اشعار روز سوم محرم؛ حضرت رقیه علیها السلام - بخش اول
اشعار روز سوم محرم ؛ حضرت رقیه علیها السلام - بخش اول
به مناسبت ماه سوگواری سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام، چند قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع " اشعار روز سوم محرم " تقدیم محبان آل الله علیهم السلام می کنیم.
امشب که با تو انس به ویران گرفته ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته ام
امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته ام
پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه ایست کز لب عطشان گرفته ام
از بس که پابرهنه به صحرا دویده ام
یک باغ گل زخار مغیلان گرفته ام
از میزبانی ام خجلم سفره ام تهی ست
نان نیست جان زمقدم مهمان گرفته ام
زهرا به چادرش زعلی می گرفت رو
من از تو رو به موی پریشان گرفته ام
من بلبل حسینم و افتادم از نوا
چون جغد، آشیانه به ویران گرفته ام
بر داغدیده شاخۀ گل هدیه می برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته ام
(میثم) مدار خوف زموج بلا که من
دست تو را به دامن طوفان گرفته ام
(غلامرضا سازگار)
◆◈◆ ◆◈◆
ویران نشین شدم که تماشا کنی مرا
مثل قدیم در بغلت جا کنی مرا
گفتم می آیی و به سرم دست می کشی
اصلاً بنا نبود ز سر وا کنی مرا
آن شب که گم شدم وسط نیزه دارها
می خواستم فقط که تو پیدا کنی مرا
از آن لبی که دور و برش خیزرانی است
یک بوسه ام بده که سر و پا کنی مرا
با حال و روز صورت تغییر کرده ات
هیچ انتظار نیست مداوا کنی مرا
معجر نمانده است ببندم سر تو را
پیراهنت کجاست که بینا کنی مرا
وقتی که ناز دخترکت را نمی خری
بهتر اسیر زخم زبان ها کنی مرا
حالا که آمدی تو؛ به یاد قدیم ها
باید زبان بگیری و لالا کنی مرا
عمّه ببخش دردسر کاروان شدم
امشب کمک بده که مهیّا کنی مرا
(احسان محسنی فر)
◆◈◆ ◆◈◆
از دردهایم با تو میگویم پدرجان
از گوشواره از النگویم پدرجان
تنها نشانی مانده آن هم جای زخم است
دشمن شبیخون زد به گیسویم پدرجان
دیشب گلت از روی ناقه بر زمین خورد
انگار که در کوچه ها مادر زمین خورد
از زخمهای صورتم بابا گمانم
فهمیده ای که دخترت با سر زمین خورد
درد شدید مفصل زانو بماند
سوز ورمهای سر بازو بماند
دیشب نبودی حرمله بدجور میزد
لبها بماند...گوشه ی ابرو بماند
هی لا به لای رد شدنها سنگ خوردیم
از هیزها از بد دهنها سنگ خوردیم
در بین کوچه از جوان و کودکان و
بالای بام از پیر زنها سنگ خوردیم
مرد یهودی سوی چشمان مرا برد
خولی لگد زد نیمی از جان مرا برد
بابا! تلفظ کردن نام تو سخت است
بدجور مشت زجر دندان مرا برد
(امیررضا قدیری)
◆◈◆ ◆◈◆
چشم تارم شبیه دریا شد
قامتم زیر غصه ها تا شد
ماه شبهای من هویدا شد
دیده ام فرش راه بابا شد
انتظارم به سر رسید عمه
پاشو پاشو پدر رسید عمه
شب شده، ماه آمده پیشم
حضرت شاه آمده پیشم
یوسف از چاه آمده یشم
پدر از راه آمده پیشم
تا که همراه خود مرا ببرد
تا به هر جا که شد مرا ببرد
ای پدر آمدی ولی با سر
سرت آسیب دیده سرتاسر
شد برایم چنان معما،سر
که چه سان رفت روی نی ها،سر
ای پدر کاش جای این سر تو
پاره می شد گلوی دختر تو
بیش از این زنده ماندنم حرج است
