حضرت ام البنین(سلام الله علیها)، الگوی زن مسلمان
حضرت ام البنین(س) - محمدکاظم بدرالدین
زمان، هیچ گاه با یادهای غبارگرفته دمساز نمی شود. بسیارند نام هایی که زیر این آسمان پهناور گم شده اند، اما نامی استوار ـ با همه داغ های متراکم ـ در اوج آسمان ایستاده است.
تاریخ، تمامی نسب نامه ها را ورق می زند و می گوید: شانه های تحمل اندوه، از نام ام البنین، خجلند. تاریخ، گزافه نمی گوید و واقعیت را آن چنان که هست، می نماید.
زنی با استقامتی ستودنی، روبه روی نغمه هایی از رنج و روح خشن اندوه قرار گرفته است و نغمه پیروزی او از لابه لای برگ های زمان به گوش می رسد. نوای سپید سرفرازی به همراه نام جاویدش، در بادهای پیغام رسان منتشر است. همه با این لحن و نوا آشنایند، همه او را می شناسند؛ همسر علی، مادر عباس.
چقدر زیبا شهامت خاندان خود را کنار اقیانوس بی پایان حیدر(ع) آورد و چقدر شیوا اقتداگر ایین مهربانی بود و توانست وجود خود را در الفت به مولا(ع) خلاصه کند. ام البنین(س)، فاطمه دوم و همسری دیگر برای علی بود؛ و این یک قاعده کلی است که هرکس همسر علی شود، رنگ مظلومیتِ ریشه دار و سروده های فراوان زخم، به خود می گیرد.
و تو ای بانوی اندوه و رضایت. نمی دانم چه سرّی در نام خورشیدی توست که هنگام سرودنت، آواز باران از دل های ما عبور می کند و نور روی نور چیده می شود.
کاش می شد از همه آنانی که به نیازهایشان دست تبرک کشیده ای، آمار گرفت. کاش می شد همه از خاطرات روشن دخیل بستن به نامت می گفتند. بهراستی چه کرده ای بانو با قلب هایی که به تو چشم دوخته اند.
من چه بگویم که کربلا ـ با آنکه نه تو و نه او، هیچ کدام یکدیگر را ندیده اید ـ عجیب تو را ستوده است. کربلا پشت سر هم از مصیبت های جان گداز عباس و دیگر فرزندانت گفت و تو با یک مشت خاطرات سوخته، تنها کلمات شیرین تسلیم بر زبان جاری کردی. کربلا باعث شد تو بهتر و بیشتر شناخته شوی و صبوری، بر خود ببالد که الگویی چون تو دارد.
به رسم همیشه، محافل نام او را می برند، اما حاشا که شب، گیسوپریشی لحظه هایش را دیده باشد. ما نیز از ام البنین می گوییم درحالیکه جزع و زاری، غریبه ای طردشده بهدست صبور اوست.
الگوی زن مسلمان(2)
حضرت ام البنین(س) - محبوبه ابراهیمی
پنج سال از هجرت رسول اکرم(ص) به مدینه می گذشت. در خانه حزام و ثَمامه، دختری متولد شد که نامش را فاطمه نهادند؛ خانه ای که مردان آن به شجاعت و سخاوت، معروف و از علم و معرفت بهره مند بودند.[1]
ریحانه رسول، واپسین روزهای عمر مبارکش را می گذراند. از علی(ع) خواست که پس از او، همسری شایسته برگزیند تا فرزندانش درد بی مادری را کمتر حس کنند. فانوس چشمان محبوبه خدا به خاموشی گرایید. امیر عرب(ع) می خواست به وصیت دردانه رسول حق، جامه عمل بپوشاند. برادرش، عقیل بن ابی طالب را که به علم نسب شناسی آشنا بود و تمام خاندان های عرب را می شناخت، خواست تا از تبار دلاوران برای او همسری انتخاب کند. همسری شایسته که پسری دلیر برای علی(ع) پرورش دهد تا یاور حسینش در کربلا باشد. عقیل، جست وجو را آغاز کرد، عاقبت فاطمه بنت حزام را پیشنهاد کرد که قبیله و خاندانش بنی کلاب، از نظر شجاعت و دلاوری زبانزد عرب بودند. شیر خدا به این انتخاب راضی شد و عقیل را برای خواستگاری نزد حزام فرستاد.
