بر عرشه ایستاده است پیری که نا خدا شد / شاعر : امید مهدی نژاد
شب آخرین خبر بود، خورشید مبتدا شد
تشویش سایه ها را تقدیرِ انزوا شد
دریا نمی خروشید، صبر سپیده سر رفت
شب بی ستاره می سوخت، بابی به صبح واشد
خواب ستاره ها را تعبیر صبح کردند
صبحی که ابتدا بود، صبحی که انتها شد
مردان دورمانده دستی به هم رساندند
در خویش خفتگان را بر خاستن عصا شد
گفتند: زودهنگام، گفتند: بی سرانجام
گفتند: غیر ممکن، گفتند، منتها شد
خاکی که بر دو کتفش ابلیس بوسه می زد
در خویش زیر و رو گشت، آیینه ی خدا شد
تقدیر سایه ها بود در دخمه ها خزیدن
شب آخرین مفر بود، خورشید مقتدا شد
شاه و وزیر دزدان آغاز داستان بود
جمهوری شهیدان پایان ماجرا شد
سوی ستاره پیداست، سکّان هنوز برجاست
بر عرشه ایستاده است پیری که ناخدا شد
ای کاش بار دیگر این جاده باز می شد
آن سان که پیش از این بود، آن سان که با شما شد
ای کاش بار دیگر «یا مرگ یا خمینی»
تا باز می سرودیم: شب رفت و روشنا شد
ای کاش بار دیگر آن مشت ها بیایند
تا جغدها نگویند این صبح هم فنا شد