تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى/بخش سوم
باب بيست و دوم
(1) اما هنگامى كه هيروديس دريافت كه آن مردان حكيم او را فريب داده اند، خشمگين شد و جلادان خود را فرستاد و به آنان دستور داد تا همه كودكان دو ساله و كوچك تر را به قتل برسانند.[75]
(2) هنگامى كه مريم شنيد كه كودكان را مى كشند ، نگران شده، كودك را برداشت و در پارچه هايى پيچيد و در آخور گاوى خوابانيد.[76]
(3) اما اليزابت هنگامى كه شنيد كه در پى يحيى هستند، او را برداشت و به روستاى بالاى تپه رفت. اليزابت اطراف را از نظر گذرانيد تا ببيند كجا مى تواند يحيى را پنهان كند، و هيچ مخفى گاهى در آنجا نبود. پس اليزابت ناله بلندى سر داد و گفت: «اى كوه خدا، مرا درياب; يك مادر، همراه با كودكش»، چون اليزابت از ترس نمى توانست بالاتر برود. و فوراً كوه دو نيمه شد و او را دريافت كرد و آن كوه نورى ايجاد كرد و اطراف او را روشن كرد، چون فرشته خداوند با آنان بود و از آنان محافظت مى كرد.
باب بيست و سوم
(1) در اين زمان، هيروديس در جستوجوى يحيى بود و مأمورانى نزد زكريا در مذبح فرستاد تا از او بپرسند: «پسرت را كجا مخفى كرده اى؟» و او در پاسخ آنان گفت: «من خادم خدا هستم و مدام از معبد او مراقبت مى كنم. من از كجا بدانم كه پسرم كجاست؟».
(2) و مأموران برگشتند و همه اينها را به هيروديس گفتند، پس هيروديس خشمگين شده، گفت: «آيا پسر او بايد پادشاه اسرائيل شود؟» و او مأموران را دوباره با اين فرمان فرستاد: «حقيقت را بگو. پسرت كجاست؟ تو مى دانى كه جانت در دست من است.» و مأموران رفته، اين فرمان را به زكريا گفتند.
(3) و زكريا گفت: «من شهيد خدا هستم. خون مرا بريزيد! اما روح مرا خداوند دريافت خواهد كرد،[77] چون تو خون بى گناهى را در جلو معبد خداوند ريخته اى.»[78] و زكريا در پايان آن روز كشته شد و بنى اسرائيل نفهميدند كه او كشته شده است.
باب بيست و چهارم
(1) نزديك به ساعت تحيت و احترام، كاهنان روانه شدند، اما زكريا نيامد كه طبق عادت آنان را بركت دهد. و كاهنان در انتظار زكريا ايستادند تا از او با دعا استقبال كنند و خداى بلندمرتبه را تمجيد كنند.
(2) اما چون آمدن او بسيار طول كشيد،[79] آنان نگران شدند. اما يكى از آنان جرأت كرده، وارد محراب شد و او ديد كه در كنار مذبح خداوند[80] خون لخته شده است و صدايى مى گويد: «زكريا كشته شده است و خون محو نمى شود تا انتقام او سر رسد» و هنگامى كه او اين سخنان را شنيد، نگران شده، بيرون رفت و آنچه را ديده و شنيده بود به كاهنان گفت.
(3) و آنان آنچه را رخ داده بود شنيدند و ديدند و تابلوهاى سقف معبد ناله مى كردند، و آنان لباس هاى خود را از بالا تا پايين دريدند.[81] و آنان بدن او را نيافتند و خون او را يافتند كه به سنگ تبديل شده بود. و آنان هراسان شده، بيرون رفتند و به همه قوم گفتند: «زكريا كشته شده است». و همه اسباط قوم اين را شنيدند و سه روز و سه شب نوحه و ماتم گرفتند.[82]
(4) و بعد از سه روز كاهنان مشورت كردند كه چه كسى را به جاى زكريا نصب كنند. قرعه به نام شمعون افتاد. و او كسى بود كه روح القدس بر او كشف كرده بود كه تا مسيح را در جسم نبيند مرگ را ملاقات نخواهد كرد.[83]
باب بيست و پنجم
بارى من، يعقوب، كه اين تاريخ را نگاشتم، هنگامى كه در اورشليم در زمان مرگ هيروديس غوغايى به پا شد، به بيابان رفتم تا اين كه غوغا در اورشليم متوقف شد. خداوند را ستايش مى گويم كه به من حكمتى داد تا اين تاريخ را بنويسم. فيض الاهى بر كسانى باد كه از خداوند مى ترسند.
دوم: انجيل كودكى توماس
باب اول
من، توماس اسرائيلى، براى شما همه، برادران از ميان امت ها، تمام معجزات كودكى خداوندِ ما، عيسى مسيح را و همه اعمال قدرتمندى را كه او هنگامى كه در سرزمين ما متولد شد، انجام داد مى گويم و آشكار مى سازم. ماجرا اين گونه آغاز شد:
باب دوم
(1) هنگامى كه اين پسر، عيسى، پنج ساله بود، در حريم نهر آبى بازى مى كرد، و او آب جارى را در بركه جمع كرد و در يك لحظه آن را تميز گردانيد و آن را با يك كلمه تحت فرمان خود در آورد.
(2) او گل نرمى ساخت و آن را به شكل دوازده گنجشك در آورد و روز شنبه بود كه او اين كار را انجام داد و نيز تعداد زيادى كودك با او بازى مى كردند.
(3) بارى،وقتى كه فردى يهودى ديد كه عيسى در بازى خود در روز شنبه چه كارى را انجام مى دهد، سراسيمه رفت و به پدر او ، يوسف گفت: «ببين، كودك تو در كنار نهر است و گل را برداشته و به شكل دوازده گنجشك در آورده و حرمت شنبه را نگه نداشته است».
(4) و هنگامى كه يوسف به آن مكان آمد، بر سر عيسى فرياد زد و گفت: «چرا در شنبه كارى را كه براى تو جايز نيست انجام مى دهى؟» اما عيسى دست هاى خود را بر هم زد و بر گنجشك ها فرياد زد «دور شويد!» پس گنجشك ها پرواز كرده، به مكان دورى رفتند.
(5) يهوديان چون اين را ديدند، متعجب شدند و رفته، آنچه را كه از عمل عيسى ديده بودند براى بزرگان خود نقل كردند.
باب سوم
(1) اما پسر حناى كاتب نزد يوسف ايستاده بود و او شاخه درخت بيدى را برداشته، با آن آبى را كه عيسى جمع كرده بود پخش كرد.
(2) وقتى عيسى عمل او را ديد، خشمگين شده، به او گفت: «اى گستاخ، كافر سبك مغز، بركه و آب به تو چه صدمه اى زده؟ ببين، تو اكنون نيز مثل يك درخت، خشك مى شوى و نه برگ مى آورى و نه شاخه و نه ميوه».
(3) و فوراً آن كودك به طور كامل خشك شد و عيسى روانه شده، به خانه يوسف رفت. اما والدين كسى كه خشك شده بود او را برداشته، بر جوانى او ماتم گرفتند و او را نزد يوسف آورده، ملامت كردند: «اين چه كودكى است كه تو دارى كه چنين اعمالى انجام مى دهد؟».
باب چهارم
(1) پس از آن باز عيسى در روستا راه مى رفت و كودكى دويده، ضربه اى به شانه او زد. عيسى خشمگين شد و به او گفت: «تو بيش از اين به راه خود ادامه نخواهى داد» و كودك فوراً افتاد و مرد. اما برخى از كسانى كه ناظر واقعه بودند، گفتند: «اين كودك از كجا متولد شده است، كه هر سخن او به انجام مى رسد؟».
(2) و والدين كودك مرده نزد يوسف آمده و او را ملامت كرده، گفتند: «چون تو چنين كودكى دارى، نمى توانى نزد ما در اين روستا ساكن باشى; مگر اين كه به كودك خود ياد بدهى كه بركت دهد نه اين كه نفرين كند، چون او كودكان ما را به قتل مى رساند».
باب پنجم
(1) و يوسف كودك را به كنارى برده، او را مورد عتاب قرار داد و گفت: «چرا اعمالى را انجام مى دهى كه مردم اذيت شده، دشمن ما شوند و به ما فشار آوردند؟» اما عيسى پاسخ داد: «من مى دانم كه اين سخنان از تو نيست. با اين حال به خاطر تو ساكت خواهم شد. اما آنان مجازات خود را خواهند ديد». و فوراً كسانى كه او را متهم كرده بودند نابينا شدند.
(2) و كسانى كه اين را ديدند به شدت ترسان و حيران شده، درباره او گفتند: «هر سخنى كه به زبان آورد، چه خير و چه شر، انجام مى شود و به معجزه تبديل مى گردد». و چون يوسف ديد كه عيسى چنين كرده است، برخاست و گوش او را گرفته، به شدت كشيد.
(3) و كودك خشمگين شده، به او گفت: «براى تو كافى است كه جستوجو كنى و نه اين كه بيابى، و تو كار بسيار غيرحكيمانه اى انجام دادى. آيا نمى دانى كه من متعلق به تو هستم؟ مرا آزار مده».
باب ششم
(1) و معلمى، زكّا نام، كه آنجا ايستاده بود، اين سخنان عيسى به پدرش را كمابيش شنيد و به شدت متحير شد كه او، با اين كه كودك است، چنين سخنانى را مى گويد.
(2) و پس از چند روز زكّا نزد يوسف آمده به او گفت: «تو پسر باهوشى دارى، و او صاحب درك و فهم است. بيا و او را به من بسپار تا او حروف را بياموزد و من با حروف همه دانش را به او خواهم آموخت و به او خواهم آموخت كه همه بزرگ ترها را احترام بگذارد و آنان را مانند پدربزرگ ها و پدرها تكريم كند و هم سالان خود را دوست داشته باشد».
(3) و او همه حروف را از «آلفا» تا «اُمگا» به وضوح و با دقت تمام گفت. اما او به زكاى معلم نگاه كرده به او گفت: «چگونه تو كه ذات «آلفا» را نمى شناسى به ديگران «بتا» را مى آموزى؟ اى رياكار، نخست اگر تو «آلفا» را مى شناسى آن را تعليم بده و سپس ما سخن تو را در رابطه با «بتا» باور مى كنيم». سپس او شروع كرد كه از معلم درباره حرف نخست بپرسد، و معلم قادر نبود كه پاسخ او را بدهد.
(4) و كودك، در حالى كه عده زيادى سخن او را مى شنيدند، به زكّا گفت: «اى معلم، بشنو، ترتيب حرف اول را ببين و توجه كن به اين كه چگونه آن خطوطى دارد و يك علامت وسط كه از ميان يك جفت خط كه تو مى بينى مى گذرد، (چگونه اين خطوط) به هم نزديك مى شوند، بالا مى روند و مى چرخند، سه علامت از يك نوع، كه در معرض همديگر قرار مى گيرند و همديگر را به يك نسبت برابر حمايت مى كنند. در اينجا تو خطوط آلفا را دارى».
باب هفتم
هنگامى كه زكّاى معلم شنيد كه اين مقدار زياد اوصاف مجازى حرف اول شرح داده شد از چنين پاسخى و چنين تعليم بزرگى مبهوت شد و به حاضران گفت: «واى بر من، من دچار سرگيجه شده ام، چقدر من بدبختم; من با آوردن اين كودك نزد خود باعث شرمسارى خود شده ام».
(2) پس اى برادر، يوسف، از تو تمنا دارم كه او را از من دور كنى. من نمى توانم نگاه با صلابت او را تحمل كنم، من هرگز نمى توانم سخن او را بفهمم. اين كودك متولد زمين نيست; او مى تواند حتى آتش را رام كند. شايد او حتى قبل از خلقت جهان متولد شده باشد. كدام شكم او را حمل كرد، كدام رحم او را پرورش داد، من نمى دانم. واى بر من، اى دوست من، او مرا حيران مى كند، من نمى توانم دانش او را تعقيب كنم. من خود را فريب داده ام، من چقدر بيچاره هستم! من سعى كردم شاگردى پيدا كنم، و خود را نزد يك معلم يافتم.
(3) اى دوستان من، من درباره رسوايى خود مى انديشم كه من، يك پيرمرد، مغلوب يك كودك شده ام. من فقط مى توانم به خاطر اين كودك مأيوس شده بميرم، چون نمى توانم در اين ساعت به صورت او نگاه كنم. و وقتى همه بگويند كه من مغلوب طفل صغيرى شده ام، من چه چيزى براى گفتن دارم؟ و من درباره خطوط حرف اول، كه او به من گفت، چه مى توانم بگويم؟ اى دوستان من، من نمى دانم، چون من نه آغاز آن را مى دانم و نه انتهاى آن را.
(4) پس اى برادرم، يوسف، او را بگير و به خانه خود ببر. او موجود بزرگى است، يك خدا، يا يك فرشته يا چيزى كه من مى توانم بگويم كه من نمى شناسم.
باب هشتم
(1) و در حالى كه يهوديان زكّا را دلدارى مى دادند، كودك عيسى با صداى بلند خنديد و گفت: «باشد كه آنچه از آن توست ثمر دهد، و كوردلان ببينند. من از عالم بالا آمده ام تا آنان را نفرين كنم و آنان را به سوى آنچه متعلق به عالم بالاست دعوت كنم، همان طور كه آن كس كه مرا به خاطر شما فرستاد، خواسته است.»
(2) هنگامى كه سخن كودك تمام شد، فوراً تمام كسانى كه مورد نفرين او قرار گرفته بودند شفا يافتند. و از آن به بعد كسى جرأت نكرد كه او را خشمگين كند، مبادا نفرين كند و او عليل شود.
باب نهم
(1) چند روز بعد عيسى بر بام بالاخانه اى بازى مى كرد و يكى از كودكانى كه همبازى او بود از بام سقوط كرده، جان داد. هنگامى كه ديگر كودكان منظره را ديدند پا به فرار گذاشتند و عيسى تنها باقى ماند.
(2) و والدين كودكِ جان داده، آمدند و عيسى را متهم كردند كه او را پايين انداخته است. عيسى پاسخ داد: «من او را پايين نيانداختم». اما آنان همچنان به او ناسزا مى گفتند.
(3) پس عيسى از بام پايين پريد و پيش جسد كودك ايستاد و با صداى بلند فرياد زد: «زنون ـ نام كودك اين بود ـ برخيز و به من بگو، آيا من تو را پايين انداختم؟» و كودك ناگهان برخاست و گفت: «نه، خداوندا، تو مرا پايين نيانداختى، بلكه مرا برخيزاندى». و هنگامى كه آنان اين بديدند متعجب شدند. و والدين كودك خدا را به خاطر معجزه اى كه رخ داده بود تسبيح گفتند و عيسى را پرستيدند.
باب دهم
(1) چند روز بعد مرد جوانى در گوشه اى چوب مى شكست و تبر افتاده روى پاى او خورد و آن را قطع كرد. او چنان خون ريزى مى كرد كه مشرف به مرگ شد.
(2) و هنگامى كه غوغا شد و مردم ازدحام كردند، عيساى كودك، نيز به آن سو دويد و راه خود را از ميان جمعيت گشود و پاى مصدوم را گرفت و آن بى درنگ شفا يافت. و عيسى به مرد جوان گفت: «حال برخيز، و چوب بشكن و به ياد من باش.» و هنگامى كه جمعيت آنچه را رخ داده بود ديدند، كودك را پرستيده، گفتند: «واقعاً روح خدا در اين كودك ساكن است».
باب يازدهم
(1) هنگامى كه او شش ساله بود، مادرش به او كوزه اى داده او را فرستاد تا آب بكشد و به خانه بياورد.
(2) اما در ازدحام جمعيت به كسى برخورد كرد و كوزه شكست. اما عيسى تن پوش خود را باز كرده از آب پر كرد و نزد مادر خود آورد. و هنگامى كه مادرش اين معجزه را ديد او را بوسيد و اعمال اسرارآميزى را كه از او ديده بود نزد خود حفظ كرد.[84]
باب دوازدهم
(1) و باز در زمان كِشت، كودك همراه پدرش براى كشت گندم به مزرعه اشان رفت. و چنان كه پدرش بذر مى كاشت، عيساى كودك نيز يك دانه بذر گندم كاشت.
(2) و هنگامى كه او درو كرده آن را كوبيد، صد پيمانه برداشت كرد[85] و همه فقراى روستا را به خرمنگاه فرا خوانده به آنان گندم داد و يوسف اضافه گندم را برداشت. او هشت ساله بود كه اين اعجاز را انجام داد.
باب سيزدهم
(1) پدر او يك نجار بود و در آن زمان خيش و يوغ مى ساخت. او از مرد ثروتمندى سفارش ساخت تختى را دريافت كرد. و چون يك تير چوب كوتاه تر از ديگرى بود و نمى دانستند چه بايد بكنند، عيساى كودك به پدرش يوسف گفت: «دو قطعه چوب را بگذار و آنها را از وسط تا يك طرف مساوى كن».
(2) و يوسف به گفته كودك عمل كرد. و عيسى طرف ديگر ايستاد و قطعه چوب كوتاه تر را كشيد و مساوى با ديگرى كرد. و پدر او، يوسف، اين را بديد و متعجب شد و كودك را در آغوش كشيده، بوسيد و گفت: «شادمانم كه خدا اين كودك را به من داده است».
***************************************
پی نوشتها:
[75]. متى، 2:16.
[76]. لوقا، 2:7.
[77]. قس با، اعمال، 7:59; لوقا، 23:46.
[78]. قس با، دوم قرنتيان، 24:2ـ22; متى، 23ـ35.
[79]. قس با: لوقا، 1:21.
[80]. متى، 23:35.
[81]. قس با: متى، 27:51.
[82]. قس با: زكريا، 12:10 و 12ـ14.
[83]. لوقا، 2:28ـ26.
[84]. لوقا، 2:19 و 51.
[85]. قس با: لوقا، 16:7
افزودن دیدگاه جدید