باز این چه شوش است مگر محشر آمده / سعید بیابانکی

انجمن‌ها: 

باز این چه شوش است مگر محشر آمده / شاعر : سعید بیابانکی

 باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سربرهنه به صحرا برآمده

آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاهِ کم سپاه که بی لشکر آمده

یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش
این کشتی نجات که بی لنگر آمده

بانگ «فیا سیوف خذینی است» بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگان سوخته لب! تشنگی بس است
سر بر کنید، ساقی آب آور آمده

این ساقیِ علم  به کفِ بی بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده

این ساقی رشید که در بزم می کشان
بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده

آتش به خیمه های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل ها
نخل امید رفته ولی بی سر آمده

جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست
این نیزه ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به تشت زر آمده

ای دستِ پُر سخاوتِ روشن! گشوده شو
دریوزه ای به نیّت انگشتر آمده

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

 

پدیدآورنده: 
Share