ادامه متن طبق فهرست

[مثنوى ][1]

بشنو از نى چون حكايت مى كند
از[2] جدائيها شكايت مى كند

[شرح ][3]

كيست نى آن كس كه گويد دَمْ به دَم

من نِيَم جز موج درياى قِدَم

از وجود خود چو نى گشتم تهى

نيست از غيرِ خدايم آگهى

فانى از خويشم من و باقى بحق

شد لباس هستيم يكباره شَق

آرميدم با حق و از خود رَميد

آن دَمَم [4] بيرون كه حق در من دَميد

با لب دمساز خويشم گشته جفت

مى نيارم بر لب الّا آنچه گفت

يابد از بانگم كلام حقّ ظهور

خواه فُرقان خواه انجيل و زَبور

رقص چرخ و انجُم از ساز منست

قدسيان را سُبْحه ز آواز منست

هركه دور افتاد[5] از بخت نَژَنْد

مى كنم آگاهش از بانگِ بلند

و[6] آنكه اندر صفّ نزديكان نشست

راز مى گويم به گوشش پَست پَست

گاه شرح محنت هجران دهم

بيدلان را داغها بر جان نهم

گاه [7] آرَم مژده قُربِ [8] وصال

بخشم اهل ذوق را صد گونه [9] حال

هم شرايع را بيان من مى كنم

هم حقايق را عيان من مى كنم

هرچه باشد نظم و نثر اندر زَمَن

نيست الّا نغمه هاى لحنِ [10] من

هست از اين خوش نغمه هاىِ جانفزا

مثنوى در شش مُجلّد يك نوا

فرصتى [11] خوش بايد و عمر[12] دراز

تا بگويم حال خود يك شَمّه باز

چون به پايان مى نمايد اين سخن

مى نَهَم مُهر خموشى بر دهن

و مى تواند بود كه مراد از نى قلم بوده باشد كه استعاره كرده باشند از براى انسان مذكور.

اگرچه بعضى اوصاف [13] و احوال كه حضرت مولوى برنى اجرا كرده است ملايم اين معنى نمى نمايد و جامع ميان ايشان آن باشد كه حركات و سكنات هيچ يك فى الحقيقة مستند به وى [14] نيست، بلكه وى مظهر افعال و احوال ديگريست كه مؤثّر و متصرّف است [در وى ][15] و وى را مرتبه مظهريّت بيش نى.

خامه مى گويد به الحانِ صَرير

مى زنم مرغان معنى را صَفير

مى كشم ناكامشان [16] در دام خط

دانه مى ريزم بر ايشان از نُقَط

از سيه كارىّ بختِ واژگون

رفته در آب سياهم سرنگون

چون برآرم سر از آن آب سياه

طُرّه شب گُسترم بر روىِ ماه

صفحه كافور را مشكين كنم

سنبلِ تر زيورِ نسرين كنم

مى كنم چون شانه فرق خود شكاف

مى شوم زان شانه هردم حُلّه باف

در برِ حُورانِ معنى زين عمل

تو بِتُو[17] مى افكنم مشكين حُلَل

اين همى گويم [18] ولى چون بنگرى

هستم از اثباتِ فعل خود بَرى

در كفِ كاتب وطن دارم مُدام

كرده «بين الأصبعين» او مُقام

نيست در[19] من جُنبشى از ذات من

اوست در من دَمْ به دَم جنبش فكن

گر مرا با من گذارد يك نَفَس

بر زمين مانم نىِ خشكى و بس

و مى شايد كه طريق مجاز و استعاره را بگذارند و نى را هم عبارت [20] ازين نى و قلم [21] ظاهر دارند. زيرا كه اولياء خداوند[22] تعالى كه ارباب فراست و اصحاب كياست اند از همه موجودات به لسان احوال و اوصاف ايشان معانى لطيفه و حقايق شريفه كه مناسبتى ظاهر و ملايمتى كامل [و] وافر به ايشان مى دارد فهم مى كنند و به طالبان صادق و مريدان موافق مى رسانند. [نظم ][23]

