من نیز اخلاق آن جناب را برایت بشمارم، عرض کرد چگونه ممکن است نعمتهای دنیا را احصاء کرد با اینکه خداوند در قرآن می فرماید: «وِاِن تَعُدُّوا نِعمَهَ اللهِ لاتُحصُوها» اگر بشمارید نعمتهای خدا را نمی توانید بپایان رسانید.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند تمام نعم دنیا را قلیل و کم می داند در این آیه که می فرماید:«قُل مَتاعُ الدُّنیا قَلِیلٌ» بگو متاع دنیا اندک است و اخلاق پیغمبراکرم صلی الله علیه و آله وسلم را در این آیه عظیم شمرده و چنانچه می فرماید: «اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظیمٌ» ترا خوئی بسیار بزرگ است. اینک تو چیزی که قلیل است نمی توانی بشماری، من چگونه چیزی که عظیم و بزرگ است شمارش کنم! ولی همینقدر بدان اخلاق نیکوی تمام پیامبران مظهر یکی از اخلاق پسندیده بودند چون نوبت به آن جناب رسید تمام اخلاق پسندیده را جمع کرد از اینرو فرمود: «اِنِّی بُعِثتُ لِأتَمِّ مَکارِمَ الاَخلاقِ» من برانگیخته شدم تا اخلاق نیکو را تمام کنم.(1)
مرد عربی از رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم تقاضای کمک مالی کرد. حضرت به اندازه کفایت به او بخشید فرمود: احسان بتو کردم؟ گفت نه بلکه کار خوبی هم نکردی اطرافیان خشمناک شده از جای حرکت کردند تا او راکیفر دهند. حضرت اشاره کرد خودداری کنید. آنگاه وارد منزل شد مقدار دیگری به او بخشید بعد فرمود اینک احسان کردم. گفت آری خداوند پاداش نیکوئی به شما عنایت کند. سپس به آن مرد عرب فرمود تو در پیش اصحابم سخنی گفتی که باعث کدورت آنها شد اکنون اگر صلاح می دانی همین حرف را پیش آنها بزن تارنجیدگی برطرف شود.
فردا صبح هنگامی که اصحاب حضور داشتند خدمت پیغمبرصلی الله علیه و آله وسلم رسید. فرمود: دیروز این مرد حرفی زد، پس از آنکه بعطایش اضافه کردم می گفت: از من راضی شده رو به او کرده فرمود: همینطور است؟ عرض کرد آری خداوند در فامیل و خانواده به شما خیر عنایت کند.
رو به اصحاب کرد فرمود مثل من و مثل این مرد مانند کسی است که شترش رم کرده و در حال فرار باشد مردم به دنبال آن شتر بروند هرچه بیشتر ازدحام کنند آن حیوان فرارش زیادترمی شود صاحب شتر فریاد می کند مرا با شترم واگذارید من بهتر او را رام می کنم و راه رام کردنش را خوبتر می دانم آنگاه خودش پیش می رودگرد و غبار از پیکر او می زداید تا آرام شود کم کم او را خوابانده جهاز بر او میگذارد و سوار می شود. من هم اگر شما را آزاد می گذاشتم وقتی این مرد آن حرف را زد او را می کشتید بیچاره به آتش جهنم می سوخت.(2)
امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود: که مردی یهودی از رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم چند دینار طلبکار بود، روزی تقاضای پرداخت طلب خود را نمود پیامبرصلی الله علیه و آله وسلم فرمود: فعلاً ندارم گفت از شما جدا نمی شوم تا بپردازید. فرمود من هم در اینجا با تو می نشینم. به اندازه ای نشست که نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و نماز صبح روز بعد را همانجا خواند، اصحاب، یهودی را تهدید کردند، پیامبرصلی الله علیه و آله وسلم رو به آنها کرد و فرمود: این چه کاری است می کنید؟ عرض کردند یک یهودی شما را بازداشت کند؟ فرمود:
«لَم یَبعثَنی رَبِّی عَزَّوَجَلَّ بِأَن اَظلَمَ مُعاهِداً وَلا غَیرُهُ»
خداوند مرا مبعوث نکرده تا به کسانی که معاهده مذهبی با من دارند یا غیر آنها ستم روا دارم. صبحگاه روز بعد تا برآمدن آفتاب نشست. در این هنگام یهودی گفت: «اشهَد ان لا اله الاالله و اَشهَدُ اَنَّ محمداً رسوله» نیمی از اموال خود را در راه خدا دادم. بعد گفت ای رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم به خدا سوگند این کاری که نسبت به شما کردم نه از نظر جسارت بود خواستم ببینم اوصاف شما مطابقت می کند با آنچه را که در تورات به ما وعده داده اند زیرا در آنجا خوانده ام که:
«مُحَمّدِبنِ عَبدُالله مُولِدِ مَکَّه وَ مُهاجِرِهِ بِطیِّبَهٍ، وَلَیسَ بِقَظٍّ وَلا غَلیظٍ وَلا سَخّابٍ، وَلا مُتزَیَن بِالفُحشِ وَلا قَولِ الخِناءِ»
محمد بن عبدالله در مکه متولد می شود و به مدینه هجرت می کند درشتخو و بداخلاق نیست. با صدای بلند سخن نمی گوید ناسزاگو و بدزبان نمی باشد اینک گواهی میدهم به یگانگی خدا و پیامبری شما، تمام ثروت من در اختیارتان هرچه خداوند دستور داده درباره آن عمل کنید در پایان داستان، مولا امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید مرد یهودی ثروت زیادی داشت، اما پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم شبها در زیر عبای خود می خوابید و بالشی از پوست داشت که داخل آن لیف خرما بود. یک شب روکش آن جناب را دو برابر کردند. صبحگاه فرمود: رختخواب شب گذشته ام مرا از نماز (نافله) بازداشت دستور داد همان یک عبارا بیندازید.(1)