تولد و كودكى عيسى در دو انجيل غير رسمى/بخش دوم
باب نهم
(1) و يوسف تبر خود را افكند و بيرون رفت تا آنان را ببيند. هنگامى كه جمع شدند، عصاهاى خود را برداشته، نزد كاهن اعظم رفتند. كاهن عصاها را از آنان گرفت و وارد معبد شده،[32] دعا خواند. چون دعا را به پايان رساند عصاها را برداشته و بيرون آمده به آنها داد: اما هيچ نشانه اى برا آنها نبود. يوسف آخرين عصا را گرفت و ديد كه كبوترى از آن بيرون آمده گرد سر يوسف پرواز كرد.[33] كاهن به يوسف گفت: «اى يوسف، قرعه نيك بر تو افتاده تا باكره خداوند را بگيرى و از او محافظت كنى».
(2) ولى يوسف به او پاسخ داد: «من داراى پسرانى هستم و پير شده ام، اما او دختر كم سن و سالى است و مى ترسم كه مضحكه بنى اسرائيل شوم». و كاهن به يوسف گفت: «از خداوند، خداى خود بترس و به ياد آور همه آن امورى را كه خدا بر سر داتان، ابيرام و قورح آورد; چگونه به خاطر مخالفتشان زمين دهان باز كرده، آنان را بلعيد. و اكنون اى يوسف، بترس كه همين امر در خانه تو رخ دهد». پس يوسف ترسيده، مريم را تحت مراقبت خود گرفت. و يوسف به مريم گفت: «اى مريم، من تو را از معبد خداوند تحويل گرفته ام ، و اكنون تو را در خانه خود ترك مى كنم و مى روم تا به صناعت خود بپردازم. سپس من نزد تو باز خواهم گشت. خداوند از تو مراقبت خواهد كرد.
باب دهم
(1) در اين زمان شورايى از كهنه تشكيل شد كه تصويب كرد: «بياييد بستر و پوششى براى معبد خداوند درست كنيم». كاهن اعظم گفت: «باكره هاى پاك خاندان داوود را به سوى من فرا خوانيد». مأموران جستوجو كرده، هفت باكره ]اين گونه[ يافتند. كاهن اعظم به ياد آورد كه آن كودك، مريم، از خاندان داوود بود و در پيشگاه خداوند پاكيزه بود. پس مأموران رفته، او را حاضر كردند.
(2) پس آنان را داخل معبد خداوند آورد، و كاهن اعظم گفت: «پيش من قرعه بيندازيد و مشخص كنيد كه كدام يك از اينها بايد نخ هاى طلايى ، سفيد ، كتان ، حرير ، آبى ، قرمز و ارغوانى خالص را ببافد.[34] پس ارغوانى خالص و قرمز به نام مريم افتاد. او آنها را گرفت و به خانه رفت. در اين زمان زكريا لال گرديد[35] و تا زمانى كه زكريا دوباره زبانش باز شد سموئيل جاى او را گرفت. اما مريم نخ قرمز را برداشت و بافت.
باب يازدهم
(1) مريم كوزه را برداشته، بيرون رفت تا آن را از آب پر كند و ديد كه صدايى مى گويد: «سلام بر تو كه بسيار نعمت يافته اى. خداوند با تو است. تو در ميان زنان مبارك هستى».[36] او به اطراف، به راست و چپ نگاه كرد تا ببيند صدا از كجا مى آيد. او هراسان به خانه رفت، كوزه را گذاشت، نخ ارغوانى را برداشت و بر جايگاه خود نشست تا كار خود را انجام دهد.
(2) و ديد كه فرشته خداوند ]ناگهان[ پيش روى او ايستاد و گفت: «اى مريم، هراسان مباش، چون تو نزد خداوندِ همه چيز لطف يافته اى و از كلمه او آبستن خواهى شد.[37]چون او اين را شنيد با خود انديشيد: «آيا من از خداوند، خداى زنده، آبستن خواهم شد و مانند همه زنان خواهم زاييد؟».
