باران
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود.
صدای غرش آسمان را شنید.
بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد.
ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد.
دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد مامان، پول رو دادم به اون گداهه ...!!
موضوع انجمن
افزودن دیدگاه جدید