آیا مدارس خلاقیت کودکان را می کشند(متن سخنرانیted)
چکیده سخنرانی:
آموزش و پرورش دانش آموزان را برای آینده ای که درکی از آن ندارند (و قابل پیش بینی نیست) آماده می کند.
همه ی کودکان استعدادهای خارق العاده ای دارند که توسط ما سرکوب می شود.
امروزه، خلاقیت به اندازه ی سواد خواندن و نوشتن مهم است.
دلیل اینکه کودکان خلاق تر هستند این است که از اشتباه کردن نمی ترسند.
تا زمانیکه از اشتباه کردن بترسید هیچ ایده جدیدی به دست نمیاد.
آموزش و پرورش کودکان را به مرور از اشتباه کردن، می ترساند و خلاقیتشان را از بین می برد.
پیکاسو : همه ی کودکان هنرمند به دنیا می آیند.
مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم؟
متن کامل سخنرانی:
متن کامل سخنرانی به شرح زیر می باشد:
“صبح بخیر. خوب هستید؟ این کنفرانس خیلی عالی بوده مگه نه؟ واقعاً همه اش من را تکان داده. در واقع، آنقدر تکان خوردم که دارم اینجا را ترک می کنم.
سه زمینه کلی بوده، مگه نه، که در در سرتاسر کنفرانس مطرح بودند، و مرتبط اند با موضوعی که می خواهم درباره اش صحبت کنم. یکی، این شواهد فوق العاده زیاد از خلاقیت انسان، که در تمام ارائه هایی که داشتیم بود. و در تمام افراد اینجا. همین تنوع و گستردگی اش. دوم اینکه ما را در موقعیتی قرار داده که هیچ ایده ای نداریم چه اتفاقی قراره بیافته. در مورد آینده. هیچ ایده ای نداریم که چی پیش میاد.
من علاقه ای به آموزش و پرورش دارم. البته، چیزی که متوجه شدم اینه که همه بالاخره یک علاقه ای به آموزش و پرورش دارند. شما ندارید؟ این واقعاً برایم جالبه. اگه شما در یک مهمانی شام باشید، و بگویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید، –البته، راستش، زیاد پیش نمیاد در مهمانی شام باشید اگر در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید. دعوت نمی شید. و جالبه که اگه هم دعوت شدید هیچ وقت دوباره دعوت نمی شید-. این عجیبه برای من. ولی اگه دعوت شدید، و به کسی بگید، مثلاً آنها می پرسند، «کار شما چیه؟» و شما می گویید که در زمینه آموزش و پرورش کار می کنید. می بینید که رنگ از صورتشان می پرد! فکر می کنند، «خدای من! آخه چرا من؟ آن هم در همین یک روزی که در هفته برای تفریح داشتم.» اما اگر درباره تحصیلات خودشان از آنها سوال کنید. شما را به دیوار می چسبانند. چون یکی از آن چیزهایی است که برای مردم مسئله عمیقی است. درست می گم؟ مثل مذهب، پول، و چیزهای دیگه. من اهمیت زیادی به آموزش و پرورش می دهم، و فکر می کنم همه ما همینطوریم. برایمان اهمیت عظیمی دارد تا حدی برای اینکه این آموزش و پرورش است که قراره ما را برای این آینده ای آماده کند که نمی توانیم درکش کنیم. اگه بهش فکر کنید بچه هایی که امسال مدرسه را شروع می کنند در سال 2065 بازنشسته می شوند. هیچ کس روحش هم خبر ندارد،علیرغم تمام این تخصصی که این چهار روز اخیر اینجا رژه رفت ، که دنیا چه شکلی خواهد بود حتی تا پنج سال دیگر. و با این حال قرار هست این بچه ها را برای آن موقع آماده کنیم. پس این غیر قابل پیش بینی بودن، از نظر من، شگفت آور است.