عقیل وارد خانه حزام شد و دخترش را برای برادر، خواستگاری کرد. حزام که هرگز پیش بینی چنین پیشنهادی را نمی کرد، حیرت زده ماند. پاسخ داد: زنی بادیه نشین با فرهنگ ابتدایی بادیه نشینان شایسته امیرالمؤمنین، علی(ع) نیست. او باید با زنی ازدواج کند که فرهنگ بالاتری دارد. این دو فرهنگ با هم فرق دارند. عقیل پاسخ داد: علی از آنچه می گویی آگاه است و با این حال، به این ازدواج تمایل دارد. مهر سکوت بر لبان حزام نشست. از عقیل مهلت خواست تا این پیشنهاد را با همسر و دخترش مطرح کند.
رؤیای شب گذشته، فاطمه را در فکر و خیال فرو برده بود. خواب را برای مادر تعریف کرد تا تعبیرش را بداند. مادر درحالیکه موهای دختر را شانه می زد، خوابش را می شنید:
دیدم که در باغی سرسبز و پردرخت نشسته ام، نهرهای روان و میوه های فراوان باغ را پر کرده بود. من چشم دوخته بودم به ماه و ستاره ها که در آسمان می درخشیدند و به عظمت خدا می اندیشیدم.
فکر می کردم که آسمان چطور بدون ستون، در بالا قرار گرفته و فرود نمی اید. ماه و ستاره ها این همه روشنی را از کجا آورده اند. غرق افکارم بودم که ماه از آسمان فرود آمد و در دامن من نشست. نورش چشمانم را خیره کرده بود. در تعجب بودم که سه ستاره نورانی هم از آسمان بر دامنم نشستند. حیرت زده به ماه و ستاره ها نگاه می کردم که هاتفی نامم را صدا زد و با من چنین گفت: «فاطمه! مژده باد تو را به سیادت و نورانیت به ماه نورانی و سه ستاره درخشان که پدرشان بعد از رسول سید و سرور همه انسان هاست.» مادر که با دقت رؤیای دختر را می شنید، با لبخندی دل نشین، خواب را تعبیر کرد و گفت: دخترم رؤیای تو صادقه است. بهزودی با مردی جلیل القدر ازدواج می کنی و از او صاحب چهار فرزند می شوی. اولین آنها مثل ماه چهره ای درخشان دارد و سه تای دیگر همچون ستارگانند.
فاطمه خواب را تعریف کرد و تعبیرش را هم شنید، غافل از اینکه لحظاتی پیش، برادر آن مرد جلیل القدر، او را از پدرش خواستگاری کرده است.
حزام وارد اتاق شد تا با ثمامه درباره ازدواج دخترشان مشورت کند. پرسید خانه علی(ع) خانه وحی و نبوت و علم و ادب است، دخترت را لایق این خانه می دانی؟ اگر اهلیتش را ندارد و شایسته همسری علی(ع) نیست، پاسخ منفی بدهیم.
ثمامه گفت: به خدا سوگند که من او را خوب تربیت کردم و سعادتش را از خدا خواستم تا خادم مولایم علی شود. پس او را به مولایم تزویج کن.[2]
پدر و مادر به این ازدواج رضایت دادند و مانده بود فاطمه که در مقابل این پیشنهاد چه واکنشی نشان خواهد داد؟
حزام نزد فاطمه آمده بود تا خواستگار جدید را به دخترش معرفی کند. فاطمه، با شنیدن نام علی(ع) عرق شرم و حیا بر پیشانی اش نشست، اما در دلش شور و شعف موج می زد. گفت: پدر جان! به خدا قسم برای حسن و حسین(ع) مثل مادری دل سوز خواهم بود.[3]
دختر حزام با دلی آکنده از مهربانی و همدردی، پا به خانه امیرمؤمنان، علی(ع) گذاشت تا افتخار مادری فرزندان او را یابد.
سال 26 هجری بود؛ خوابی که فاطمه در خانه پدر دیده بود، در خانه علی(ع) به نیکی تعبیر شد. ماهی به درخشندگی ماه آسمان، به خانه علی و فاطمه بنت حزام قدم نهاد. نامش را عباس نهادند. علی(ع) از همیشه شادمان تر بود. قصدش از ازدواج با فاطمه همین بود. به عقیل گفته بود همسری مناسب برایم انتخاب کن که پسری دلاور به دنیا آورد تا پسرم، حسین را در صحرای کربلا یاری دهد. قلب فاطمه مالامال از عشق به این پسر بود و از کودکی او را برای فدا شدن در رکاب حسین بن علی(ع) تربیت کرد. پس از آن سه پسر دیگر نیز آورد. او را ام البنین لقب دادند، مادر پسران؛ یک ماه و سه ستاره... .