پير مِهْنَه آنكه ز[24] اربابِ شهود

در شهودِ حق كس از وى مِهْ نبود

با مريدان روزى اندر دشتْ گشت [25]

بر حدود آسيائى بر[26] گذشت

گفت، بى گفتِ زبان، زين آسيا

مى رسد در گوش هوش من ندا

كه منم صوفىّ و جز صوفيگرى

نيست كار[27] من چو نيكو بنگرى

گر دُرُشتم مى دهند اهلِ مَجاز

مى ستانم مى دهمْ شان نرم باز

مى كنم همواره گِردِ خود طواف

نيست يكدم زين طوافم انحراف

هرچه ناپاك است [28] از آن باشم نَفور

افكنم آن را ز گِردِ خويش دور

[تمهيد][29]

حقايق موجودات كه از حيثيّت اندراج و اندماج در غيب هويّت ذات مسمّى اند به شئونات ذاتيّه و حروف عاليات در آن مرتبه از حضرت ذات مقدّسه [30] از يكديگر ممتاز نيستند اصلا، لا علما و لا عينا، و اين مرتبه را غيب اوّل و تعيّن اوّل گويند[31]. و در مرتبه ثانيه كه غيب ثانى و تعيّن ثانى است و حقايق را در آن مرتبه [32] اعيان [ثابته][33]خوانند[34]، اگرچه حقايق را امتياز عينى نيست امّا امتياز علمى هست، و چون در اين مرتبه اعيان ثابته متكثّرة بالكثرة النّسبيّة به اعتبار انتفاء[35] وجود خارجى [از][36] ايشان معدوم اند مى شايد كه حضرت مولوى از نيستان، به اعتبار عدميّت اصلى اعيان و كثرت نسبى ايشان، اين مرتبه خواسته باشد يا مرتبه سابق بر آن. و مرتبه ثالثه مرتبه ارواح است و اين را مرتبه ظهور حقايق گويند، بسيط مجرّده است مر نفس خود [و مر مثل خود][37] را[38]. و مرتبه رابعه مرتبه عالم مثال است. و مرتبه خامسه مرتبه عالم اجسام و مرتبه سادسه مرتبه جامعه است مر جميع مراتب را و آن حقيقت انسان كامل است. و پوشيده نماند كه هرچند حقايق از مرتبه اولى دورتر مى افتد احكام ما به الامتياز بر احكام ما به الاتّحاد [غالب تر][39] مى گردد. و مراد به دورى و مهجورى كه در امثال اين مواضع واقع مى شود غلبه احكام ما به الامتياز است بر ما به الاتّحاد، و اللّه سبحانه اعلم.

[مثنوى ][40]

كز نيستان تا مرا بُبْريده اند

از نَفيرم مرد و زن ناليده اند

[شرح ][41]

