داستان شاگرد - به مناسبت سالروز 15 خرداد
پیرمرد لباس هایش را که پوشید، ننه عفت دوید جلو و گفت: «کجا؟ کجا؟ الآن امیر این جا بود. می گفت شهر داره شلوغ می شه. خطر داره. صبح به این زودی چاقچور کردی کجا بری؟»
- می رم مغازه. کار دارم. تو که می دونی تو این موقعیت نمی تونم تو خونه بمونم.
- بری مغازه چه کار کنی؟ اون هم دست تنها؟
- برو کنار زن، این حرفا چیه می زنی؟ مگه نمی بینی صدای تیر میاد؟ حتماً خبراییه. حتماً دوباره این سر و صداها به خاطر اونه. باید برم ببینم چه خبره؟
- تو نه زور داری که بزنی، نه پا داری که فرار کنی. کجا می ری؟ جون عفت نرو. می ری یه کاری دست خودت می دی ها! اون وقت منِ بدبخت چه کار کنم؟
- نترس زن! تو که می دونی من دل و جرأت این کارا رو ندارم. می رم تو مغازه می شینم. اگه هم دیدم داره شلوغ می شه، درِ مغازه رو می بندم و میام.
پیاده راه افتاد. همیشه پیاده می رفت. مغازه اش بین مدرسه ی فیضیه و حرم بود. آن جا را خیلی دوست داشت؛ هم به حرم نزدیک بود، هم به مدرسه. هر روز نمازش را در حرم می خواند و اولین اخبار هم از فیضیه به دستش می رسید. اولین عکس امام را هم یکی از طلبه های جوان فیضیه برایش آورده بود. آن اول ها اعلامیه ها را قبول نمی کرد، می ترسید؛ ولی از وقتی امام را شناخته بود اعلامیه هایش را می خواند.
کوچه ها یک جور دیگر بودند؛ مثل روزهای قبل خلوت نبودند. رفت و آمد توی آن ها زیاد بود. به خیابان رسید. نزدیک حرم از همیشه شلوغ تر بود. تعجب کرد. توی خیابان پر از سرباز بود. توی پیاده رو هم چند بی سیم به دست دید که سعی می کردند بی سیم خود را زیر کت بگیرند و کسی نبیند. ترسید. قدم هایش را تندتر کرد. فهمید که اوضاع خراب است. به مغازه رسید. قبل از این که در را باز کند نگاهی به فیضیه انداخت. شلوغ بود؛ از همیشه شلوغ تر. طلبه ای از کنارش رد شد.
- ببخشید آقا!
طلبه ایستاد.
- شرمنده آقا! امروز چه خبره؟ چرا این قدر شلوغه؟
- مگه خبر نداری؟ امروز عزاداریه پدرجان، آقای خمینی رو دیشب گرفتن.
- گرفتن؟
سرش گیج رفت.
- کی ها آقای خمینی رو گرفتن؟
- مأمورای دولت دیگه. دیشب بردنش تهران.
- حالا چی می شه؟ قراره خبری بشه؟ آخه من چند تا بی سیم به دست دیدم، همین نرسیده به حرم.
- نترس پدرجان! اگر خبری هم باشه، به شما و مغازه ات آسیب نمی رسه.
طلبه دور شد؛ ولی دل پیرمرد آشوب بود. سرش درد گرفته بود. مگر می شد آقای خمینی را بگیرند؟ مگر کسی هم جرأت داشت برود درِ خانه ی آقا؟ دست هایش می لرزید. مردمک های چشمش تکان خوردند و چند قطره اشک روی گونه هایش چکید. با خودش گفت: «کاش توی مغازه تلفن داشتم و به عفت خبر می دادم!»
بعد فکر کرد که خوب است تلفن ندارد و نمی تواند خبر بدهد. اگر این خبر را می داد، حتماً عفت با پای برهنه هم که شده به خیابان می آمد.
با زحمت درهای چوبی مغازه را یکی یکی درآورد. درآوردن درهای چوبی همیشه برایش مشکل بود. امروز که دست و دلش می لرزید، مشکل تر. پیش خودش گفت: «کاش یه شاگرد داشتم!»
توی عمرش هیچ وقت شاگرد به مغازه نیاورده بود. زورش نمی رسید بهش مزد بدهد. مگر چه قدر پول درمی آورد؟
میز را گذاشت بیرون و کفش ها را چید روی میز. نگاهش به فیضیه افتاد. حالا طلبه های فیضیه در چه حالی هستند؟ چه کار می کنند؟
انگار توی فیضیه هم خبرهایی بود! هر چه می گذشت تعداد طلبه ها بیش تر می شد. انگار همه ی طلبه های قم در فیضیه قرار داشتند! مطمئن بود که امروز فروش ندارد. فقط محض کنجکاوی آمده بود. خودش هم نمی دانست برای چه آمده. انگار کسی او را به این جا کشانده بود!
کفش ها را که مرتب کرد، صندلی اش را گذاشت بیرون توی آفتاب و یک لنگه کفش هم گرفت دستش تا مشغول دوختن شود؛ ولی نمی توانست. خیابان روبه رو دیگر شلوغ شده بود. از دورها صدای تک تیر و شعار می آمد.
- یا مرگ یا خمینی!
