شعر

سر دوست ندارد آنکه دارد سرِ دوست / شاعر : قیصر امین پور

آن مرغ که پر زند به بام و در دوست

بوسیدن آفتاب کاری است شگفت / شاعر : قیصر امین پور

نوشیدن نورِ ناب، کاری است شگفت
این پرسش را جواب، کاری است شگفت

سوگند که خون او نخواهد خفتن / شاعر : قیصر امین پور

 کس راز حیات او نداند گفتن
بایست زبان به کام خود بنهفتن

آرامش تو طعنه به طوفان می زد / شاعر : قیصر امین پور

حسن تو کنایه ای به کنعان می زد
در نای تو نبض عید قربان می زد

تا چند به چون و چند می پردازی؟ / شاعر : قیصر امین پور

 ای عقل که وامانده ی صدها رازی
تا چند به چون و چند می پردازی؟

ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب / شاعر : قیصر امین پور

ای ناب ترین معانی واژه ی خوب
ای جوشش خون گرمتان شهر آشوب

از خون تو این کتاب شیرازه گرفت / شاعر : قیصر امین پور

جان تو دوباره جامه ای تازه گرفت
از خون تو این کتاب شیرازه گرفت

او رشک سپیده در سحرخیزی بود / شاعر : قیصر امین پور

او رشک سپیده در سحرخیزی بود
همپای نسیم در دلاویزی بود

این دل به کدام واژه گویم چون شد؟ / شاعر : قیصر امین پور

این دل به کدام واژه گویم چون شد؟
کز پرده برون و پرده دیگرگون شد

در خواب شبی شهابی پیدا کردم / شاعر : قیصر امین پور

در خواب شبی شهابی پیدا کردم