چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر/ ق1
بخش اول از مقاله چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر نوشته "جان مک کواری - بهروز حدادى که پس از تصحیح و ویرایش که در همه سایتهای تقریباً بطور ناقص درج گردیده است، اینجا کامل و بدون نقص تقدیم حضورتان می گردد...
توجه: این مقاله بطور کامل در دو بخش تصحیح شده که پیشنهاد می شود به مقالات کامل تر مراجعه نمایید:
چهره عيسى مسيح در مسيحيت معـاصـر - بخش اول
چهره عيسى مسيح در مسيحيت معـاصـر - بخش دوم
اشاره [1]
در نوشته حاضر، نويسنده بر آن است تا چهره عيسى مسيح را در مسیحیت معاصر و تفسيرهاى گوناگونى را كه در مسیحیت معاصر از عيسى مسيح انجام گرفته است، بررسى كند. در اين بحث، وى به مسيح شناسى در چهار حوزه در مسيحيتِ معاصر اشاره مى كند كه عبارتند از: مسيح شناسى هاى اروپايى، مسيح شناسى هاى بريتانيايى و آمريكايى، مسيح شناسى هاى كاتوليكى و گرايش هاى كنونى در مسيح شناسى. در هر يك از اين حوزه ها، وى آراء الهيدانان سرشناس آن حوزه را گزارش مى كند. برخى از اين الهيدانان عبارتند از: كارل بارت، رودولف بولتمان، پل تيليخ، فردريك گوگارتن، يورگن مولتمان، ولفهارت پننبرگ، ژان سابرنيو، دونالد بيلى، كارل رانر و ادوارد شيلبكس. نويسنده آراء اين افراد را ضمن گرايش هاى معاصر در مسيح شناسى مورد بحث قرار مى دهد از جمله: گرايش نوارتدوكسى، تفاسير وجودى از مسيح، مسيحيت سكولار، مسيح به عنوان چهره اى رستاخيزى، مسيح شناسى ليبرال، مسيح شناسىِ الهيات پويشى، مسيح شناسى بر اساس مردم شناسى.
در پايان، وى به برخى گرايش هاى حاضر در مسيح شناسى اشاره مى كند كه عبارتند از: جستوجوى تاريخى، بشربودن عيسى مسيح، الوهيت عيسى مسيح، و عيسى مسيح و چهره هاى نجات بخش. وى در آخر، نتيجه مى گيرد كه مسيح شناسى هنوز تمام رسالت خود را به انجام نرسانده است.
موضوعى كه مرا پيوسته آزار مى دهد، اين پرسش است كه ... امروزه مسيح واقعاً براى ما كيست؟ (بونهافر 1971: 279). اين پرسش را ديتريش بونهافر[2] ضمن نامه اى مطرح كرد كه حدود يك سال قبل از اعدامش، از زندان فرستاده بود. او در آلمان نازى و در كشورى كه از سنت ديرپاى مسيحى اش فاصله گرفته و به ايدئولوژى نوالحادى روى آورده بود، به نوشتن اين نامه پرداخت. امروزه با اين كه ايدئولوژى نازى از رونق افتاده، پرسش بونهافر هم چنان باقى است; زيرا همه كشورهاى اروپايى عملا تا حد زيادى به سكولاريسم روى آورده اند و دير زمانى است كه نفوذ مسيحيت رو به افول نهاده است.
