متن ادبی روز پدر

موضوع نوشتار: 
متن ادبی
روز پدر

من به راهی خواهم رفت که تو از آن می آیی(رقیه ندیری)

شعاری می شود. می دانم شعاری می شود؛ اما باید با تو حرف بزنم. باید به تو بگویم دوستت دارم. باید هر روز یادآوری کنم که تو را به خاطر پدر بودنت دوست دارم؛ نه به خاطر حامی بودنت. تو را به خاطر مهر پدر و فرزندی دوست دارم. بنشین پدر! کمی کنارم بنشین. با من حرف بزن. نه دیر نمی شود. کار همیشه هست، اما من و تو همیشه در کنار هم نخواهیم ماند. با من حرف بزن. من به نگاه تو، به صدای تو، به پدری هایت محتاج ترم تا به پولی که با فروش عمرت به دست می آوری. من به تو محتاجم. به بودنت. به اینکه هر صبح بیدار شوم و چشمم به تو روشن باشد. باور کن اگر نباشی، یک جای کار می لنگد. می دانم اگر تو را نداشته باشم، کم می آورم. نه، منظورم نیاز مالی نیست، و تو به جای اینکه قُلّک پس اندازم باشی، پدرم هستی. پدر یعنی یکی از دو ستون زندگی. نفس تو پدر، زندگی است. باور کن اگر نباشد، این روزگارِ قمر در عقرب زهرش را به کامم می ریزد.
بزرگ شده ام پدر. آن قدر که می توانم روی پای خودم بایستم، ولی اگر نباشی، فرومی ریزم. تو باید تا هستم در کنارم باشی. یادت در ذهنم باشد. نامت بر زبانم. عشقت در رگ و ریشه ام. بنشین پدر! من و تو باید برای روزهای مبادا خاطرات خوش بر جای بگذاریم. من و تو باید برای هم بمانیم. با من حرف بزن. تا دیر نشده با من حرف بزن. می دانم خواهش زیادی است و دلِ خوش می خواهد. من و تو باید به هم دلخوش باشیم. من به پدری تو و تو به فرزند بودن من. ما بدهکار و طلبکار هم نیستیم. سرشت و سرنوشت ما یکی است. من به راهی خواهم رفت که تو از آن می آیی. به زبانی صجبت می کنم که تو واژه هایش را یکی یکی در دهانم گذاشته ای و کامم را شیرین کرده ای. حالا چرا ما زبان هم را نمی دانیم؟ چرا این قدر غریبه ایم از هم؟ چرا گاهی از هم فرار می کنیم؟ چرا دست های هم را در این روزگار قمر در عقرب رها کرده ایم و هر کدام به راهی می رویم؟
فاجعه از جایی آغاز شد که تو می خواستی من را بی نیاز کنی از دیگران. می خواستی من سختی نکشم، بلا نبینم، این شد که تو خودت را فدای آینده من کردی و از حالم غافل شدی. فاجعه از جایی آغاز شد که می خواستی مثل تو فکر کنم، مثل تو زندگی کنم و با زمانه کنار بیایم. فاجعه از جایی آغاز شد که می خواستم مثل من فکر کنی، مثل من زندگی کنی و با زمانه کنار بیایی. فاجعه از جایی آغاز شد که من گسلی بین تو و خودم حس کردم. در عبور از سنت به مدرنیته، در عبور از دیروز به امروز. فاجعه درست از وقتی آغاز شد که من و تو از هم جدا شدیم. تو مرا از جنس خودت ندانستی و من تو را هم ردیف خودم نیافتم. تو به گذشته بند شدی و من به آینده چشم دوختم. ما به هم پشت کردیم پدر. به جای اینکه دست در دست هم و همراه هم باشیم و زندگی را غنیمت بدانیم، هر کدام به سمتی رفتیم؛ تنها و بی هم. ما از حال هم غافل شدیم. این است که به هم نمی رسیم یا وقتی کنار هم نشسته ایم، حرف های زیادی برای گفتن نداریم. بیا از این به بعد به هم اعتماد کنیم. تو از گذشته برایم بگو و من از آینده برایت حرف بزنم. تو از تجربه های تلخ و شیرین حرف بزن و من آرزوهایم را برایت بشمارم. بیا هر دو قبول کنیم که من ادامه توام. این را اگر بپذیریم، کارمان راحت می شود. تو گذشته من هستی و من آینده تو خواهم بود.

سایه پدر(خدیجه خدیوی)

سایه ات همیشه بر سرم!
پشتم به تو گرم است. با تو دنیا پر است و با لطفت خالی ها پر می شود.
برکت با دستان تو راه خانه ما را شناخته است.
پدرم! از تو آموخته ام با اینکه روزگار روی خوش نشان نمی دهد، خوشرو باشم، و با اینکه سرمای زمستان را به جان می خرم، گرمایی باشم برای دیگران، و با اینکه از آفتاب سوزان تابستان از نفس می افتم، آب گوارایی باشم به نوش دیگران.
پدرم! تو مهتابی در شب های تاریک و خوفناک زندگی ام، خوشی ای برای روزگار ناخوشی ام و پشت و پناهی برای آوارگی هایم.
پدر! روی سرم جا داری؛ درست مانند آن روزها که قَدّم به بلندی ها نمی رسید، ولی تو مرا روی شانه هایت سوار می کردی و دستم را به آسمان می رساندی. هر ستاره ای که می چیدم، دلشادت می کرد و برای هر ستاره ای که دورتر بود، تو بیشتر به زحمت می افتادی.
پدر! سایه ات مبادا لحظه ای از سرم کوتاه گردد؛ که دنیا بی تو چنگی به دل نمی زند.

 

منبع: اشارات، بهار سال1393، شماره 154.

Share