(3) و فرشته خداوند آمده، به او گفت: «اى مريم، نه اين گونه، چون قوتى از خداوند بر تو سايه خواهد افكند و به همين جهت مولود مبارك تو پسر حضرت اعلا خوانده خواهد شد.[38] تو نام او را عيسى خواهى ناميد، چون او قوم خود را از گناهانشان نجات خواهد داد».[39] و مريم گفت: «من كنيز خداوند در پيشگاه او هستم: مطابق سخن تو بشود».[40]
باب دوازدهم
(1) مريم نخ ارغوانى و قرمز را آماده كرد و نزد كاهن آورد. كاهن آنها را گرفت و او را بركت داد و گفت: «اى مريم، خداوند، خدا نام تو را عظيم ساخته است و تو در ميان همه نسل هاى زمين مبارك خواهى بود».[41]
(2) مريم شادمان شده، به سوى خويشاوند خود، اليزابت رفت[42] و در را كوبيد. وقتى اليزابت صداى در را شنيد[43] رداى قرمز خود را نهاد و به سوى در دويده، آن را گشود و چون مريم را بديد او را مبارك خواند و گفت: «مرا چه شده است كه مادر خداوندِ من به سوى من مى آيد؟[44] چون ديدم كه آنچه در داخل من است، جهش كرده، تو را مبارك خواند».[45] اما مريم امور عجيبى را كه فرشته بزرگ، جبرائيل به او گفته بود، فراموش كرد و انگشت به آسمان بلند كرده، گفت: «اى خداوند، من كى هستم كه همه زنان نسل هاى زمين مرا مبارك مى خوانند؟».[46]
(3) او سه ماه نزد اليزابت ماند. [47] روز به روز حمل او بزرگ تر مى شد و مريم نگران شده، به خانه خود رفت و خود را از بنى اسرائيل مخفى كرد. [48] مريم شانزده ساله بود كه همه اين امور عجيب براى او رخ داد.
باب سيزدهم
(1) بارى ، زمانى كه وى در شش ماهگى اش قرار داشت، ديد كه يوسف از كارش بازگشت و وارد خانه شد و ديد كه او آبستن است. او بر صورت خود زده، خود را بر روى كيسه البسه انداخت و در حالى كه به شدت گريه مى كرد، مى گفت: «با چه رويى من به سوى خداوند، خداى خود نگاه كنم؟ براى مريم دوشيزه چه دعايى مى توانم بكنم؟ چون من او را به صورت يك باكره از درون معبد خداوند، خداى خود دريافت كردم و از او مراقبت نكردم. چه كسى به من خيانت كرده است؟ چه كسى اين شر را در خانه من انجام داد و او را آلوده ساخت؟ آيا داستان آدم براى من تكرار شده است؟ زيرا همين كه آدم در ساعت دعا غايب شد، مار آمده، حوا را تنها يافت و فريفت[49] و آلوده ساخت هم چنين همين براى من رخ داده است».
(2) يوسف از روى كيسه البسه بلند شد و مريم را فراخواند و به او گفت: «تو آن كسى هستى كه خدا مراقب او بود. چرا چنين كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ چرا روح خود را خوار ساختى؟ تو آن كسى هستى كه در قدس الاقداس تربيت شدى و غذا از دست يك فرشته دريافت مى كردى»
(3) اما مريم به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «من پاك هستم، و هيچ مردى را نمى شناسم».[50] پس يوسف به او گفت: «پس آنچه در رحم توست از كجاست؟» و مريم گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[51] من نمى دانم اين از كجا به درون من آمده است».
باب چهاردهم
(1) و يوسف بسيار هراسان شده، مريم را ترك كرد و در اين انديشه فرو رفت كه با او چه كند. او گفت: «اگر من گناه او را پنهان كنم، با شريعت خداوند مخالفت كرده ام. و اگر او را نزد بنى اسرائيل افشا كنم، مى ترسم كه بچه اى كه در درون اوست از طرف فرشته باشد و من خود بى گناهى را براى محكوميت به مرگ تسليم كرده باشم.[52] پس با او چه كنم؟ من مخفيانه از او جدا خواهم شد[53] و شب او را فرا گرفت.
(2) و ديد كه فرشته خداوند در خواب بر او ظاهر شده، گفت: «به خاطر اين كودك نگران مباش، چون كودكى كه مريم حمل مى كند از روح القدس است. او پسرى خواهد زاييد و تو نام او را عيسى خواهى نهاد، چون او قوم خود را از گناه نجات خواهد داد».[54] و يوسف از خواب برخاست و خداى اسرائيل را كه لطف خود را شامل حال او كرده بود و از مريم مراقبت كرده بود، سپاس گفت.[55]
باب پانزدهم
(1) و حنّاى كاتب نزد يوسف آمده، به او گفت: «اى يوسف، چرا در جمع ما ظاهر نمى شوى؟» و يوسف به او گفت: «من از سفر خسته بودم و روز نخست را استراحت كردم». و حنا برگشت و ديد كه مريم حامله است.
(2) پس او شتابان نزد كاهن رفته، به او گفت: «يوسفى كه او را تأييد مى كردى، جرم فجيعى مرتكب شده است». كاهن اعظم گفت: «چگونه؟» و او گفت: «باكره اى را كه از معبد خداوند دريافت كرده، آلوده كرده و مخفيانه با او ازدواج كرده و براى بنى اسرائيل آشكار نساخته است». كاهن اعظم به او گفت: «آيا يوسف چنين كرده است؟» و حنّا به او گفت: «مأمورانى بفرست. تو مريم را حامله خواهى يافت». مأموران رفته، مريم را همان گونه كه حنّا گفته بود، يافتند و او را به معبد آوردند. مريم جلو محكمه ايستاد و كاهن به او گفت: «اى مريم، چرا چنين كردى؟ چرا روح خود را تحقير كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ تو كسى بودى كه در قدس الاقداس تربيت يافتى، و غذا از دست فرشتگان دريافت مى كردى و سرودهاى نيايش آنان را مى شنيدى و پيش آنان مى رقصيدى تو چرا چنين كردى؟» اما او به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[56] من در پيشگاه او بى گناه هستم و مردى را نمى شناسم». و كاهن اعظم گفت: «اى يوسف، تو چرا چنين كردى؟» و يوسف گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم ]و به جان مسيح و به گواهىِ حقيقت او[، من در ارتباط با مريم پاك هستم». و كاهن اعظم گفت: «شهادت دروغ نده و حقيقت را بگو. تو ازدواج با او را مخفى كرده، براى بنى اسرائيل آشكار نساختى و سر خود را زير دست خداى قادر قرار ندادى[57] تا بذر تو را مبارك گرداند» و يوسف ساكت بود.
باب شانزدهم
(1) و كاهن اعظم گفت: «باكره اى كه از معبد خداوند تحويل گرفتى، بازگردان». و يوسف به شدت گريه كرد و كاهن اعظم گفت: «من آب محكوميت خداوند را به شما خواهم داد تا بنوشيد و آن آبْ گناه شما را پيش چشمانتان آشكار خواهد ساخت».[58]
(2) و كاهن اعظم آب را گرفته، به يوسف داد تا بنوشد و او را به بيابان برهوت ]به روستاى بالاى تپه[ فرستاد و او سالم بازگشت و كاهن آب را به مريم نوشانيد و او را به بيابان برهوت فرستاد، و او نيز سالم بازگشت و همه مردم شگفت زده شدند، چون آب مقدس گناهى را در آنان نشان نداده بود و كاهن اعظم گفت: «خداوند، خدا گناه شما را آشكار نساخته است، پس من هرگز شما را محكوم نمى كنم».[59] و او آنان را مرخص كرد. يوسف مريم را برداشت و شادمان، در حالى كه خداى اسرائيل را سپاس مى گفت، به سوى خانه خود روانه شد.
باب هفدهم
(1) در اين زمان فرمانى از سوى امپراتور آگوستوس صادر شد كه همه ساكنان بيت لحم يهوديه بايد سرشمارى شوند.[60] و يوسف گفت: «من پسرانم را ثبت مى كنم، اما با اين كودك مريم چه كنم؟ چگونه مى توانم او را ثبت كنم؟ به عنوان همسرم، نه، من از اين عمل شرم دارم. آيا به عنوان دخترم؟ اما همه بنى اسرائيل مى دانند كه او دختر من نيست. خداوند طبق اراده خودش عمل خواهد كرد».
(2) و الاغ (ماده الاغ) خود را يوسف پالان كرد و مريم را بر آن سوار كرد. پسر يوسف الاغ را مى راند و خود او در پى آنان مى رفت. آنان نزديك به سه ميل راه رفتند و يوسف نگاه كرد و ديد كه مريم غمگين است، پس با خود گفت: «شايد طفلى كه در درون اوست او را متألم كرده است» و باز يوسف نگاه كرد و ديد كه او خندان است. يوسف به او گفت: «اى مريم، چگونه است كه صورت تو را در يك لحظه، خندان و در لحظه ديگر، غمگين مى بينم؟» و مريم به او گفت: «اى يوسف، من با چشمان خود دو قوم را مى بينم;[61] يكى غمگين و گريان و ديگرى شادان و خندان». (3) و آنان به ميانه راه رسيدند و مريم به يوسف گفت: «اى يوسف، مرا از الاغ پايين آور، چون كودكى كه در درون من است فشار مى آورد تا متولد شود». يوسف او را پياده كرد و به او گفت: «تو را در كجا قرار دهم كه حجابى براى زايمان تو باشد؟ چون اين مكان بيابان است».
باب هيجدهم
(1) و او غارى را در آنجا يافت و مريم را درون آن برد و او را در آنجا ترك كرد و پسرانش را به مراقبت از او گماشت و بيرون رفت تا در منطقه بيت لحم قابله اى عبرانى بيابد.
(2) ]بارى من، يوسف، گام بر مى داشتم ولى پيش نمى رفتم. من به گنبد آسمان نظر كرده، ديدم كه متوقف است. به هوا نگاه كرده، ديدم كه هوا متعجب است و پرندگان آسمان بى حركت هستند. به زمين نظر انداخته، ديدم كه بشقابى در آنجا گذاشته شده و كارگران در اطراف آن قرار گرفته، دستشان در بشقاب است. اما آنانى كه مى جوند نمى جوند و آنانى كه چيزى را بالا مى آورند چيزى را بالا نمى آورند و آنانى كه چيزى در دهان مى گذارند چيزى در دهان خود نمى گذارند، بلكه همه صورتشان را به سمت بالا كرده بودند. و ديدم كه گله به جلو رانده مى شد و به جلو نمى رفت، بلكه در جاى خود ايستاده بود و چوپان دستش را بالا آورده بود تا آنها را با چوب دستى خود بزند، اما دست او در بالا ايستاده بود. و من به جريان نهر نظر كردم ديدم كه دهان كودكان بر آن قرار گرفته است، اما آنها نمى نوشند. و سپس در يك لحظه همه چيز دوباره به جريان افتاد.
باب نوزدهم
(1) و ديدم كه زنى از روستاى بالاى تپه پايين آمد و به من گفت: «اى مرد، به كجا مى روى؟» و من گفتم: «من در جستوجوى قابله اى عبرانى هستم». و او در پاسخ من گفت: «آيا تو از اسرائيل هستى؟» و من به او گفتم: «آرى». و او گفت: «و او چه كسى است كه در غار مى زايد؟» و من گفتم: «نامزد من است». و او به من گفت:«آيا او همسر تو نيست؟» و من به او گفتم: «او مريم است، كه در معبد خداوند پرورش يافت و من او را با قرعه به عنوان همسرم دريافت كردم. و با اين حال او همسر من نيست، اما او از روح القدس آبستن شده است». و قابله به يعقوب گفت: «آيا اين حقيقت دارد؟» و يوسف به او گفت: «بيا و ببين». و قابله با او رفت.
(2) و آنان به مكان غار رفتند و ديدند ابرى تيره روشن بر غار سايه افكنده است.[62] و قابله گفت: «روح من امروز عظمت يافته است، چون چشمان من امور عجيبى ديده است، چون نجات دهنده بنى اسرائيل متولد شده است».[63] و فوراً ابر از غار محو شد و نور شديدى در غار ظاهر شد، [64] به گونه اى كه چشمان ما نمى توانست آن را تحمل كند. پس از اندكى آن نور به تدريج محو شد تا اين كه كودك نمايان شد و او رفت و سينه مادرش مريم را گرفت. پس قابله فرياد زد و گفت:«اين روز چه قدر براى من عظيم است كه من اين صحنه بديع را ديدم».
(3) و قابله از غار بيرون آمد و سالومه او را ملاقات كرد و او به سالومه گفت: «سالومه! سالومه! من منظره عجيبى را ديدم كه براى تو بگويم. باكره اى زاييده است، امرى كه با طبيعت او سازگار نيست». و سالومه گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[65] تا انگشت خود را نگذارم[66] و وضعيت او را آزمايش نكنم. من باور نمى كنم كه باكره اى زاييده است».
باب بيستم
(1) پس قابله داخل شد و به مريم گفت:«خود را آماده كن ، چون اين مشاجره كوچكى نيست كه درباره تو برخاسته است. و سالومه انگشت خود را جلو آورد تا وضعيت او را بررسى كند و او فرياد زد و گفت: «واى بر من به خاطر ظلمى كه كردم و به خاطر بى ايمانى ام، چون من خداى زنده را آزمودم و احساس كردم كه دستانم از من جدا مى شوند; گويا در آتش مى سوزند!»
(2) و سالومه به پيشگاه خداوند زانو زده، گفت:«اى خداى اجداد من، مرا در نظر داشته باش، چون من ذريه ابراهيم و اسحاق و يعقوب هستم. من را بين بنى اسرائيل انگشت نما نگردان، بلكه مرا به حالتى كه نسبت به فقرا داشتم بازگردان، چون تو مى دانى، اى خداوند، من به نام تو خدمت مى كنم و از تو پاداش مى گيرم».
(3) و ديد كه فرشته خداوند روبه رويش ايستاده، به او مى گويد: «اى سالومه، خداوند دعاى تو را شنيده است. دست خود را به سوى طفل دراز كن و او را لمس كن تا شفايابى و شادمان شوى». و سالومه سرشار از شادى به سوى طفل رفته، او را لمس كرد و گفت: من او را خواهم پرستيد، چون (در او) پادشاه بزرگى براى اسرائيل متولد شده است.» و سالومه ناگهان همان طور كه خواسته بود شفا يافت، و از غار بيرون رفت در حالى كه حق را تصديق مى كرد.[67] و ديد فرشته خداوند صدايى فرياد مى زند: «سالومه! سالومه! امور عجيبى را كه ديدى نقل نكن، تا كودك به اورشليم بيايد».
باب بيست و يكم
و يوسف براى رفتن به يهوديه آماده شد و در اين هنگام غوغايى در بيت لحم يهوديه بر پا شد، چون حكمايى به آنجا آمده، گفتند: «كجاست نوزاد پادشاه يهوديان؟ چون ما ستاره او را در شرق ديده ايم و آمده ايم كه او را پرستش نماييم».
(2) هنگامى كه هيروديس اين را شنيد، نگران شد و مأمورانى به سوى آنان فرستاد و مأمورانى نزد كاهنان بزرگ فرستاد و از آنان پرسيد: «در ارتباط با مسيح چه نوشته شده است؟ او كجا متولد مى شود؟» آنان به او پاسخ دادند: «در بيت لحم يهوديه، چون اين گونه نوشته شده است».[68] و او آنان را مرخص كرد و او از آن حكيمان پرسيد:[69]«شما چه علامتى در ارتباط با پادشاه نوزاد ديديد؟» و حكيمان گفتند: «ما ديديم چگونه ستاره اى بسيار بزرگ در ميان اين ستارگان مى درخشد و نور آنها را ضعيف مى كند، به گونه اى كه آنها ديگر نور نمى دهند و بدين سان ما فهميديم كه پادشاهى براى اسرائيل متولد شده است و ما آمده ايم تا او را بپرستيم»[70] و هيروديس گفت: «برويد و جستوجو كنيد و هنگامى كه او را يافتيد به من بگوييد تا من نيز آمده، او را پرستش كنم».[71]
(3) و آن حكيمان روانه شدند و ديدند كه ستاره اى كه در شرق ديده بودند، پيش روى آنان مى رود تا اين كه آنان به غار رسيدند. و ستاره بر روى سر كودك روى غار ايستاد.[72] و آن حكيمان كودك را همراه مادرش، مريم ديدند و از كيسه خود هداياى طلا، بخور و درّ بيرون آوردند.[73]
(4) پس فرشته آنان را از بازگشت به يهوديه بر حذر داشت و آنان از راه ديگر به مملكت خود باز گشتند.[74]
*******************************
پی نوشتها:
[32]. اعداد، 17:23 (8).
[33]. قس با: متى، 3:16.
[34]. قس با: خروج، 35:25؟; 26:31 و 36; 36:35 و 37; دوم تواريخ ايام، 3:14.
[35]. قس با: لوقا، 1:20ـ22 و 64.
[36]. لوقا، 1:28 و 42; قس با: داوران، 6:12.
[37]. لوقا، 1:30.
[38]. لوقا، 1:35 و 32.
[39]. متى، 1:21; لوقا، 1:31
[40]. لوقا، 1:38.
[41]. پيدايش، 12:2; لوقا، 42 و 48.
[42]. لوقا، 1:39 و 36.
[43]. لوقا، 1:41.
[44]. لوقا، 1:43.
[45]. لوقا، 1:41 و 44.
[46]. لوقا، 1:48.
[47]. لوقا، 1:56.
[48]. لوقا، 1:56 و 24.
[49]. پيدايش، 3:13; دوم قرنتيان، 11:3; اول تيموتائوس، 2:14.
[50]. لوقا، 1:34.
[51]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26.
[52]. قس با: متى، 27:4.
[53]. متى، 1:19.
[54]. متى، 1:20ـ21.
[55]. متى، 1:24.
[56]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26.
[57]. قس با: اول پطرس، 5:6.
[58]. اعداد، 5:11ـ31.
[59]. قس با: يوحنا، 8:11.
[60]. لوقا، 2:1; متى، 2:1.
[61]. پيدايش، 25:23; قس با، لوقا، 2:34.
[62]. قس با، متى، 17:5.
[63]. قس با، لوقا، 2:30 و 32
[64]. اشعيا، 9:2
[65]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئيل، 1:26
[66]. يوحنا، 20:25
[67]. لوقا، 18:14.
[68]. متى، 2:1ـ5.
[69]. متى، 2:7.
[70]. متى، 2:2.
[71]. متى، 2:8.
[72]. متى، 2:9.
[73]. متى، 2:11.
[74]. متى، 2:12.
افزودن دیدگاه جدید