ام البنین وارد اتاق شد. علی(ع) را دید که عباس خردسال را روی پاهایش نشانده، آستین های کودک را بالا زده و بازوانش را می بوسد و به شدت می گرید. ام البنین حیران و نگران علت را پرسید. علی(ع) با اندوه پاسخ داد: به این دو دست نگاه می کردم و آنچه بر سرشان می اید، به یاد می آوردم. تعجب ام البنین به ترس تبدیل شد: مگر چه بر سر دستان پسرم خواهد آمد؟ و پاسخ شنید که از بازو قطع خواهند شد. پرسید: چرا یاعلی؟ و آنگاه شرح کربلا را شنید و اینکه دستان فرزندش در راه پسر ریحانه رسول، قطع خواهند شد. گریه امانش نمی داد، اما شکر خدا را می گفت که پسرش فدای سبط گرامی رسول(ص) می شود. علی(ع) مادر عباس را به منزلتی که فرزندش نزد خدا داشت، بشارت داد و گفت که خداوند در عوض دو دست، دو بال به او می بخشد تا با ملائکه در بهشت پرواز کند.[4]
لبخند بر لبان دختر حزام نشست... .
عاشق فرزندان علی(ع) بود. وارد خانه علی(ع) که شده بود، حسن و حسین در بستر بیماری بودند. نوعروس ابوطالب خود را به بالین آن دو رساند و همچون مادری مهربان از آنها پرستاری کرد تا بهبود یافتند. خودش به مولا پیشنهاد داد که به نام فاطمه او را صدا نزند تا حسن و حسین از ذکر نام او به یاد مادر شهیده شان نیفتند و خاطرات جان سوز گذشته و رنج بی مادری عذابشان ندهد.[5]
شب نوزدهم ماه مبارک رمضان بود. ام البنین به چهره علی می نگریست و او را متفاوت با همیشه می دید. پیوسته از علی(ع) می پرسید که چرا امشب حالتان متفاوت است. علی(ع) در پاسخ، به او فقط درباره حضرت عباس سفارش می کرد که مبادا فرزندش، حسین(ع) را در روزی که بی یاور است، تنها گذارد.
سپیده دم نوزده رمضان فرا رسیده بود. علی از خانه که بیرون می رفت، با خود زمزمه می کرد: برای استقبال از مرگ کمربندت را محکم ببند که مرگ به سراغت خواهد آمد و هرگاه مرگ از کوی تو گذر کند ناشکیبایی نکن... .
دل ام البنین لرزید و قدم هایش سست شد. سراسیمه می گریست و آشفته بود که چه باید بکند.
وقتی علی(ع) ندای «فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَه» را سر داد، چهار همسر آزاد از خود به جای گذاشت: امامه دختر زینب، لیلی تیمی، ام البنین کلابی و اسماء بنت عمیس. مدتی از شهادت مظلومانه مولا گذشته بود که یکی از شخصیت های مشهور عرب، امامه را خواستگاری کرد. امامه، دراینباره با ام البنین مشورت کرد. ام البنین گریست و پاسخ داد: سزاوار نیست بعد از امیرالمؤمنین، بدن ما در بدن مرد دیگری آرام گیرد. این سخن، هر سه بانوی آزاد علی(ع) را متأثر کرد، تا آنجا که از آن پس هیچیک به ازدواج نیندیشیدند.[6]
حسین بن علی(ع) از بیعت با یزید سر باز زده و هنگامه قیام عاشورا فرا رسیده بود. خاندان و یاران حسین(ع) به همراه او رهسپار سفر بودند. ام البنین، پسرانش را همراه پسر فاطمه(س) فرستاد و سفارش او را به فرزندانش می کرد: «چشم و دل مولایم امام حسین(ع) و فرمان بردار او باشید.» عبدالله، فرزند عباس، را در آغوش گرفته بود و او را در دوری پدر دلداری می داد. سال ها تلاش کرده بود تا پسرانش را همچون چهار شیرمرد، آماده این روز کند.
