از آن پس گاو رفت و آهن آمد / شاعر : قیصر امین پور
زمین روستا بر خویش لرزید
صدای غرشی در کوچه پیچید
هوا بی ابر بود و آسمان صاف
ولی ناگاه گویی رعد غرید
صدای لرزش قلب زمین بود
که با آهنگِ آهن در طنین بود
صدای پای پولادین یک دیو
صدای پای دیوی آهنین بود
به پایش بره ای را سر بریدند
گلوی نازک گل را دریدند
ز بیم غرش پولاد و آهن
کبوترها ز بام خود پریدند
غباری از دل هر ذره برخاست
صدایی از گلوی بره برخاست
دلم تنگِ غروبِ روستا بود
طنین شیهه ای از دره برخاست
به ناگه بوی دود از خرمن آمد
صدای نعره ی گاوآهن آمد
دگر گاوآهن از یاد زمین رفت
از آن پس گاو رفت و آهن آمد
غبار گله های روستا مرد
صدای نازک زنگوله ها مرد
نی چوپان از آن پس ماند خاموش
طنین آن صدای آشنا مرد
نمی خندد دگر در باغ ها گل
نمی خواند خروس سرخ کاکل
تمام خانه ها از یاد بردند
هجوم گوسفندان را به آغل
چرا این اتفاق شوم افتاد؟
که خرمن های ما را داد بر باد؟
خروس روستامان رفت در خواب؟
و یا بانگ اذان را برد از یاد؟
اگر این روستا را دوست داریم
بیا بار دگر دستی بر آریم
زمین در انتظار بذر نور است
بیا در روستا گندم بکاریم
دمیده از افق هر گوشه خورشید
به روی دوشمان رهْ توشه خورشید
اگر ما دانه ای گندم بکاریم
بروید از زمین صد خوشه خورشید