شايد در اروپا، زمانى بود كه بيشتر مسيحيان بر اين باور بودند كه پاسخ اين پرسش را (مسيح واقعاً كيست؟) مى دانند. آنها معتقد بودند كه در عهد جديد، گزارشى صادقانه از گفتار و رفتار مسيح ذكر شده است . به اعتقاد آنها، او معجزاتى آورد، براى نجات جهان جان داد، از مردگان برخاست و روزى مقتدرانه، به زمين باز خواهد گشت. آنها به اين آموزه هاى شوراهاى اوليه كليسا معتقد بودند كه عيسى مسيح از جهت وجودى همانند خداى پدر است و دو طبيعتِ كامل يكى بشرى و ديگرى الوهى دارد; اما تقريباً در قرن هجدهم، نهضتى فكرى كه آن را نهضت روشنگرى[3] مى ناميم، تمامى ساختار الهيات مسيحى را از اساس، متزلزل كرد. اين نهضت همه حوزه هاى معرفت و اعتقاد بشرى را تحت تأثير قرار داد كه از آن جمله، مى توان اعتقاد مسيحيان را به عيسى مسيح نام برد. پرسش هايى مطرح مى شد كه اعتبار برخى از آگاهى هاى ما را مورد ترديد قرار مى داد; از جمله، آگاهى هاى ما درباره رخدادهاى گذشته هاى دور، امكان وقوع معجزات، يا به گونه اى عام تر، دخالت خداوند در جهان، اصالت اسناد تاريخى اى كه تا آن زمان غيرقابل نقد تلقى مى شد، و در واقع، اصالت هر سندى كه پشتوانه عقلانى نداشته باشد. آشكار است كه ايمان مسيحى ـ آن گونه كه به طور سنتى معرفى مى شد ــ با مشكلات عمده اى دست به گريبان بود.
پرسش هاى كنونى ما، ريشه در نهضت روشنگرى و در مناقشات ناشى از آن دارد. به گفته هانس كونگ،[4] مباحثات مسيح شناسى كه از آغاز دوره مدرن شروع شده، هنوز هم به نتيجه نرسيده است. (كونگ 1986: 19) مشكلاتى كه در قرن هجدهم به شكلى نيرومند مطرح شد، در اغلب موارد هنوز هم باقى مانده و در مواردى، حتى تشديد هم شده است. از سوى ديگر، تلاش هاى عظيم متألهان مسيحى در قرن نوزدهم در بازگويى و بازسازى آموزه هاى مسيحيت موجب پديدآمدن بينش هاى تازه بسيار و احتمالات جديدى در باب تفسير شده است كه نمى توان به آسانى از آنها چشم پوشى كرد.
در اين فصل، اوضاع و احوال نيمه دوم قرن بيستم را ـ تقريباً از زمانى كه بونهافر نامه ياد شده را نوشت (سال 1944) تا زمان حاضر ـ بررسى مى كنيم. قطعاً به پرسش بونهافر بى اعتنايى نشده است و به نظر مى رسد كه ارائه پاسخى قانع كننده به اين پرسش، براى آينده مسيحيت، جنبه حياتى داشته باشد. از سوى ديگر، نياز به گفتن ندارد كه تاكنون هيچ پاسخى ارائه نشده است. چنانچه افق ديد خود را از مسيحيت فراتر برده، به گستره جهان در پايان قرن بيستم بسط دهيم، خواهيم ديد كه حتى متألهان مسيحى نيز دچار همان كثرت گرايى حيران كننده اى شده اند كه سرنوشت بسيارى از اديان و ايدئولوژى ها بوده است. با اين حال، حتى در دوره عهد جديد، انواع مختلفى از مسيح شناسى مطرح بوده است و امروزه نيز همانند آن زمان، مشاهده مى كنيم كه بعضى از گرايش ها برجستگى خاصى داشته، به شيوه هاى بعدى تفسير شخصيت عيسى مسيح اشاره دارد. هم چنين مى توان ملاحظه كرد كه به رغم دويست سال نقادى، تقريرهاى رسمى و كلاسيك از اعتقاد به مسيح هنوز هم داراى مدافعان خاص خود است كه بعضى از الهيدانان برجسته عصر ما از آن جمله اند.