عباس، عبدالله، جعفر و عثمان، چهار پسر ام البنین، فرمان بردار و جان سپار سبط رسول گرامی اسلام بودند. شهادت، لحظه به لحظه به آنها نزدیک تر می شد. بشیر می آمد و هر بار خبر شهادت یکی از سروقامتان ام البنین را به او می رساند. امالبنین گویا نمی شنید. فقط پاسخ می داد: «فرزندانم و آنچه زیر آسمان کبود است، فدای حسین فاطمه(س) باد! برایم از مولا حسین(ع) خبر بیاورید.» بشیر اینبار که آمد خبر شهادت سالار شهیدان را با خود آورده بود؛ صدای شیون و ناله ام البنین زمین و زمان را فراگرفت؛ فریاد زد: «بشیر! رگ های بدنم را پاره کردی...».[7]
اهل بیت پیامبر، پس از تحمل مصائب فراوان، وارد مدینه شدند و در کنار قبر پیامبر گرامی اسلام، چشمان ام البنین با سیمای غم دیده زینب(س) مواجه شد. زینب خبر داد که از فرزندت عباس، برایت یادگاری آورده ام. آنگاه سپر خونین اباالفضل را از زیر چادر بیرون آورد و به ام البنین داد. ام البنین، آن چنان دلش سوخت که تاب نیاورد و بیهوش بر زمین افتاد... .[8]
مدت ها از واقعه عاشورا می گذشت. ام البنین هر روز به قبرستان بقیع می رفت و اندوهناک ترین مرثیه ها را بر مزاری که خود برای فرزندانش ساخته بود، می خواند. گریه اش آن قدر سوزناک بود که مروان بن حکم با آن همه قساوت قلب، از ناله او به گریه افتاد و با دستمال اشک های خود را پاک کرد. وقتی زن ها او را با نام ام البنین صدا می کردند و به وی تسلیت می گفتند، داغ دل ام البنین تازه تر می شد و به آنان خطاب می کرد: ای زنان مدینه! دیگر مرا ام البنین نخوانید و مادر شیران شکاری ندانید. من پسرانی داشتم که به خاطر آنها ام البنین صدایم می زدند، ولی حالا فرزندی ندارم که ام البنین باشم. من چهار باز شکاری داشتم که آنها را هدف تیر قرار دادند و رگ گردنشان را قطع کردند. با نیزه هایشان بدن های پسرانم را متلاشی کردند و روزشان را در حالی به شب رساندند که بدن های چاک چاک پسران من روی خاک افتاده بود. ای کاش می دانستم ایا این خبر درست است که دستان فرزندم عباس را از تن جدا کرده اند؟ بر سر فرزندم عمود آهنین زده اند، درحالیکه دست در بدن نداشته؟ اگر عباس من دست در بدن داشت، چه کسی جرئت این جسارت را می کرد...[9].
اینها را زمزمه می کرد و می گریست. زنان دیگر هم در گریه او شریک می شدند.
سیزدهم جمادی الثانی سال 46 هجری بود. خورشید عمر ام البنین غروب کرد و پیکر مطهرش در قبرستان بقیع، در کنار پیکر بانوی دو عالم، فاطمه زهرا(س)، سبط گرامی پیامبر اکرم(ص)، امام حسن مجتبی(ع) و دیگر چهره های درخشان شریعت نبوی، به آغوش خاک سپرده شد.
آیت الله العظمی حاج سید محمد حسینی شیرازی می فرمود: شخصی در عالم مکاشفه، حضرت ابالفضل العباس را دید و عرض کرد: آقا جان! حاجتی دارم و نمی دانم برای روا شدن آن به چه کسی متوسل شوم؟ قمر بنی هاشم فرموده بود: به مادرم ام البنین... [10]
منبع: طوبی، زمستان 1387 - شماره 31 .
----------------------------------------
پی نوشت ها:
[1]. شیخ علی ربانی خلخالی، ستاره درخشان مدینه حضرت ام البنین(س)، انتشارات مکتب الحسین، صص 11ـ 14.
[2]. همان، ص 25.
[3]. ام البنین نماد ازخودگذشتگی، ص 19.
[4]. باقر شریف قرشی، زندگانی حضرت ابوالفضل العباس، ص 30.
[5]. همان، ص 21.
[6]. ستاره درخشان مدینه حضرت ام البنین(س)، ص 49.
[7]. ریاحین الشریعه، ج 3، ص 292.
[8]. ملا حبیب الله کاشانی، تذکره الشهدا، ص 443.
[9]. ستاره درخشان مدینه حضرت ام البنین(س)، ص 137.
[10]. همان، ص 142.
افزودن دیدگاه جدید