رفتن به محتوای اصلی

با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست / یوسف رحیمی

تاریخ انتشار:

با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست / شاعر : یوسف رحیمی

با سر رسیده ای بگو از پیکري كه نيست
از مصحف ورق ورق و پرپري كه نيست

شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست

باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست

قاری خسته تشت طلا و تنور نه !
شایسته بود شان تو را منبری که نیست

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست

تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست

دستی کشید عمه به این پلکها و گفت :
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

***

حتي صبور قافله بي صبر مي شود
با خاطرات خسته ترين دختري كه نيست

 

پدیدآورنده
موضوع انجمن

افزودن دیدگاه جدید

متن ساده

  • تگ‌های HTML مجاز نیستند.
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • نشانی‌های وب و پست الکتونیکی به صورت خودکار به پیوند‌ها تبدیل می‌شوند.
بازگشت بالا