رباعیات مناجاتی / شاعر : یوسف رحیمی
دریای کرامتت ندارد ساحل
آورده پناه سوی تو این سائل
«یا غافِر! شَرُّنا اِلیکَ صاعِد
یا راحم! خَیرُکَ اِلَینا نازِل»
با این دل مرده و کویری چهکنم؟
با این همه جرم و سربهزیری چه کنم؟
«مِن اَینَ لِیَ النَّجات» یارب یارب
تو دست مرا اگر نگیری چه کنم؟
آیینهام و غبار کورم کردهست
نَفْس است که درگیر غرورم کردهست
«فَرِّق بینی و بینَ ذَنبی» یارب
از درگه تو گناه دورم کردهست
گفتم که برای خاطر او باید...
گفتم ببرم توشهٔ نیکی شاید...
افسوس نماند فرصتی تا حتی...
هیهات که عمر رفته کی باز آید؟
یک عمر اسیر پیلهٔ تن افسوس
ماندن ماندن دوباره ماندن افسوس
پروانهترین مسافران ملکوت
از خویش گذشتند ولی من افسوس
رباعی فاطمی
از چشم تو عطر زندگی میبارد
عطر ملکوت و بندگی میبارد
محراب تو معراج ملائک شده است
از سجدهٔ تو پرندگی میبارد