پاسخ ناله ام دهان کج است
دنده هایم شکسته رج به رج است
پیکر من ز چند جا فلج است
شام مثل مدینه یا مکه
استخوان بندزن ندارد که
وای از درد کاسهء زانو
وای از تازیانه و پهلو
کاش در کوچه های تو در تو
سر من می شکافت تا ابرو
کی به پیشانی تو سنگ زده
کی ز خون بر رخ تو رنگ زده
دختر آنکه بر تو سنگ زده
آن که با خون بر تو رنگ زده
دو سه باری به روم چنگ زده
گفته ای بینوای جنگ زده
کیف کردی چه ناخنی دارم؟
من پدر دارم از تو بیزارم
تنم از زخم پر ستاره شده
دامنم طعنهء شراره شده
چادرم در نزاع پاره شده
آستینهام چند کاره شده
یکی از پیش تو نقاب شده
یکی از روی سر حجاب شده
شامیان صدجفا به من کردند
خنده بر اشک یاسمن کردند
رخت غارت شده به تن کردند
سر معجر بزن بزن کردند
پس تو دیگر مپرس موت چه شد
یا زر آویزه ی گلوت چه شد
سر پاکت چگونه بند شده
روی این نیزه بلند شده
گیسوی دخترت کمند شده
لبم ای دوست مستمند شده
پس بیا و دوباره بوسم کن
خود بزرگم کن و عروسم کن
بار غمها کشیده ام بابا
کنج ازلت گزیده ام بابا
مثل زهرا خمیده ام بابا
پیرو آن شهیده ام بابا
کاش گل محترم شود روزی
این خرابه حرم شود روزی
غصه ها تاب از دلش برده
همه دیدند زار و افسرده
روی لبهای خیزران خورده
دخترک لب نهاده و مرده
از تن زار خسته اش جان رفت
قصه ی دخترک به پایان رفت
(حسین قربانچه)
◆◈◆ ◆◈◆
عشق کاری به قیل و قال ندارد
عاشقی حرف جز کمال ندارد
شاه عشّاق که مثال ندارد
باغ او میوه ای کال ندارد
نخل های علی نهال ندارد
غیر راه علی مسیر ندیدم
داخل خانه اش صغیر ندیدم
سر بلندند؛ سر به زیر ندیدم
من در این خانه غیر شیر ندیدم
شیر بودن که سنّ و سال ندارد
چون شده حیدری تبار؛ رقیّه
هست اعجوبه ی وقار؛ رقیّه
مثل عمّه شد استوار؛ رقیّه
گرچه دیده سه تا بهار؛ رقیّه
در کمالات؛ او مثال ندارد
بر رخ او خدا نقاب کشیده
روی او پرده ی حجاب کشیده
جای چشمانش آفتاب کشیده
صورتش به ابوتراب کشیده
حیف در زندگی مجال ندارد
خوشی از عمر خویش دیده؟ ندیده
نازدانه ست ناسزا نشنیده
پابرهنه به روی خار دویده
گرچه کودک، ولی شده ست خمیده
او الفباش غیر دال ندارد
مثل یک شیشه ی بلور، شکسته
همچو خشتی که در تنور شکسته
سنگ خورده ولی غرور شکسته
زیورش را کسی به زور شکسته
نزن او با کسی جدال ندارد
بر سرش ریخت آسمان خرابه
زخم ها خورد از زبان خرابه
معجر پاره؛ تازیانه؛ خرابه
آه؛ پروانه در میان خرابه
جای سالم به روی بال ندارد
بین انظار رفت مسخره کردند
سر بازار رفت مسخره کردند
دست به دیوار رفت مسخره کردند
کوچه هر بار رفت مسخره کردند
معجر پاره قیل و قال ندارد
زجر ول کن نبود؛ حرمله می زد
دخترک را بدون فاصله می زد
گردنش را گرفت سلسله می زد
گفت جامانده ام ز قافله می زد
طفل ترسیده که سؤال ندارد
کنج ویرانه غصّه دور و برش ریخت
خشت ها بالشی به زیر پرش ریخت
دختر شاه بود و موی سرش ریخت
گریه ها وقت دیدن پدرش ریخت
خواهشی او جز وصال ندارد
(محمدجواد پرچمی)
◆◈◆ ◆◈◆
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
دست سنگین یک طرف انگشترش هم یک طرف
از تمام خواهرانم مشت بدتر خورده ام
صحبت از مسمار اینجا نیست اما چکمه هست
با همین پهلو چنان زهرای بر در خورده ام!