نو ارتدوكسى[5]
در ميانه قرن بيستم، الهيات سنتى مسيحيت نه تنها به حيات خود در قالب نوعى «نوارتدوكسى» ادامه مى داد، بلكه به نحو شگفت انگيزى در الهيات پروتستانى نيز مكتب رسمى و غالب محسوب مى شد. در واپسين دهه اين قرن، اين مكتب قطعاً رو به افول نهاد، اما هنوز هم نمايندگان بسيارى دارد و شخصى كه سهم عمده اى در احياى اين الهيات سنتى داشته، كارل بارت (1886 ـ 1968) الهيدان سويسى است كه تحت تأثير پروتستانتيزم ليبرال رشد كرد. وى از همان زمان با اساتيد خود سر ناسازگارى داشت و درست يا نادرست، الهيدانان پروتستانىِ قرن نوزدهم را به اين جهت سرزنش مى كرد كه آموزه هاى عهد جديد را تا بدان جا تضعيف يا بشرى كرده اند كه تقريباً تأييد همان فرهنگ غالب اروپايى است. بارت معتقد بود كه افول تدريجى پيام مسيحيّت نقش مهمى در بروز بحرانى داشت كه در جنگ جهانى اول (1914 ـ 1918) به اوج خود رسيد. در پايان همان جنگ، بارت شرح معروف خود را بر رساله به روميان منتشر ساخت كه مانيفستِ ]= مرامنامه[ تحولى اساسى در جهت گيرى الهيات پروتستانى محسوب مى شد. او اين سخن كركگور را نقل كرد كه: «اگر آيين مسيحيت ]همانند الهيات ليبرال [توانايى اثرگذارى خود را از دست دهد، ديگر چيزى از مسيحيت باقى نمى ماند». (بارت 1933: 98) الهيات جديد ناگزير از بازگشت به پيام كتاب مقدس و آن بخش از الهيات است كه در باره مرگ، رستاخيز، يا روز داورى است.
بارت هنگامى كه افكار پخته خود را در كتاب ارزشمند اعتقادات قطعى كليسا[8] بناميم. (بارت 1967: 9) ليكن ناگزير از طرح اين پرسش هستيم كه آيا اين مقدار جابه جايى و بردن مبدأ اين حادثه به زمانى قبل از تاريخ، تمامى عنصر تاريخىِ مسيحيت را زايد و اضافى قلمداد نمى كند و آيا انسان بودنِ واقعىِ عيسى مسيح را به شدت زير سؤال نمى برد؟
البته بارت معتقد به آموزه دو طبيعتى بودنِ عيسى مسيح است و در كانون مسيح شناسى او، موازنه اى ديالكتيكى ميان هبوط و صعود، يعنى سير فرزند خدا به سرزمينى دور (يعنى اين جهان) و تعالى عيساى انسان، هنگامى كه به سوى پدر بازمى گردد، جاى دارد. بارت در تشريح اين موضوعات، از سرود روحانى مسيح[10] (فيليپيان 2:7) است كه بسيارى از الهيدانان اوليه شيفته آن بودند، اما چنين نيست. خداوند نيازى ندارد كه براى ابراز فروتنى، الوهيتش را قربانى سازد. «خدا هميشه خداست ; حتى در حال ابراز تواضع.» وجود الوهى هيچ گاه دچار دگرگونى، نقصان يا تحول به چيز ديگر نمى شود; چه رسد به توقف (بارت 1957: 4/1، 79). بارت در مقايسه با طرفداران شيوه تواضع، فهم بسيار روشن ترى از هستى ديالكتيكى خداوند داشت. با اين حال، بايد توجه داشت كه پرسش هايى مهم درباره بشر بودن واقعى مسيح در تفكر بارت وجود دارد.
از ميان خيل همفكران بارت كه در جهت رنسانس الهياتى مى كوشيدند، بيش از همه مى توان از دانشمند سويسى ديگرى به نام اميل برونر[13] است.» (مك گراث 1986: 101).
برونر در كتاب اصول اعتقادات (1949) در صدد آن بود كه گرايش نخستين را تصحيح كند. او با نقل قولى از لوتر نوشت: «ما بايد از اصل و ريشه شروع كنيم و سپس بالاتر برويم» (برونر 1949: 2/322) .برونر تا اين زمان، عميقاً تحت تأثير فلسفه شخص گرا يا «من ـ تو» بوبر و ابنر بود و معتقد بود كه او با پذيرفتن اين فلسفه، سهم عمده اى در الهيات به دست آورده است. مكاشفه زمانى رخ مى دهد كه شخص با شخص ملاقات كند. به گفته برونر: «عيسى مسيح فراتر از همه كلماتى است كه درباره او گفته شده است.»