کی ها بودند که مرگ شان را با نبودن خمینی یکی می دانستند؟
صداهای عجیب و غریبی از فیضیه به گوشش می رسید. گوش هایش را تیز کرد. از روی صندلی بلند شد که به طرف فیضیه برود؛ ولی چند ماشین بزرگ کِرِم رنگ را دید که آمدند و کنار مدرسه ایستادند. از رفتن پشیمان شد. نشست روی صندلی اش. درهای عقب ماشین که باز شد چشمش به سربازهای داخل ماشین افتاد. ماشین ها پر از سرباز بود. آن هم چه سربازهایی؛ بزرگ و ترسناک. می ترسید مستقیم نگاه کند. با گوشه ی چشم نگاه شان می کرد. تمام سربازها رفتند داخل فیضیه. دلشوره داشت.
- آن همه سرباز کجا رفتند؟ نکند برای طلبه ها اتفاقی بیفتد؟
چند لحظه ای نگذشت که صداهای عجیب و غریب در مدرسه بیش تر شد. بیش تر جیغ و داد بود. نگران شد. نمی دانست چه کار کند. نتوانست طاقت بیاورد. مغازه را به حال خودش رها کرد و به طرف فیضیه رفت. مرد بی سیم به دستی کنار در ایستاده بود. کمی ترس داشت؛ ولی به خودش دلداری داد و جلوتر رفت.
- خسته نباشی پسرم. این جا چه خبره؟ سر و صدا میاد!
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت.
- خونه تکونیه پدرجان! داریم این جا رو یه کم تر و تمیز می کنیم. احتیاج به نظافت داشت.
- مگه سربازها هم بلدند نظافت کنند؟
- بعععله! این سربازهای ما آموزش دیدند برای تمیزکاری و نظافت.
- پس چرا این قدر صدای جیغ و داد میاد؟
- برای این که میکروب ها دارن در مقابل نظافت مقاومت می کنند.
مرد خندید. با صدای بلند هم خندید. بعد دستی به سبیلش کشید و گفت: «برو پیرمرد، برو که اگه وایستی سراغ تو هم میان!»
پیرمرد برگشت داخل مغازه اش. نمی توانست آرام بگیرد. همان طور که چشمش به فیضیه بود، شروع کرد به خواندن قرآن. قرآن می خواند و در مغازه راه می رفت و به طرف فیضیه فوت می کرد.
ناگهان دَرِ فیضیه باز شد، طلبه ها ریختند بیرون و سربازها هم با چوب و زنجیر دنبال آن ها. باورش نمی شد. می خواست هوار بکشد که: «نزنید نامسلمونا، نزنید!»
ولی ترسید. اگر هم می گفت کسی گوش نمی کرد. طلبه ها هرکدام از یک طرف فرار کردند و سربازها به دنبال شان. یکی از طلبه ها دوان دوان به سمت او آمد. عمامه بر سر نداشت. صورتش خونی بود. قبل از این که از کنارش رد شود، پیرمرد او را به داخل مغازه اش کشید. نفس نفس می زد. عرق کرده بود.
- چه خبر شده جوون؟ از کی فرار می کنی؟
طلبه بریده بریده حرف می زد. موقع حرف زدن نفس کم می آورد.
- باید برم... الآن میان سراغم... دارن طلبه ها رو می زنن. منو گرفتن. توی جیبم عکس امام بود. داشتم عکس امام رو پخش می کردم که یک دفعه ریختن توی مدرسه. از دست شون فرار کردم. باید برم...
قبل از این که جوان حرکت کند، پیرمرد لباسش را گرفت.
- صبر کن ببینم، کجا بری؟ اَلانه که بیان دنبالت. اون وقت تیکه بزرگت گوشته. اونا ماشین دارن. بهت می رسن و می گیرنت. وایستا من یه سر و گوشی آب بدم. تو برو ته مغازه، کنار اون قفسه ها. اون جا تاریکه نمی تونن ببیننت.
پیرمرد نگاهی به بیرون مغازه انداخت. سربازها کنار در جمع شده بودند و اطراف را می گشتند. چند سرباز او را دیدند و به طرفش آمدند.
- آهای پیرمرد، این جا چه کار می کنی؟
- خوب مغازمه. اومدم توی مغازه. همیشه توی مغازه ام.
- خوبه خوبه، مگه نمی دونی امروز شهر شلوغه و نباید بیایی بیرون؟
- والّا من خبر نداشتم.
- یه طلبه رو ندیدی که از این جا رد بشه؟
- چرا از صبح تا حالا خیلی ها را دیدم.
- نه الآنو می گم، همین چند دقیقه ی پیش.
- چی کار کرده؟ دزدی کرده؟
- نخیر، اخلال گره.
- یعنی چی کار کرده؟ کجا رو خراب کرده؟
- کاری به این کارا نداشته باش. سؤال منو جواب بده. دیدی یا نه؟ خودت یا شاگردت؟
پیرمرد نگاهی به ته مغازه انداخت و داد زد: «اصغری... تو دیدی؟»
- نه اوستا ندیدم...
پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «طلبه ها نمیان از ما خرید کنن، اونا فرق دارن.»
سربازها نگاهی به سر تا پای پیرمرد انداختند. یکی از آن ها با عصبانیت گفت: «پس شماها به چه دردی می خورید؟ فقط برای مملکت ضرر دارید. زود مغازه تو جمع کن برو که برات خطرناکه. زود باش!»
و رفتند. پیرمرد نگاهی به ته مغازه انداخت. جوان داشت می لرزید. پیرمرد خندید. با خنده ی او طلبه ی جوان هم شروع کرد به خندیدن.
مطالب مرتبط: قیام 15 خرداد - ویژه نامه نقطه عطف انقلاب
منبع: مجله سلام بچه ها، خرداد ماه سال 1392، شماره 279.- داستان شاگرد