سفر به طائف

«وَاصبِر عَلی ما یَقُولُونَ وَاهجُرهُم هِجراً جمیلاً»(1)

خدیجه و ابوطالب در یک سال درگذشتند، خدیجه مایه آرامش حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم بود، هرگاه که مشرکان او را آزار می دادند و یا دروغگو می خواندند او را دلداری می داد.

ابوطالب نیز از او پشتیبانی می کرد و نمی گذاشت دشمنان به او آزار رسانند. مرگ ابوطالب و خدیجه بسیار دردناک بود و با مرگ این دو تن قریش در دشمنی با محمد گستاخ تر شدند و لذا آنقدر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم او را در تنگنا قرار دادند که ناچار سفری به طائف کرد شاید اندکی از کینه توزی قریش بدور ماند و شاید برای اینکه مردم ثقیف را که در آن شهر بسر میبردند به دین خود دعوت کند.

در شهر طائف سه تن را که از بزرگان شهر بودند به دین خدا خواند یکی از آنها گفت اگر خدا تو را فرستاده باشد من جامه های کعبه را دزدیده باشم دیگری گفت: خدا جز توکسی را نداشت که به پیغمبری بفرستد؟ سومی گفت با تو سخن نمی گویم چه اگر راستی پیغمبر باشی بالاتر از آنی که بتوانم سخن ترا برگردانم و اگر هم دروغگو باشی روا نیست که با تو سخن بگویم. آنگاه اوباش و مردم نادان را برانگیختند تا به دنبال آن بزرگوار افتادند و با فریاد و صداهای ناهنجار او را از شهر خود راندند.

«وَ رُوِیَ اَنَّهُ لَمّا اِنصَرَفَ مِنَ الطّائِفِ عَمَدَ اِلی ظلٍّ حَبلَهٍ مین عِنَبٍ فَجَلِسَ فِیه و قالَ: اَللّهُمَّ اِنِّی أشکُو إلیکَ ضَعفَ قُوَّتی وَ قِلَّهَ حیلَتِی، وَ هَوانِی عَلی النّاسِ، اَنتَ أرحَمُ الرّاحمین، أنتَ رَبُّ المُستَضعَفینَ وَ اَنتَ رَبِّی إلی مَن تَکلِنِی»(2)

در روایت است که رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم از طائف بیرون آمده به تاکستان و باغات انگور بیرون شهر پناه برد و در آنجا لحظاتی چند با خدای مناجات کرد و گفت پروردگارا به تو شکایت دارم از ضعف قوّت و کمی حیلت خود، به تو شکایت دارم از آنچه را که مردم بر من روا می دارند، تو هستی ارحم الراحمین تو هستی رب مستضعفین.

وضع پیامبر بقدری دلخراش و جانکاه بود که عتبه و شیبه پسران ربیعه به حال رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم رقت کردند و غلام مسیحی خود را که عداس نام داشت با طبقی انگور نزد آن حضرت فرستادند محمد صلی الله علیه و آله وسلم هنگام خوردن انگور گفت: بسم الله الرّحمن الرحیم، عداس گفت مردم این شهر چنین کلامی نمیگویند، حضرت محمد صلی الله علیه و آله وسلم پرسید چه دینی داری و از کجایی؟ گفت: مسیحی و از مردم نینوا هستم، آن بزرگوار فرمود: از شهر مرد پرهیزکار یونس بن متی، عداس گفت تو یونس را از کجا می شناسی؟ گفت او پیامبر بود و من نیز پیامبر خدایم، عداس در همانجا به دست رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم مسلمان شد.

Share