و سومین موضوع هم اینکه با همه این احوال همه ما روی این توافق داریم که کودکان چه قابلیت های خارق العاده ای دارند. مثل قابلیت های آنها برای نوآوری. مثلاً همین Sirena دیشب شگفت آور بود مگه نه؟ شگفت آور بود که چی کار می تونست بکنه. و البته اون استثناییه، اما به نظر من از نظر آنچه که کلاً در دوران کودکی ممکنه، استثنا نیست. آنچه اینجا داریم یک انسان با پشتکار خارق العاده ست که استعدادی یافته. و نظر من اینه که همه بچه ها دارای استعدادهای فوق العاده اند. و ما آنها را سرکوب می کنیم. به طرز خیلی بی رحمانه ای. پس می خواهم درباره آموزش و پرورش صحبت کنم و می خواهم درباره خلاقیت صحبت کنم. نظر من اینه که امروز خلاقیت به اندازه سواد خواندن و نوشتن داشتن در آموزش و پرورش مهمه، و باید به همان شکل با آن برخورد کرد و به آن جایگاه داد. ممنونم. همین بود دیگه. با تشکر از شما. خب، 15 دقیقه هنوز مانده. خب من متولد سال – نه!
من اخیراً یک داستان عالی شنیدم – عاشق تعریف کردنش هستم – درباره یک دختر کوچولو که سر کلاس نقاشی بود. شش سالش بود و ته کلاس نشسته بود و نقاشی می کشید و معلمش می گفت که این دختر کوچولو به ندرت به درس توجه می کرد، ولی در این درس داشت توجه می کرد. معلم که این موضوع برایش خیلی جالب بود، رفت بالای سر دخترک و پرسید «چی می کشی؟« و دخترک گفت «دارم عکس خدا رو می کشم« بعد معلم گفت «اما کسی که نمی دونه خدا چه شکلیه«و دخترک جواب داد «تا یک دقیقه دیگه می فهمند چه شکلیه»
وقتی در انگلستان پسرم چهار سالش بود– البته راستش رو بخواهید همه جا چهار سالش بود. اگر بخواهیم دقیق بگیم، اون سال، هر جا می رفت چهار سالش بود.- اون در یک نمایش ولادت مسیح نقش داشت. داستانش خاطرتان هست؟ نه، خیلی نمایش پرطرفداری بود. داستان بزرگی بود، Mel Gibsonقسمت بعدی اش را ساخت. شاید آن را دیده باشید «ولادت مسیح 2». اما James نقش یوسف گیرش آمد. که ما از این موضوع خیلی خوشحال بودیم. از نظر ما یکی از نقش های اصلی بود. ما آنجا را پر از مامور کرده بودیم که تی شرت های مخصوص بپوشند که روی آنها نوشته بود «James Robinson واقعاً همان یوسف است!» نقشش خیلی صحبت کردن نداشت، اما آن قسمتش را می دانید که سه پادشاه وارد می شوند. با هدایایی در دست آنها طلا، کندر، و مر می آورند. این واقعاً اتفاق افتاد. ما آنجا نشسته بودیم. و فکر کنم فقط ترتیبش را اشتباه رفتند چون بعدش که از پسرک پرسیدیم «راضی هستی از اجرات؟» اون جواب داد «آره، چطور، مگه اشتباه کردم؟« فقط ترتیبش رو عوش کرده بودند، همین. به هر حال سه تا پسرها وارد صحنه شدند چهار ساله هایی که دور سرشان حوله پیچیده بودند، و جعبه هایشان را گذاشتند زمین پسر اولی گفت «برایتان طلا آورده ام« پسر دومی گفت «برایتان مر آورده ام«و پسر سومی گفت «اینو Frank فرستاده».