حَبّذا روزى كه پيش از روز و شب

فارغ از اندوه و آزاد از طلب

متّحد بوديم با شاهِ وجود

حُكمِ غيريّت بكلّى مَحْو بود

بُود اعيانِ جهان بى چند و چون

ز امتياز علمى و عينى مَصون

نى به لوح علمشان نقش ثبوت

نى ز فيض خوان هستى خورده قُوت

نى ز حق ممتاز و[42] نى از يكدگر

غرقه درياى وحدت سربه سر

ناگهان در جنبش آمد بحر جود

جمله را در خود زد و بر خود[43] نُمود

امتياز علمى آمد در ميان

بى نشانى را نشانها شد عيان

واجب و ممكن ز هم ممتاز شد

رسم و آيين دويى آغاز شد

بعد از آن يك موج ديگر زد محيط

سوى ساحل آمد ارواح [44] بسيط

موج ديگر زد پديد آمد از آن

برزخِ جامع ميان جسم و جان

پيش آن كو[45] زمره اهل حق است

نام آن برزخ مثالِ مطلق است

موج ديگر باز در كار آمده

جسم و جسمانى پديدار آمده

جسم هم گشتَه ست طوراً بَعْدَ طَوْر

تا به نوع آخرش افتاد دَوْر

نوع آخر آدم است و آدمى

گشته محروم از مقام مَحْرمى

بر مراتب سربه سر كرده عبور

پايه پايه ز اصل خود افتاده دور

گر نگردد باز مسكين زين سفر

نيست از وى هيچ كس مهجورتر

نى كه آغاز حكايت مى كند

زين جداييها شكايت مى كند

كز نيستانى كه در وى بُد[46] عَدَم

رنگ وحدت داشت با نورِ قِدَم

تا به تيغ فُرقَتَم بُبْريده اند

از[47] نَفيرم مرد و زن ناليده اند

كيست مرد؟ اسماء خلّاقِ وجود[48]

كان بوَد فاعل در اطوار وجود

چيست زن؟ اعيانِ جمله مُمكنات

منفعِل گشته ز اسماء و صفات

چون همه اسماء و اعيان بى قصور

دارد اندر رُتبه انسان ظُهور

جمله را در ضمن انسان ناله هاست

كه چرا هريك ز اصل خود جداست

شد گريبانگيرشان حُبُّ الوطن

اين بُوَد سِرِّ نفير مرد و زن

اگر كسى سؤال كند كه چون انسان مذكور به مقام وصول رسيده است، حكايت دورى و شكايت مهجورى براى چيست؟ جواب آنست كه گويند تا آدمى در نشئه دنيويست [49] حقيقت فنا از وى متعذّرست و بقيّه اى از بقاياى [50] وجود با او همراه،[51] [وصول تمام [52] ممكن نيست [53]، مادام كه بقيّه وجود با اوست [54]]. يا خود گويند كه اين حكايت و شكايت نظر به احوال ماضيه است كه پيش از وصول بر وى [55] گذشته، يا خود گويند كه اين از براى تنبيه اهل غفلت و تشويق ارباب حجاب است:

[سؤال ][56]

گر كسى گويد كه كامل واصل است

واصلان را قُربِ [57] جانان حاصل است

فرع ايشان [58] متّصل گشته به اصل

جان ايشان بهره ور گشته ز وصل

پس ز مهجورى حكايت بهرِ چيست

وز جداييها شكايت بهرِ چيست

خوش نباشد بر دهانْ آب زلال

در[59] عطش كردن بيان رنج و ملال

خوش نباشد گنج قارون در بغل

خويش را در مُفلسى كردن مَثَل

خوش نباشد دامن يوسف به كف

زار ناليدن چو يعقوب از اسَف

[جواب ][60]

گويم آرى ليك وصل بر كمال

باشد اندر نشئه دُنيى محال

تا بُود باقى بقاياى وجود

كى شود صاف از كَدِر جام شهود

تا بُود پيوند جان و تن بجاى

كى شود مقصود كل بُرْقَعَ گشاى

تا بُود غالب [61] غبارِ جسم و جان

كى توان ديدن رخِ جانان عيان

بى فناىِ كلّ و بى جذب توى [62]

كى حريم وصل را محرم شوى

اين سعادت روى ننمايد به كس

جز پس از عمرى و آنهم يك نفس

چون پس از عُمرى به تو روى آورَد

زودتر از برق خاطِف بگذرد

تشنه اى را گر ز دريا خَطْره اى

در دل آيد بلكه بر لب قطره اى

خاطر او كى شود زان قَطْره [63] خَوش

كى بَرَد[64] آن قطره از جانش [65] عَطَش

بلكه چون آن قطره آيد بر لبش [66]

تشنگى بر تشنگى افزايدش

چون رسد از تشنگى جانش بلب

گر كُنَد شُور و شَغَب نَبْوَد عجب

[جواب ديگر][67]

