آخر از لطف این منافق ها / شاعر : یوسف رحیمی
ملکوت نگاه بارانيت ...
راوي يک مدينه اندوه است
سالياني است از غم غربت
خاطر خسته ي تو مجروح است
اين اهالي ظلمت دنيا
مردمان قبيله ي وهمند
در سلوک هدايت و رحمت
اشتياق تو را نمي فهمند
بي کسي خو گرفته بود آقا
با اهالي شِعب دلتنگي
مي شکستي چنان غريبانه
در حوالي شعب دلتنگي
ماتم آن شکنجه هاي کبود
غصه ها بي مجال پيرت کرد
سينه ي غرق نور و سنگ ستم
داغ چندين بلال پيرت کرد
ديده هر دم غروب عامُ الحُزن
چشم باراني و پُر ابرت را
تو چه کردي در اين غريبستان
که خدا مي ستود صبرت را
با عمو در دل پريشانت
حس آرامش عجيبي بود
آه ديگر پس از ابوطالب
مکه زندان بي شکيبي بود
داغ ها ياس بيقرارت را
در غم خود سهيم مي کردند
مادري را به عرش مي بردند
دختري را يتيم مي کردند
ماه عالم بگو چه آورده
به سر تو مُحاق خاکستر
دختر تو چقدر دلخون شد
بر سرت ريخت داغ خاکستر
خوب ديدي ميان اين مردم
دم به دم جوشش عواطف را
بوسه ي سنگ و زخم پيشانيت
غصه پر کرده بود طائف را
قلبتان را چقدر مي آزرد
داغدار غم اُحد بودن
زخمي از عهد بي بصيرت ها
خسته از همرهان خود بودن
ناگهان بر تن تو گل کردند
زخم ها لاله ها شقايق ها
لب و دندان تو شده مجروح
آخر از لطف اين منافق ها
چه کشيدي در آن غروبي که
تن مجروح حمزه را ديدي
دلت آقا کدام سو مي رفت
بر دلش زخم نيزه را ديدي
ديد خيبر که گفتي آزاده
آب را بر کسي نمي بندد
گرچه از فرقه ي يهودي ها
به اسيران کسي نمي خندد
همه ديدند روز خندق هم
رحم و آزادگي شعارت بود
در مرام تو پيکر کشته
ايمن از غارت و جسارت بود
بر سر و سينه و گلوي حسين
بوسه هايت چقدر معروف است
روضه خوان را ببخش آقا جان
روضه از اين به بعد مکشوف است
با تماشاي قد و بالايش
از نگاه تو آرزو مي ريخت
آه ، ناگاه اگر زمين مي خورد
آسمان بر سرت فرو مي ريخت
پيش چشمت محاصره کردند
پيکر ماه بي پناهت را
خوب تکريم کرد اُمت تو
نيزه در نيزه بوسه گاهت را
سر خورشيد غرق خونت را
روي نيزه ببين چهل منزل
بارش سنگ ها چه خواهد کرد
با لبي نازنين چهل منزل
خون او خون تازه اي جوشاند
در رگ دين و مکتبت آقا
تا ابد شور نهضتش باقيست
تا ابد کُلّ يوم ٍ عاشورا