چیزی که در همه اینها مشترکه اینه که بچه ها شانس خودشان را امتحان می کنند. اگر نمی دانند، یک چیزی امتحان می کنند. درست نمی گم؟ اونها از اشتباه کردن نمی ترسند. حالا من نمی خواهم بگم که اشتباه کردن با خلاق بودن یک چیزه. اما چیزی که می دانیم اینه که اگه آماده اشتباه کردن نباشید، هیچ وقت هیچ فکر نابی به ذهنتان نمی رسد اگه آماده اشتباه کردن نباشید. و تا وقتی که بزرگ شده اند، بیشتر بچه ها این قابلیت را از دست داده اند. تبدیل به کسانی شده اند که از اشتباه کردن می ترسند. و در ضمن شرکت هایمان را هم همین شکلی اداره می کنیم. ما اشتباه را تبدیل به گناه می کنیم. و حالا داریم سیستم های ملی آموزش و پرورشی را اداره می کنیم که در آنها اشتباه کردن بدترین کاریه که می توانید بکنید. و نتیجه اش اینه که مردم را پرورش می دهیم که از ظرفیت های خلاق خود بیرون بیایند. پیکاسو گفته که همه کودکان هنرمند به دنیا می آیند. مسئله این است که در حال بزرگ شدن چطور هنرمند بمانیم. من شدیداً به این اعتقاد دارم: که ما به سمت خلاقیت رشد نمی کنیم. بلکه از خلاقیت به سمت بیرون رشد می کنیم. یا در واقع از خلاقیت بیرون پرورش پیدا می کنیم. خب چرا این طوره؟
من تا حدود پنج سال پیش در Stratfor-on-Avon زندگی می کردم. در واقع ما از Stratford به Los Angeles آمدیم. پس می توانید تصور کنید که چه تغییر نامحسوسی بود. در واقع، ما در جایی به اسم Snitterfield زندگی می کردیم، در حواشی Stratford، که آنجا جایی بود که پدر شکسپیر به دنیا اومده بود. الان فکر جدیدی به ذهنتان خطور نکرد؟ من که اینطور شدم. ما عادت نداریم فکر کنیم که شکسپیر پدر داشته، مگه نه؟ راست نمی گم؟ به خاطر اینکه عادت نداریم فکر کنیم شکسپیر هم زمانی کودک بوده، مگه نه؟ شیکسپیر هفت ساله؟ من که هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم. یعنی بالاخره یه روزی هفت سالش بوده. بالاخره سر کلاس ادبیات یه نفر نشسته، مگه نه؟ چقدر اعصاب خورد کن می شد! «باید بیشتر تلاش کنی». مثلاً تصور کنید، پدرش داره اون رو به رخت خواب می فرسته. به شکسپیر می گه، «دیگه وقت خوابه« و به ویلیام شکسپیر می گه، «و اون مداد رو بذار زمین دیگه» «اینقدر هم اینجوری حرف نزن. همه رو گیج می کنی».
بگذریم، ما از Stratford آمدیم Los Angeles و فقط می خواستم یک نکته راجع به این تغییر بگم، در واقع. پسرم نمی خواست با ما بیاد. من دو تا فرزند دارم. اون 21 سالشه الان، دخترم 16 سالشه. اون نمی خواست با ما بیاد Los Angeles. خیلی دوست داشت، اما در انگلستان یک دوست دختر داشت. تمام عشق زندگیش بود، سارا. یک ماه می شد که می شناختش. البته چهارمین سالگردشونم گرفته بودن، چون وقتی 16 ساله هستید یک ماه خیلی زیاده. به هر حال، توی هواپیما خیلی ناراحت بود. و می گفت «من دیگه هیچ وقت دختری مثل سارا پیدا نمی کنم.» و راستشو بخواهید، ما از این موضوع خیلی خوشحال بودِیم، چون دلیل اصلی که داشتیم اون کشور را ترک می کردیم همین بود.
ولی یک چیز خیلی نظرتان را جلب می کند وقتی به آمریکا می روید و وقتی دور جهان سفر می کنید تمام سیستم های آموزش و پرورش دنیا همان سلسله مراتب درس ها را دارند. همه شان. فرقی نمی کند کجا بروید. آدم فکر می کند طور دیگری باشد، ولی نیست. در بالا ریاضیات و زبان قرار دارند، سپس علوم انسانی، و در پایین هم هنرها. همه جای دنیا. و تقریباً در همه این سیستم ها هم سلسه مراتبی درون هنرها وجود دارد. هنر و موسیقی معمولاً جایگاه بالاتری در مدارس دارند تا نمایش و رقص. هیچ سیستم آموزش و پرورشی روی زمین وجود ندارد که هر روزبه بچه ها رقص یاد بدهد همانطوری که به آنها ریاضی یاد می دهیم. چرا؟ چرا اینطور نیست؟ من فکر می کنم این موضوع خیلی مهمیه. به نظر من ریاضی مهمه، ولی رقص هم همینطور. بچه ها اگه اجازه داشته باشند همیشه می رقصند. همه ما اینطوریم. همه ما بدن داریم، غیر از اینه؟ مگه اینکه جلسه ای بوده که من نبودم، حقیقتش، اتفاقی که می افته اینه که همینطور که بچه ها بزرگ می شوند، ما پرورش آنها را به تدریج از کمر به بالا انجام می دهیم. و بعدش فقط روی سرشان تمرکز می کنیم. و متمایل به یک سمت از سرشان.
اگه یه موجود فضایی بودید و از آموزش و پرورش دیدن می کردید، و می پرسیدید «برای چیه، آموزش و پرورش عمومی؟« گمانم باید نتیجه می گرفتید — اگه به نتیجه آن نگاه کنید، اینکه چه کسی با این روش موفق می شود، چه کسی همه کارهایی را که باید، انجام می دهد، چه کسی همه صد آفرین ها را می گیرد، برنده ها چه کسانی هستند — گمانم باید نتیجه می گرفتید که تمام هدف آموزش و پرورش عمومی در سرتاسر جهان اینه که اساتید دانشگاه تولید کنه. غیر از اینه؟ آنها کسانی هستند که سر از بالای هرم در می آورند. و من هم قبلاً از همون ها بودم، پس زکی! و استادهای دانشگاه را دوست دارم، ولی می دانید، این درست نیست که آنها را به عنوان نقطه اوج دستاورد بشر ستایش کنیم. آنها فقط نوعی از زندگی هستند، نوعی دیگر از زندگی. ولی نسبتاً جالب هستند، و من این را از روی علاقه ای که بهشان دارم می گویم. به تجربه من یک چیز جالب درباره استادها هست — نه همه شان، ولی معمولاً — آنها در کله شان زندگی می کنند. اون بالا زندگی می کنند، و کمی هم متمایل به یک سمت. آنها مستقل از بدنشان هستند، می دانید، یک جوری واقعاً به بدنشان به عنوان نوعی وسیله نقلیه برای کله شان فکر می کنند، مگه نه؟ راهیه برای رساندن کله شان به جلسات. راستی اگه شواهد واقعی برای تجربه بیرون از بدن می خواهید، خودتان را به یک کنفرانس علمی چند روزه ببرید با دانشگاهیان جا افتاده و شب آخر کنفرانس با آنها به دیسکو تک بروید. و آنجا خواهید دید. مردان و زنان بزرگ در حالی که به نحوی پریشان دور خودشان می پیچند، بدون هماهنگی با موسیقی، منتظراند تمام شود تا بتوانند بروند خانه و درباره اش مقاله بنویسند.
سیستم آموزش و پرورش ما مبتنی بر مفهوم قابلیت علمیه. و این دلیل داره کل سیستم که اختراع شد — در سرتاسر جهان هیچ سیستم آموزش و پرورش عمومی نبود واقعاً، تا قبل از قرن نوزدهم همه آنها به وجود آمدند تا پاسخگوی نیازهای صنعتی شدن باشند. برای همین سلسله مراتب آن ریشه در دو ایده داره. اول اینکه آن درس هایی که بیشترین فایده را برای کار داشتند در بالا قرار می گیرند. برای همین احتمالاً خیلی آرام دور رانده می شدید از بعضی چیزها در مدرسه وقتی بچه بودید، چیزهایی که دوست داشتید، با این توجیه که در آن زمینه هیچ وقت یک کار درست و حسابی پیدا نمی کنید. درست می گم؟ موسیقی را ول کن، نوازنده نمی شی. هنر را ول کن، هنرمند نمی شی. نصیحت های خیرخواهانه — اما به کلی اشتباه. تمام دنیا درگیر یک انقلابه. و دوم قابلیت علمیه، که واقعاً تسلط پیدا کرده بر دید ما از هوش چرا که دانشگاه ها سیستم را در تصویر خودشان طراحی کردند. اگه بهش فکر کنید، تمام سیستم آموزش و پرورش عمومی در همه جای جهان، یک فرایند طولانی برای ورود به دانشگاهه. و نتیجه اش اینه که خیلی از افراد بسیار با استعداد، نابغه و خلاق، فکر می کنند که اینطور نیستند، چون آن چیزهایی که در مدرسه خوب بلد بودند، برای کسی ارزشمند نبود، یا حتی ننگ به حساب می آمد. و فکر می کنم که دیگه نمی توانیم هزینه ادامه این روش را بپردازیم.
طبق آمار UNESCO در 30 سال آینده، تعداد افرادی که فارغ التحصیل خواهند شد در سرتاسر جهان بیشتر از تمام افرادیه که از ابتدای تاریخ تا کنون از طریق آموزش و پرورش فارغ التحصیل شده اند. آدم های بیشتر، و این ترکیبیه از تمام چیزهایی که درباره اش صحبت کردیم — فناوری و اثر تحول آفرینش روی کار، و ساختار جمعیت و انفجار بزرگ جمعیت ناگهان، مدرک ها دیگه ارزشی ندارند. درست نمی گم؟ وقتی من دانشجو بودم، اگر مدرک داشتید، کار داشتید. اگر کار نداشتید به خاطر این بود که نمی خواستید داشته باشید. و من هم خب راستش نمی خواستم داشته باشم. ولی این روزها بچه هایی که مدرک دارند خیلی وقت ها بر می گردند خانه و به بازی های رایانه ای شان ادامه می دهند، چون حالا آن کاری که قبلاً لیسانس می خواست، فوق لیسانس می خواهد، و کاری که قبلاً فوق لیسانس می خواست دکترا می خواهد. نوعی فرایند تورم علمیه. و نشانگر اینه که کل ساختار آموزش و پرورش زیر پایمان در حال تغییره. ما باید به کلی یک بازنگری کنیم بر دیدمان از هوش.
ما سه چیز درباره هوش می دانیم. اول اینکه متنوعه. فکر کردن ما درباره دنیا به همه روش هایی است که دنیا را تجربه می کنیم. ما تصویری فکر می کنیم، صوتی فکر می کنیم، و حرکتی فکر می کنیم. به شکل مجرد فکر می کنیم، به شکل حرکت فکر می کنیم. دوم اینکه هوش پویا ست. اگه به تبادلات مغز انسان نگاه کنید، همانطور که دیروز از تعدادی از سخنرانان شنیدیم، هوش به طرز شگفت آوری تبادلیه. مغز به قطعات مختلف تقسیم نشده. در واقعخلاقیت — که من آن را فرایند داشتن ایده های ناب و با ارزش تعریف می کنم — بیشتر وقت ها از طریق تبادل میان روش های مختلف دیدن پدید می آد.
مغز به طور عمدی — راستی یک محور از عصب ها وجود داره که دو نیمه مغز را به هم وصل می کنه به نام corpus callosum. در زن ها ضخیم تر .هست به دنبال سخنرانی Helen دیروز، من فکر می کنم احتمالاً برای همین باشه که زن ها در انجام چند کار همزمان قوی تراند. برای اینکه هستید، مگه نه؟ تحقیقات زیادی در این زمینه هست، اما من از زندگی شخصی ام می دانم. وقتی همسرم در خانه در حال آشپزی باشه — که خوشبختانه زیاد پیش نمیاد. (خنده حضار) اما می دانید، اون در حال — نه، یک کارهایی هست که خوب بلد باشه — اما وقتی داره آشپزی می کنه، می دانید. همزمان در حال صحبت با مردم روی تلفن هم هست، در حال صحبت کردن با بچه ها هم هست، در حال رنگ زدن سقف هم هست، این طرف در حال انجام عمل جراحی باز قلب هم هست. اما اگر من در حال آشپزی باشم، درها بسته اند، بچه ها بیرون اند، سیم تلفن بیرون کشیده شده، و اگر زنم بیاد داخل من اذیت می شم. می گم «Terry، خواهش می کنم، دارم خیر سرم تخم مرغ سرخ می کنم اینجا. یک کم به من مجال بده.» (خنده حضار) حقیقتاً، حتماً آن گفته فلسفی را می شناسید که می گه اگر درختی در جنگل بیافتد و کسی صدای آن را نشنود، آیا واقعاً اتفاق افتاده است؟ این گفته قدیمی را یادتان هست؟ اخیراً یک پیراهن فوق العاده دیدم که روش نوشته بود «اگر مردی نظر خودش را در جنگل بگوید، و هیچ زنی صدایش را نشنود، آیا باز هم اشتباه می گوید؟» (خنده حضار)
و سومین موضوع درباره هوش اینه که، منحصر به فرده. من دارم روی یک کتاب کار می کنم با عنوان «شکوفایی»، که مبتنی است بر یک سری مصاحبه که با مردم داشتم درباره اینکه چگونه استعدادهایشان را کشف کردند. برایم خیلی جالبه که چطور این افراد به اینجا رسیدند. در حقیقت از یک گفتگو شروع شد که با یک خانم خارق العاده داشتم که شاید بیشتر مردم درباره اش نشنیده اند، اسمش جیلین لین (Gillian Lynne) است. درباره اش شنیدید؟ بعضی ها شنیده اند. او یک طراج رقصه و همه کارهایش را می شناسند. نمایش های «گربه ها» و «شبح اوپرا» را انجام داده. اون شگفت انگیزه. من قبلاً عضو هیات مدیره باله سلطنتی انگلستان بودم، همانطور که می بینید. به هر حال، من و جیلین یک روز با هم ناهار می خوردیم و من گفتم، »جیلین، چی شد که تونستی رقاص بشی؟» و اون گفت خیلی جالب بود، وقتی که مدرسه می رفت واقعاً کسی بهش امیدی نداشت. و مدرسه اش در دهه 30 به پدر و مادرش نامه نوشت که «ما فکر می کنیم جیلین دچار نوعی اختلال یادگیری باشد». اون نمی توانست تمرکز کنه. همه اش وول می خورد. فکر کنم اگر امروز بود می گفتند که اون ADHD دارد. مگه نه؟ اما این دهه 1930 بود، و ADHD هنوز اختراع نشده بود. یک بیماری قابل داشتن نبود. مردم متوجه نبودند که می توانند آن را داشته باشند.