كلمه خدا، خودآشكارسازىِ قطعى خداوند، يك شخص، يك بشر و كسى است كه خدا در او ما را ملاقات مى كند (همان 2/15). يكى از نتايج اين تعاليم، انتقال انديشه مكاشفه از محيط كلمات به محيطِ گسترده ترِ رويارويى شخصى بوده است و اين نكته اى است كه هم اكنون بسيارى از الهيدانان پروتستان و كاتوليك آن را پذيرفته اند.
تفاسير وجودى از مسيح
رودولف بولتمان[21] بولتمان همان تلاش براى تبديل عناصر اسطوره اى و حتى تاريخىِ عهد جديد به زبانى است كه به تفسير وجود انسان مى پردازد.
از اين رو، هنگامى كه از بولتمان پرسيده مى شود كه چگونه با آن كه ـ بنابر ادعا ـ اطلاعات كمى درباره مسيح دارد، هم چنان به او ايمان دارد، او مى تواند پاسخ هاى متعددى عرضه كند. يكى از اين پاسخ ها ـ كه ممكن است براى پيروان لوتر جالب باشد ـ آن است كه با توجه به اين كه تحقق تاريخىْ يك فعل است و ايمان نمى تواند مبتنى بر افعال باشد، خطاست كه ايمان را بر دعاوى تاريخى استوار سازيم. به علاوه، اگر ما به انگيزه شناخت وجود خودمان و راهى كه وجودى غيراصيل را به وجودى اصيل منتهى مى كند، كتاب مقدس را مطالعه كنيم، ديگر چندان نيازى نداريم كه به صحت اين داستان ها به لحاظ تاريخى و ادبى توجه كنيم ; مشروط بر اين كه از پيام نجات بخش آنها بهره كافى را ببريم. و سرانجام آن كه، اين بدان معناست كه ما نياز چندانى نداريم كه به خود شخص عيسى مسيح توجه داشته باشيم. بولتمان بر اين باور بود كه تاريخ شخصى و شخصيت خود عيسى مسيح آن چنان در اهميت تاريخى او مستغرق گشته است كه ما تنها نيازمند دانستن «كيستىِ»[23] يا محتوا و ويژگى زندگى او. به نظر مى رسد كه اهميت مسيح تحت الشعاع خودش به عنوان آورنده پيام قرار گرفته باشد.
بولتمان به شدت مخالف هر گونه «عينيت دادن»[25] و لوتر، در اوايل كار او، دارد. به عقيده بولتمان، اعتراف به اين كه مسيح خداست به معنى اظهار نظر درباره طبيعت او نيست، بلكه اعتراف به اهميّت او براى وجود خود اوست. شايد بتوان اين را نمونه كليدى تفسير نظام مندِ اسطوره زدايى وجودى از عهد جديد دانست. اما بدون ترديد، در اين جا اين پرسش مهم مطرح مى شود كه آيا يك وجود عقلانى مى تواند تعهدى وجودى و از صميم قلب به عيسى مسيح بدهد، يا اين ادعا را بپذيرد كه او راه نيل به وجودى اصيل و بشرى است; بدون هيچ تضمينى درباره اين كه مسيح كه بود و چه بود؟ به رغم اين كه بسيارى از الهيدانان معاصر كوشيده اند تا از پرسش هاى عينى درباره تاريخ و به همين سان، متافيزيك چشم پوشى كنند، آيا ايمان و الهيات حقيقتاً مى تواند از چنين پرسش هايى بركنار باشد؟
اگر به راستى، بولتمان معتقد بود كه تنها «كيستىِ» عيسى، نه «چيستىِ» او داراى چنين اهميت وجودى اى است، آيا او تمامى هوش و توان خود را براى دست و پنجه نرم كردن با پرسش هايى درباره ريشه هاى مسيحيّت به كار برد؟
شايد بتوان پل تيليخ (1886 ـ 1965) را از كسانى دانست كه شخصيت عيسى مسيح را از منظرى وجودى مى نگريستند; زيرا او با اين كه به بخش هاى ديگر سنت فلسفى نزديك بود، تعهد خاصى به اگزيستانسياليسم داشت. به همين ترتيب، اگرچه در او بقايايى از از ايده آليسم آلمانى (شلينگ) و سنت رازورانه (بوئم) و روان شناسى (يونگ) را مشاهده مى كنيم، اما نقطه آغاز او همانند بولتمان، پرسشى است كه برخاسته از عمق وجود بشرى است. تيليخ تنها در دو نقطه مهم از بولتمان جدا مى شود; او اولا، براى پاسخ به اين پرسش ها، به طور كلى به فرهنگ معاصر مى نگرد نه به شخص. ثانياً، در يافتن پاسخ هايى به اين پرسش ها در مكاشفه مسيحى، نه تنها به وجود بشرى يا جامعه بشرى، بلكه به هستى شناسى عمومى توجه دارد.
