رفتن به محتوای اصلی

قصیده انگشتری سوم خاتم / علیرضا قزوه

تاریخ انتشار:

قصیده انگشتری سوم خاتم / شاعر : علیرضا قزوه

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های
برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان
درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند
طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

زنجیر زنان حرم نور بیایید
ای سلسله‌ها ، سلسله‌ها، سلسله‌ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید
ای قوم کفن پوش، کجایید؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب
خونخواه حسین اید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من
کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم
آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

از کوفه خبر می‌رسد از غربت مسلم
از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های
 
عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه
فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های

بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار
عباس علی، حضرت شمع شهدا، های

آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می‌رفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های

 با یاد جوانمردی عباس و غم تو
خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های

خورشید نه این است که می‌چرخد هر روز
خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های

می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد، گریان
هفتاد قمر گرد سرِ شمس ضُحی، های

خونین شده انگشتری سوّم خاتم
از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های

از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های 

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فریاد در آن حنجره‌ها، های

بگذار که از اکبر داماد بگویم
با خون سر آن کس که به کف بست حنا، های

تنها چه کند با غم شان زینب کبری
رأس شهدا وای، غریو اسرا، های
 
بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(سلام الله علیها)
از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های

امشب شب دلتنگی طفلان حسین(علیه السلام) است
این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های

این مویه کنان در پی راهی به مدینه‌ست
آن موی کنان در پی جسم شهدا، های

این پیرهن پاره، تن کیست؟ خدایا
گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های

در آینه سر می‌کشد این سر، سر خونین
در باد ورق می‌خورد آن زلف رها، های

این حنجر داوودی سرهای بریده ست
ترتیل شگفتی‌ست ز سرهای جدا، های

بگذار هم از گریه چراغی بفروزم
بادا که فروزان بشود شام شما،های...

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
کو آب که سیراب کند زخم مرا، های

آتش شده‌ام آتش نوشان منا، هوی
عنقا شده‌ام، سوخته جانان منا، های

هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر
او حی غزا می‌زد و من «حی علی» های

امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است
شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های

خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید
گل دادن قنداقه ندیدید الا، های
 
با فرق علی(علیه السلام) کوفه‌ی دیروز، چها کرد؟
از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های

بر حنجره تشنه چرا تیر سه شعبه؟
کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا؟ های

این کودک معصوم چه می‌خواست؟ چه می‌گفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود
هر کار که کردید هدر بود و هبا، های

این قوم نبودند مگر نامه نبشتند
گفتند که ما منتظرانیم بیا! های
 
گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک
از مقدم تو می‌رسد این سر به سما، های

گفتند به شکرانه‌ی دیدار شما شهر
آذین شده با آینه و نور و صدا، های

آیینه‌تان پر شده از زنگ و دورویی
چشمان شما پر شده از روی و ریا، های

مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار
در کوفه ندیدیم بجز حرمله‌ها، های

این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟
ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های

ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه‌ست
بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!

در جان شما مرده دلان زمزمه‌ای نیست
در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های

ای قوم تماشاگر افسونگر بی‌روح!
یک تن ز شمایان بنمانید به جا، 

یک تن ز شما دم نزد آن روز که می‌رفت
از کوفه سوی شام سر کشته ما، های

یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش
یعنی که ببینید، منم خون خدا، های

آن شام که از کوفه گذشتند اسیران
از هلهله، از هی هی و هی های شما، های

دیروز تنی بودم زیر سم اسبان
امروز سری هستم در طشت طلا، های

ما این همه با یاد شماییم و شما حیف
ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

از کرببلا هروله کردیم سوی شام
از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های

خورشید فراز آمده از عرش به نیزه
جبریل فرود آمده از غار حرا، های

این هیات بی‌سر شدگان قافله کیست؟
شد نوبت تو، قافله سالار منا! های

من قافله سالارم و ما قافله‌ی تو
ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما، های

ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم
ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟
آن روز در آن هروله‌ی هول و ولا، های

منظومه‌ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟
از کوفه چه مانده‌ست بجز گریه به جا؟ های

خون نامه‌ی بی‌سرشدگان! کوفه نفهمید
سطری ز سفرنامه‌ی دلتنگ تو را های

پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟
منظومه هفتاد و دو گیسوی رها! های

در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد
تا از عرفات تو رسیدم به منا، های

با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم
حیران تو ای آینه غیب نما، های

در غربت این سینه برافروز چراغی
در خلوت این دیده جمالی بنما، های

آن شاعر شوریده که می‌گفت کجایید
اینجاست بیایید شهیدان بلا! های

من حنجره‌ام نذر شهیدان خدایی ست
من حنجره‌ام وقف تمام شهدا، های

از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم
از خویش برون می‌زنی امشب به کجا؟ های

ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم
مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های

های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت
آبی برسانید به این تشنه هلا، های

یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی
تا پاسخ‌تان گویم یاران که چرا های ...

هفتاد و دو دف هر صبح می‌کوبد در من
هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا، های

این جاده همان جاده خون است بپویید
این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های

ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان
ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های

حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد
در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

پدیدآورنده
موضوع انجمن

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا