این بنده رو سیاه برمیگردد / شاعر : یوسف رحیمی
شوری به دل پر تب و تابم دادی
همواره تو رزق بی حسابم دادی
هر چند اطاعتت نکردم هرگز
هربار که خواندمت جوابم دادی
هستيم هميشه از حضورت غافل
اما شده الطاف تو ما را شامل
«يا غافِر! شَرّنا اِليکَ صاعِد
يا راحم! خَيرُکَ اِلَينا نازِل»
یا رب به دل سیاهم ارزش دادی
این مرتبه هم شوق نیایش دادی
بی شرمی من گذشته از حد اما
هر بار به من جرئت خواهش دادی
با آن که عبادتم ملال انگیز است
ره توشة اعمالم اگر ناچیز است
مهر تو نجات بخش من خواهد شد
یارب دلم از محبتت لبریز است
این بندة رو سیاه بر ميگردد
از جادة اشتباه بر ميگردد
افتاده ز پا اگرچه در بی راهه
یک روز ولی به راه بر ميگردد
با این دل مرده و کویری چه کنم
با این همه جرم و سر به زیری چه کنم
«مِن اَینَ لِیَ النَّجات یا رب یا رب»
تو دست مرا اگر نگیری چه کنم؟
بر پاست همیشه های و هویم اما...
دائم بد این و آن بگویم اما...
مولا! نشده زشتی اعمالم را
یک بار بیاوری به رویم اما...
هر روز فرشته اي صدايم زده است
آرام به روي شانه هايم زده است
هر بار که خواستم به سويت آيم
اين نفس چه بندها به پايم زده است
نفس است که درگیر غرورم کرده ست
این تیر معاصی است کورم کرده ست
«فرِّق بینی و بینَ ذَنبی یارب»
از درگه تو گناه دورم کرده ست
در وادي جهل و معصيت حيرانيم
اما به گمان خويشتن انسانيم
در توشة ما يک عمل صالح نيست
والعصر! تمام عمر در خسرانيم
از کينة اين و آن دلم پُر! تا کي؟
از من همه دلشکسته، دلخور! تا کي؟
اين عمر گران نيز زوالي دارد
افزون طلبي، جهل، تفاخر؟ تا کي؟
بگذار دل از بند غم آزاد شود
ویرانة دل به لطفت آباد شود
در شعلة آتشم مسوزان یا رب
آری مپسند دشمنت شاد شود
گفتم که برای خاطر او بايد ...
گفتم ببرم توشة نيکی شايد ...
افسوس نماند فرصتی تا حتی ...
هيهات که عمر رفته کی باز آيد؟
عالم همه در سير کمال ست اي دوست
در کشف حقايقي زلال ست اي دوست
زنگار دل ماست وبال پر ما
آئينه شدن شرط وصال ست اي دوست