به هر حال او به ملاقات یک متخصص رفت. در یک اتاق که با بلوط تزئین شده بود. و او با مادرش آنجا بود، و او را راهنمایی کردند که روی یک صندلی در ته اتاق بنشیند، و همانجا نشست برای 20 دقیقه تا این مرد با مادرش درباره همه مشکلات جیلین در مدرسه صحبت می کرد. و در آخرش برای اینکه مزاحم مردم می شد، مشق هایش همیشه دیر می شد، و غیره و غیره یک بچه هشت ساله – و در آخر، دکتر رفت و نشست کنار جیلین و گفت «جیلین، من به همه این چیزهایی که مادرت گفته گوش دادم و حالا باید باهاش خصوصی حرف بزنم»
اون گفت «همینجا صبر کن، ما برمی گردیم، زیاد طول نمی کشه.« و آن ها رفتند و تنهایش گذاشتند. اما در حالی که از اتاق بیرون می رفتند، اون رادیویی را روشن کرد که روی میز کارش بود. و وقتی آنها از اتاق بیرون رفتند، او به مادرش گفت، «فقط بایستید و تماشایش کنید.» و لحظه ای که از اتاق خارج شدند، می گفت روی پاهایش بود، و با موسیقی حرکت می کرد. و یک چند دقیقه ای نگاهش کردند و او برگشت و به مادرش گفت، »خانم لین، جیلین بیمار نیست، او یک رقاص است. او را به مدرسه رقص ببرید.«
پرسیدم «بعدش چی شد؟« گفت «مادرم همین کار را کرد. نمی توانم به زبان بیاورم که چقدر خارق العاده بود. ما وارد یک اتاق شدیم که پر بود از آدم هایی مثل خودم. آدم هایی که نمی توانستند یک جا آرام بگیرند. آدم هایی که برای فکر کردن احتیاج به حرکت کردن داشتند». آنها باله انجام دادند. رقص تپ انجام دادند، رقص جاز انجام دادند، رقص مدرن انجام دادند، رقص معاصر انجام دادند. او بعد از مدتی برای پذیرش در مدرسه سلطنتی باله اقدام کرد، او یک تک رقاص شد، و مسیر شغلی شگفت انگیزی داشت در مدرسه باله. بعداً فارغ التحصیل شد از مدرسه سلطنتی باله و شرکت خودش را راه اندازی کرد، شرکت رقص جیلین لین، با Andrew Lloyd Weber آشنا شد. او مسئول برخی از موفق ترین کارهای نمایشی موزیکال در تاریخ بوده، میلیون ها نفر از کارهای او لذت برده اند، و اون یک میلیونر ثروتمنده. اگه کس دیگه ای بود ممکن بود به اون چند تا قرص می داد و می گفت که آرام تر باشه.
حالا من فکر می کنم به نظرم نتیجه ای که می توان گرفت اینه آقای Al Gore آن شب درباره بوم شناسی صحبت می کرد، و انقلابی که از Rachel Carson شروع شد. به اعتقاد من تنها امید ما برای آینده اینه که مفهوم جدیدی از بوم شناسی انسانی را دنبال کنیم، که در آن بازنگری کنیم مفهوم ذهنی مان را درباره غنای قابلیت انسان. سیستم آموزش و پرورش ذهن های ما را معدن کاوی کرده به همان شکلی که ما در معدن های زمین کاوش می کنیم: به دنبال یک کالای خاص. و برای آینده، این به درد ما نمی خوره. ما باید بازنگری داشته باشیم بر اصول بنیادی که طبق آنها فرزندانمان را آموزش می دیم. یک جمله زیبا از Jonas Salk بود که گفت «اگر تمام حشرات از کره زمین محو شوند، به 50 سال نمی کشد که تمام حیات در کره زمین از بین خواهد رفت. اما اگر تمام انسان ها از کره زمین محو شوند، در عرض 50 سال تمام گونه های حیات شکوفا می شوند.« و اون راست می گه.
چیزی که TED از آن تقدیر می کند، هدیه پندار انسانه. پندار. حالا باید مراقب باشیم که از این هدیه هوشمندانه استفاده کنیم، و از برخی از این سناریوها پرهیز کنیم سناریوهایی که درباره شان صحبت کرده ایم. و تنها راهی که این کار را بکنیم اینه که قابلیت های خلاق خودمان را ببینیم با همان غنایی که دارند، و ببینیم فرزندانمان را برای امیدی که هستند. و وظیفه ما اینه که تمام وجودشان را تربیت کنیم، که بتوانند با این آینده رو به رو شوند. در ضمن – ما ممکنه این آینده را نبینیم، اما آنها می بینند. و وظیفه ما اینه که به آنها کمک کنیم که آن را به خوبی بسازند. خیلی ممنونم”.
منبع دریافت این مطلب : سایک نیوز
افزودن دیدگاه جدید