زیر چشمم را ببین خیلی ورم کرده پدر
بی هوا سیلی محکم مثل مادر خورده ام
حرفهای عمه خیلی سخت بر من میرسد
گوش من سنگین شده از بس مکرر خورده ام
هر طرف خم شد سرم سیلی سراغم را گرفت
گاه ازینور خورده ام گاهی ازآنور خورده ام
ساربان لج کرد با من هی مرا میزد زمین
گردنم آسیب دیده بس که با سر خورده ام
بیشتر که گریه کردم بیشتر سنگم زدند
ایستادم هر کجا تا سنگ آخر خورده ام
آه بابا دخترت را هیچکس بازی نداد
زخم ها از خنده ی این چند دختر خورده ام
دخترت با درد پا طی مسافت میکند
پای من زخم است پای زخم اذیت میکند
(سید پوریا هاشمی)
◆◈◆ ◆◈◆
دلخورم از شام آهم را تماشا كرده اند
چشمه ي چشمِ مرا از گريه دريا كرده اند
سخت بابا به غرورِ دخترت بر خورده است
با من از بس مردمِ بي خير بد تا كرده اند
كوچه گردي، ريسمان، نانِ تصدق، كعب نِي
خيلي از اين بدترش را بد دهان ها كرده اند
هر كجا در راه افتادم سرم آورده اند
با لگد، كاري كه با پهلويِ زهرا سلام الله علیها كرده اند
صورتي از من نمانده بسكه خوردم پشتِ دست
هق هقم را از سرِ لج سخت دعوا كرده اند
آه، دندان هايِ من يک در ميان افتاده اند
بي هوا تا آستينِ غيظ بالا كرده اند
تا به حدِّ مرگ بعد از آنكه هر بارم زدند
از سرِ نو از خدا مرگم تمنّا كرده اند
ريشه ريشه فرشِ سرخِ گيسوانم ريخته
بر سرم با پا يهودي ها تقلّا كرده اند
شاميان نازِ يتيمانه نمي دانند چيست!
غيرِ اَخم و قهر و تندي كاري آيا كرده اند؟
دخترت را زَجر كُش كردند هَرزه چشم ها
غربتم را سنگ و خاكستر تسلّيا كرده اند
خوب شد بابا عمو با ما نيامد تويِ كاخ
تا نبيند پاي ماها را كجا وا كرده اند
مهربانِ من رفيقِ تازه پيدا كرده اي
خيزرانها بر لبِ تو جشن بر پا كرده اند
زيور آلاتِ حرم بازيچه هايِ دختران
چند سر اسباب بازيِ پسرها كرده اند
(علیرضا شریف)
◆◈◆ ◆◈◆
ای از سـفر برگشـته بابا، پیکرت کو؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو؟
بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو؟
از من نمی پرسی چه شد این چند روزه؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو؟
آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو، حنجرت کو؟
لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو؟
کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو؟
می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو؟
بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو؟
این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو؟
بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده، پس اصغرت کو؟
آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت، کو (که او)
با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من، معجرت کو ؟
دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر، گــر چه کبــوتر پر ندارد
(مصطفی هاشمی نسب)
◆◈◆ ◆◈◆
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله ای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر می کشد، بابا که می آید،
موهای شانه کرده اش در معجری باشد
ای کاش می شد بر تنش پیراهنی زیبا ...
یا لااقل پیراهن سالم تری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه ی آب آوری باشد
با آن همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد
شلاق را گاهی تحمل می کند شانه
اما نه وقتی شانه های لاغری باشد
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته ی بی یاوری باشد
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،
چشمش به دنبال علی اصغری باشد
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه های مادری باشد