آيا اين بدان معناست كه تيليخ در مقايسه با بولتمان، تفسير دقيق ترى را از مسيح ارائه مى كند؟ شايد به جهاتى چنين باشد. او دست كم در مرحله نظر، معتقد است كه «عيسى مسيح هم يك حقيقت تاريخى و هم متعلَّق دريافتى مؤمنانه است» (تيليخ 1953 ـ 1964: 2/98). او براى پافشارى بر اين مطلب، از اين دليل محكم بهره مى گيرد كه اگر كسى به واقعيت تاريخى مسيح بى توجهى كند، بخش ضرورى ايمان مسيحى را ناديده گرفته است; يعنى اعتراف به اين كه خدا ـ انسان بودنِ[26] اجتناب ناپذير، پا به عرصه وجود نهاده و خود را تابع شرايط وجود ساخته است، بدون آن كه مغلوب آنها شود (همان 2/98). شايد به نظر برسد كه تعبيرهاى تيليخ بخشى از مطالب تاريخى را دربردارد; اما در واقع، او در اين زمينه حرف چندانى براى گفتن ندارد و علاقه بسيارى به چيزى دارد كه شايد بتوان آن را اهميت نمادين يا كلى عيسى مسيح دانست. در واقع، در ميان الهيدانان قرن بيستم، تيليخ را بايد از جمله كسانى دانست كه براى اطلاعات تاريخى كمترين ارزش را قائل است. از سوى ديگر، تيليخ بيشتر از بارت مى تواند با معطوف كردن توجه خود به اهميت نمادين عيسى، تبيينى مثبت تر را از پرسش دينى درباره بشر ارائه كند. او هم چنين در ميان مسيحيان، مى تواند نگرش مثبتى نسبت به پيروان ديگر اديان داشته باشد.
ادامه دارد...
**********************************
پی نوشتها:
[1] مشخصات كتاب شناختى اين مقاله چنين است:
John Macquarrie, The Figure of Jesus Christ in Contemporary Christianity, in Companion Encyclopedia of Theology, PP. 917-936.
[2] Dietrich Bonhoeffer (1906 ـ 1945); الهيدان برجسته آلمانى كه با به قدرت رسيدن هيتلر، از تدريس، موعظه و حتى چاپ كتاب منع شد. وى در سال 1939 به عضويت نهضت مقاومت آلمان درآمد و در نقشه اى كه براى ترور هيتلر طراحى شده بود، نقشى كليدى بر عهده گرفت. در آوريل 1943 دستگير و سپس در دادگاه نظامى به اعدام محكوم شد و به همراه چند تن ديگر كه در نقشه قتل هيتلر شركت داشتند، به دار آويخته شد. (ر.ك: تونى لين، تاريخ تفكر مسيحى، ترجمه روبرت آسريان، ص 428)ـ م
[3] Enlightenmen
[4] Hans Kung
[5] Neo Orthodoxy
[6] Church Dogmatics
[7] Barth 1956: 2/2, 50
[8] Theanthropology
[9] Christ-hyma
[10] Kenotic (self-empthying); ظاهراً منظور اين است كه مسيح با به شكل انسان در آوردن خود، نفس خود را تحقير كرد ـ م.
[11] Emil Brunner
[12] [Christological] Dogma
[13] docetic
[14] Existentialist Interpretations
[15] Rudolf Bultmann.
[16] D.F.Strauss
[17] Inner worldly
[18] myth
[19] form-Criticism
[20] synoptic Gospels
[21] Dymythologizing
[22] That (dass)
[23] What (Was)
[24] objectifying
[25] Melanchthon
[26] Godmanhood
[27] Friedrich Gogarten
[28] Historicization
[29] the Saeculum