يا خود اين گويم كه هست اين ماجرا

سرگذشت عاشقان در ما مَضى

خود چه زان خوش تر كه عاشق پيشِ يار

نالد از غمهاى هجران زارِ زار

او چو بلبل در فغان و در خروش

يار چون گل سوى او بِنْهاده گوش

بركشد آه و فغان كاى نازنين

هجر تو با من چنان كرد و چنين

عمرها رنج و بلا بر من گُماشت

خاطرم ريش و دلم افگار داشت

هر زمان حالم دگرگون بود ازو

سينه پرغم، ديده پرخون بود ازو

اين و مثل اين حكايات دراز

پيش او گويد ز حال خويش باز

 [جواب ديگر][68]

يا خود آن گويم كه هست اين گفتگو[69]

از براى غافل بى آبرو[70]

مى كند سيراب در آب اضطراب

تا كشد لبْ تشنگان را سوى آب

خواهى اين معنى شود بر تو عيان

آيت «لا اعْبُدْ»[71] از قرآن بخوان

بنده مستغرِق اندر بندگى

مى كند ظاهر ز خود شرمندگى

كه چرا از بندگى سر مى كشم

رَخت ازين منزل فراتر مى كشم

مى كند تعريض آن مستكبران

كه بر ايشان بندگى آيد گران

تا ز راه بندگى آگه شوند

بگذرند از بى رهى آن [72] رَه روند[73]

همچنين واصل نشسته [74] پيش يار

مى كند از هجر نالِشهاى زار

تا شود محجوب [75] محروم از وصال

واقف از هجران بر[76] رنج و ملال

روى بر تابد ز ذُلِّ احتجاب

زود بشْتابد سوى حُسْنَ المَآب

[خاتمه ][77]

خيز جامى بال همّت باز كن

سوىِ وَكْرِ اصليت پرواز كن

طوطى شيرين مقالى تا به چند

باشى اندر حبس زاغان پايبند

بوده عمرى با گروه طوطيان

شكّرستانهاى قُدسَت آشيان

با شكرخايان هم آوا بوده اى

شكّرافشان و شكرخا بوده اى

منزلِ [78] اصلى فراموشت شده

كُرْبتِ غربت هم آغوشت شده [79]

دل ز يارانِ كهن بُبريده اى

دامن از اهل وفا درچيده اى

وقت شد كز دوستان ياد آورى

رَخت سوى منزل اصلى برى

پاى قاصد از شُد آمد پى كُنى

قصّه پيغام و نامه طَى كنى

جا كُنى در كلبه نابودِ خويش

رو نهى در قبله مقصود خويش

با وى از جان يكدل و يكرو شوى

بلكه خود را محو سازى، او شوى

در بقاىِ او شوى فانى تمام

باقى و جاويد مانى [80]، و السّلام

نى كيست؟ همدمى شده از خويشتن تهى

چون سالكان ز سير مقاماتش آگهى [81]

آزرده اى كه ناله جانسوز مى كند

هرجا ز پاى تا سرش انگشت مى نهى

سوراخها به سينه نى بهر آن كنند

تا دَم بِه دَم ز ناله خود دل كند تهى

خُفته ز بانگ مى جَهَد از جا، تو مُرده اى

گر در سَماعِ بانگِ نى از جا نمى جَهى

دَمسازِ نى شدم كه بنالم، چو شد بلند

زاهنگِ ناله ام دَمِ نى كرد كوتَهى

خود رسته نِى، كه رَست ز خود، زان همى زَنَد

اين راه بيخودى كه تو يكدم ز خود رَهى

جامى ز ناله دل افگار خود مگر

آگه نِه اى كه ناله نى شرح مى دهى؟
تمّت على يد العبد المذنب مير علىّ الكاتب فى شهور سنة اربعين و تسعمائة تمّ

 