وای از دل زینب که باید روضه اش امشب
«بابا ! مرا این بار با خود می بری؟» باشد
بابا ! مرا با خود ببر، می ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
باید بیایم با تو، در برگشت می ترسم
در راه خار و سنگ های بدتری باشد
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟
(قاسم صرافان )
◆◈◆ ◆◈◆
دستگیر عالمم اما دو دستم بر سر است
من چهل منزل رخم نیلی و چشمانم تر است
گر به من گویند بابا را نخوان سیلی نخور
صورتم سازم سپر گویم که بابا بهتر است
شام را ویران کنم ورنه رقیه نیستم
ذکر صبح و شام اینان سب جدم حیدر است
غائبین کوچه بر من عقده خالی میکنند
هرکه دیدم گفت رویت مثل روی مادر است
می شود فهمید از این حمله ی مرکب سوار
آمده گیسو کشد کی در شکار معجر است
یک نسیم از این همه طوفان که من دیدم اگر
در گلستانی فتد بر یک اشاره پر پر است
قد و بالای سه ساله دختری زانو بغل
از کف یک چکمه زجر حرامی کمتر است
گر زمین گیرم به عمه اقتدا خواهم نمود
چاره ی دردم فقط یک بوسه ای از حنجر است
وجه تشبیه سر من با سر تو این بود
هر دو صورت سوخته گیسو پر از خاکستر است
(قاسم نعمتی)
◆◈◆ ◆◈◆
تا دوش تو سَریر مُقام رقیه بود
عالم شبانه روز به کام رقیه بود
تا روی زانوی تو سه ساله قرار داشت
آغوش تو دوام و قوام رقیه بود
هرجا که صحبت از عمو عباس می شنید
بر عالمی تفاخُر نام رقیه بود
گاهی به لَحن با نمک و بچه گانه ای
بازیِ تو به خنده سلام رقیه بود
بالا نشین قافله بر شانه های تو
یعنی فراز عرش به نام رقیه بود
تنها ز جانبِ عمو عباس هم نبود
این همنشینیِ تو مرام رقیه بود
می گفت العطش، ولی این هم بهانه بود
نام تو ذکر و وردِ کلام رقیه بود
وقتی ستون خیمۀ تو بر زمین فتاد
تازه شروع روز قیام رقیه بود
دیگر ز مشک، آب سراغی نمی گرفت
انگار حرف، آب حرام رقیه بود
وقتی به خیمه دست عدو بازِ باز شد
حکمِ فرار، حکمِ امام رقیه بود
بر گوش او عدو که دو تا گوشواره دید
عمه به فکر حُسن ختام رقیه بود
(محمود ژولیده)
◆◈◆ ◆◈◆
غیر اِحیا نمی کنم امشب
جز خدایا نمی کنم امشب
قُرب دختر به بوسه ی پدر است
جز تمنّا نمی کنم امشب
باید امشب کنار من باشی
بی تو فردا نمی کنم امشب
چند بوسه به من بدهکاری
صبر از آنها نمی کنم امشب
نوبتی هم بُود زمان من است
پس تماشا نمی کنم امشب
ناز طفل مریض بیشتر است
بی تو لالا نمی کنم امشب
خواب، بی بوسه ی پدر تا کی؟
دور از آن کام، در به در تا کی؟
الله الله عجب سحر دارم
سحری در بر پدر دارم
آنچه دیشب به طشت زر دیدم
حالیا در طَبق به بر دارم
دست افکنده ام به گردن او
عمه جان عمه جان پدر دارم
لیک چشمی نمانده بنگرمش
لیک دستی نمانده بردارم
آمده همرهش مرا ببرد
من از این ماجرا خبر دارم
تو مپندار ای پدر که کنون
سُرمه بر دیدگان تر دارم
لخته ی خون گرفته چشم مرا
لخته خونی که از سفر دارم
گِرِه در موی من چو ابروی توست
تو ز سنگ و من از شرر دارم
شمع هرجا که انجمن دارد
پر پروانه سوختن دارد
(محمد سهرابی)
◆◈◆ ◆◈◆
دیگر بس است زحمت عمه نمیدهم
حتی شده است منت دیوار می کشم
بابا تحمل نفسم مشکلم شده
از پهلویی که خورده زمین کار می کشم
با چوب خیزران پدرهای خود-درست
پیشِ خرابه دخترکان گرم بازی اند
گهوارۀ علی، گلِ سر، کفشهای من
بابا برایشان فقط اسباب بازی اند
از مجلسی که حرف کنیزی ما شنید
احوال خواهرت چقدر ریخته بهم
باید مرتبت کنم که نیزه نیست
رگهای حنجرت چقدر ریخته بهم
یک سنگ از از میان دو نیزه عبور کرد
شکر خدا بجای سرت خورد بر سرم
جان رباب، شکر خدا سنگ دومی
جای سرِ پسرت خورد بر سرم
یک چند بار را که خود من شمرده ام
افتاده ای ز نیزه به روی زمینشان
جز نیزه دار همسفری داشتی مگر؟
بوی تو می دهد چقدر خورجینشان
پیشانی تو را که مداوا نکرده اند
قدری چکید خونِ جبینت به روی من
انگشتر تو داشت و زد روی گونه ام
افتاد نقشِ رویِ نگینت به روی من
دندان شیری ام که شکست و سرم شکست
هر کس که دید روی مرا اشتباه کرد
عمه به معجرم دو گره زد،کشیدنش
روی مرا کشیدن معجر سیاه کرد
ته مانده های گیسوی نازم تمام شد
در بین مشت پیر زنی گیر کرده است
لقمه به دست، حرمله می خورد نان ولی
با پشت دست، طفل تو را سیر کرده است
(حسن لطفی)
◆◈◆ ◆◈◆
خوابش نمی گرفت خودش را به خواب زد
دیگر توان نداشت بسوزد به آب زد
بغضی شد و شکست زرویای صادقش
برعکسهای خواب خوشش چند قاب زد
پلکش پرید، خواب خوشش نیمه کاره ماند
پاشد زجا و بر گل روی خود آب زد
زحمت چقدر داد به خود تا که پا شود
خود را چقدر کشت که بر آب و تاب زد
یک حلقه از دو دست ورم کرده اش که ساخت
یاقوت سرخ دیدنی اش را رکاب زد
پیش غریب غربت خود را بساط کرد
دور بساط درد دلش یک طناب زد
ته مانده های ناله خود را که جمع کرد
باباچرا تو را...؟ دو سه داد خراب زد
با موی خود برای پدر ترمه پهن کرد
بر زخم های او زسرشکش گلاب زد
غم های پابرهنگی اش را نوشته کرد
با نام درد آبلــــه چنــدین کتـــاب زد
مجبورشد که لب به ترک های لب نهد
از جام لب پر لب ساقی شراب زد
طوفان آتش دل دریایی اش ولی
وقتی نشست ولوله شد آفتاب زد
جان داد آخر و همه گفتند طفلکی
خوابش نمی گرفت، خودش را به خواب زد
(رضا دین پرور)
◆◈◆ ◆◈◆
رانده ام از دیده ی مجروح امشب خواب را
میهمان دیده کردم تا سحر مهتاب را
گرچه بی فیض از حضور یار بودم مدتی
کرده ام آرام با یادش دل بی تاب را
در دریای ولایم ساحل امید کو ؟
مردم از بس خورده ام شلاق این گرداب را
شد حدیث رزم من افزون تر از جنگاوران
گرچه طفلم من ندارم قدمت اصحاب را
پای مجروحم ندارد تاب، برخیزم ز جا
ای پدر سیلی نبرده از سرم آداب را
باغبان عشق رفتی تا بهشت آرزو
دست گلچین از چه دادی غنچه ی شاداب را
اجر ذکرت را رخم از ضربه ی سیلی گرفت
پاک کن با دست خود از چهره ام خوناب را ؟
طاق ابروی تو محراب نماز عمه بود
ای پدر جان کی شکسته حرمت محراب را ؟
تشنه می میرم به یاد کام عطشانت پدر
تا کنم رسوای داغ تو به عالم آب را
(سیدمحمد میرهاشمی)
◆◈◆ ◆◈◆
از دشت پربلا و مکانش که بگذریم
از ظهر داغ و بحث زمانش که بگذریم
یک راست می رسیم به طفل سه ساله ای
از انحنای قد کمانش که بگذریم
از گم شدن میان بیابان کربلا
یا از به لب رسیدن جانش که بگذریم
تازه به زخم های کف پاش می رسیم
از زخم های گوش و دهانش که بگذریم
حتی زنان شام به حالش گریستند
از حال عمه ی نگرانش که بگذریم
خیلی نگاه حرمله آزار می دهد
از خاطرات تیر و کمانش که بگذریم
با روضه ی کشیده ی گوشش چه می کنند
از گوشواره های گرانش که بگذریم
دروازه کودکان بدی داشت لااقل
از ازدحام پیر و جوانش که بگذریم
در مجلس یزید زبانش گرفته بود
از حرف های سخت و بیانش که بگذریم
حالا به گریه کردن غساله می رسیم
از دستهای زجر و توانش که بگذریم…
(سعید پاشازاده)
◆◈◆ ◆◈◆
بابا نبودی بعد تو بال و پرم ریخت
آتش گرفتم سوختم برگ و برم ریخت
بابای خوبم تا تو بودی خیمه هم بود
تا چشم بستی دشمنت سوی حرم ریخت
عمه صدا می زد همه بیرون بیایید
جا ماندم و آتش به روی چادرم ریخت
بابا، عمو، داداش، عموزاده، کجایید؟
مشتی حسود بد دهن دور و برم ریخت
چشمم، سرم، دستم، کف پاها و پهلوم...
بابا سپاهِ درد روی پیکرم ریخت
موهای من بابا یکی هست و یکی نیست
ازبس که دست و سنگ و آتش بر سرم ریخت
هم گوشواره هم النگوی مرا برد
میخواست معجر را برد موی مرا برد
با سر رسیدی پس چرا پیکر نداری؟
تو هم که جای سالمی در سر نداری!
