من بودم و بی خیالِ من، کودکی ام / شاعر : قیصر امین پور
من بودم و اوج بالِ من، کودکی ام
من بودم و اوج بالِ من، کودکی ام
در زلف تو بند بود داد دل ما
شب آمد روزگار دل تمام است
از تمام رمز و راز های عشق
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
آسمان را...!
ناگهان آبی است!
امروز هم
ما هرچه بودهایم، همانیم
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
دیوار چیست؟
آیا به جز دو پنجره ی رو به روی هم
اما
بی منظره؟
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
آیینه ها دچار فراموشی اند
و نام تو
ورد زبانِ کوچه ی خاموشی