ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد / شاعر : شهریار
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
خوابم آشفت و سرخفته به دامان آمد
خواب دیدم که خیال تو به مهمان آمد
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد
که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
بی تو ای دل نکند لاله به بار آمده باشد
کاش پیوسته گل و سبزه و صحرا باشد
گلرخان را سر گلگشت و تماشا باشد
رقیبت گر هنر هم دزدد از من من نخواهد شد
چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد
سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد
آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد
جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد
وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
شباب عمر عجب با شتاب می گذرد
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد