کلاف کور طبعم را سر انگشت تو وا می کرد / مرتضی امیری اسفندقه
کلاف کور طبعم را سر انگشت تو وا می کرد / شاعر : مرتضی امیری اسفندقه
نشد امشب بيايي تا به پاي تو سر اندازم
در افتم با غم و از بيخ بنيادش بر اندازم
کلاف کور طبعم را، سر انگشت تو وا مي کرد
اگر مي آمدي، صدها غزل مي شد سر اندازم
تو افشا مي کني در جمع رازم را، تو، آري تو
گناهش را چرا بر گردنِ چشمِ تر اندازم؟
تفأل مي زنم خير است اما حال من اين نيست
چگونه مي توانم بي تو مي در ساغر اندازم؟
براي دفع چشم بد، چرا اين دود و اين اسفند؟
خودم را کاشکي در پاي تو در مجمر اندازم
::
تو را کم داشتم ديشب وگرنه مي توانستم
در آن معراج، جبرائيل را از پا در اندازم
وگرنه مي توانستم چنان بالا پريدن را
که جبرائيل را در آتشِ جلوه پَر اندازم
::
مرا بگذار تا سقف فلک را گرم بشکافم
مرا بگذار تا در خويش طرحي نو در اندازم
کدامين رختخواب اي پير امشب مي کند گرمت؟
نشد امشب بيايي تا برايت بستر اندازم
موضوع انجمن
افزودن دیدگاه جدید