-------------------------------------------------------------------------
[1]  عنوان از ص، چ
[2]  ص، م: وز
[3]  عنوان از چ؛ ص، م: تكمله
[4]  ص، م، چ: دهم
[5]  ص، م، چ: دور افتاده با
[6]  م:- و
[7]  م: گاهى
[8]  ص: قرب و
[9]  ص، م، چ: وجذ و
[10] چ: نغز
[11] ص، م: فرصت
[12] چ: عمرى
[13] چ:+ كمال
[14] چ: به وى مستند
[15] افزوده از ص، م، چ
[16] ص، م، چ: ناگاهشان
[17] ص، م، چ: نوبنو
[18] ص، م، چ: همه
[19] م: از
[20] ص، م: عبارت هم
[21] ص: نى قلم
[22]  م: خداى؛ چ: حق
[23]  م، چ:- نظم
[24]  ص، م، چ: آن كز
[25]  ص، م، چ: گشت دشت
[26]  م: مى
[27]  م: كارى( كسره اضافه به صورت ى)
[28]  ص: هرچه نابايست؛ م: هرچه بايست؛ چ: هرچه مى بايست
[29]  عنوان از ص، م، چ
[30]  ص:+ و
[31]  ص، م، چ: مى گويند
[32]  ص، م: در اين مراتب
[33]  نسخه اصل: ثانيه؛ متن از ص، م، چ
[34]  ص، م: مى خوانند
[35]  م: ابتغاء
[36]  افزوده از ص
[37]  افزوده از ص، چ
[38]  و اين را ... مر نفس خود را)- م: و اين مرتبه ظهور حقايق كونيّه بسيطه مجرّده است
[39]  افزوده از ص، م، چ
[40]  عنوان از م، چ
[41]  افزوده از چ؛ ص، م: تكمله
[42]  م:- و
[43]  ص، م، چ: در خود ز خود با خود نمود
[44]  چ: از اوج
[45]  ص، م، چ: كز
[46]  ص: مر؛ م: بر؛ چ: هر
[47]  ص، م: در
[48]  ص، م، چ: ودود
[49]  چ: دنياست
[50]  م: بقاى
[51]  ص، م، چ: مادام كه بقيّه وجود با او هست
[52]  ص، م: تام
[53]  ص، م، چ: نى
[54]  ص، م، چ:- مادام ... با اوست
[55]  م، چ: برو
[56]  عنوان از ص، چ
[57]  م: قوت
[58]  چ: انسان
[59] ص، م، چ: وز
[60]  عنوان از ص، چ
[61]  ص، م: قالب
[62]  م، چ: قوى
[63]  ص، م، چ: خطره
[64]  ص: رود
[65]  ص، م: از جانش آن قطره
[66]  م، چ: بر لب آيدش
[67]  عنوان از ص، م، چ
[68]  عنوان از ص، م، چ
[69] ص، چ: گفتگوى
[70] ص، م، چ: بيراه و روى
[71]  ص، م، چ: ما لي لا اعبد
[72]  ص، م: وان
[73]  چ: در ره شوند
[74]  چ: نگشته
[75]  م:+ و
[76]  چ: و هر
[77]  عنوان از ص، م، چ
[78]  م: منزلى( كسره اضافه به صورت ى)
[79]  ص، م: شده است( هر دو مصراع)
[80]  ص، م، چ: باشى
[81] جامى را عادت بر اين بوده است كه به شكرانه به پايان رساندن سخن يا به قصد برآوردن ماده تاريخ انجام كار به روش تصريح يا ابجد در پايان برخى از آثار خود اشعارى بسرايد. اين غزل در نسخه هاى خطّى و چاپى ديوان تحفة الشباب جامى آمده است( ديوان، نشر ميراث مكتوب، تهران، 1378، ج 2، ص 808- 807) و اگر در اصل هم به مناسبت به پايان رسانيدن نى نامه سروده شده باشد وجود آن در تحفة الشباب قرينه اى بر تاريخ سرودن نى نامه نيست، زيرا جامى طى تجديدنظرها و بازنگريهاى گوناگون ادوارى از همه اشعار عمرانه خود در تحفة الشباب گنجانيده است.
اين غزل در بيشتر نسخه هاى خطّى نى نامه نيامده است.

Share