این موی آشفته چرا شانه نخورده؟
بابا بمیرم من مگر دختر نداری؟
مثل خودم خیلی مصیبت ها کشیدی
اما تو مَردی و غم معجر نداری
قرآن نخوان بر روی نیزه، می زنندت
بنشین به زانویم اگر منبر نداری
هربارکه رفتی سفر چیزی خریدی
بابا از آن سوغات ها دیگر نداری؟
(داوود رحیمی)
◆◈◆ ◆◈◆
از خیمه ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می گفت عمّه ام به رخم بوسه داده ای
من با هوای دیدن تو زنده مانده ام
جویای گنج بودم و ویرانه نشین شدم
ممکن نشد که بوسه دهم بر رخت به نی
با چشم خود ز خرمن تو خوشه چین شدم
تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشه ی چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی بر نداشتم
با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دوپلک خود ز چه بر هم گذاشتی
یکباره از چه رو، دو ستاره افول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی
من کنار عمّه سِتادم به روی پای
مجروح پا و اِذن نشستن نداشتم
دستی سیاه بی ادبی کرد با سرت
من هم کبود دست روی سر گذاشتم
با آنکه دستبرد خزان دیده ای و لیک
باغ ولایت است که سر سبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است
ای گل اگر چه آب ندیدی ولی بُوَد
از غنچه های صبح لبت نو شکفته تر
از جورها که با من و عمـّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته تر
هر کس غمم شنید، غم خود زیاد برد
بر زاری ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد
ای مه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبه ی من ماه می برد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می برد
گر اشک من به چهره ی مهتابی ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم بر شانه به گیسو رَمَق نداشت
ویرانه،غصّه،زخم زبان،داغ، بی کسی
این کوه را بگو، چون کاه چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کشد
سیلی نخوره نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه ام
دست عَدو بزرگ تر از چهره ی من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه ام
یکبار سر به گوشه ی ویران بزن، ببین
من خاک پای تو به جبین می کشم بیا
کن زنده یاد مادر خود را ببین چسان
خود را از درد روی زمین می کشم بیا
گر در بَرَت به پای نخیزم ز من مپرس
اما ببخش، نیست توانی به پای من
نه شمع در خرابه، نه تو گفتگو کنی
مشکل شده شناختن تو برای من
ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی ام
من تا شناسمت به رخت دست می کشم
ای گل، زعطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی کنند که این لب همان لب است
(علی انسانی)
◆◈◆ ◆◈◆
من این ویرانه را از اشک دریا می کنم امشب
ز دریا گوهر مقصود پیدا می کنم امشب
سحرگاهان که در خواب است چشم زاده سفیان
به زاری سر به سوی حق تعالی می کنم امشب
ندارم تاب هجران پدر زین بیشتر برجان
زحق دیدار رویش را تمنّا می کنم امشب
اگر چندی پدر پنهان بود از چشم ما لیکن
من آن گم گشته را ای عمّه! پیدا می کنم امشب
چو دانم ناله شب زنده داران بی اثر نبود
به آه نیمه شب این عقده ها وا می کنم امشب
اگر منت گذارد بر من و آید به بالینم
بدین شکرانه جان قربان بابا می کنم امشب
به گرد شمع رویش همچنان پروانه می سوزم
زمرگ خود در این ویرانه غوغا می کنم امشب
ز دشمن هرچه دیدم من نگفتم تاکنون با کس
ولی نزد پدر راز دل افشا می کنم امشب
من آن مرغ شباهنگم که از این لانه ویران
به ناگه آشیان برشاخ طوبی می کنم امشب
من آن طفل صغیر شاه دینم کز بر طفلان
به جنت جای در دامان زهرا می کنم امشب
همان درِّ یتیم زاده زهرا حسینم من
که همچون گنج در ویرانه مأوا می کنم امشب
رقیّه، آخرین قربانی شاه شهیدانم
که خود طومارمرگ خویش امضا می کنم امشب
تأسّی کرده ام در کودکی بر مادرم زهرا
که با رخسار نیلی، ترک دنیا می کنم امشب
منم دُخت حسین و قبله حاجات اهل دل
همه درد "مؤید" را مداوا می کنم امشب
(سیدرضا مؤید)
◆◈◆ ◆◈◆
گیسو به دست بر سر راهت نشسته ام
مانند زخم های لب تو شکسته ام
بابا عجب شده است که از نی درآمدی
بر دیدن خرابه نشین با سر آمدی
دیر آمدی بگو به کجا میهمان شدی؟
درگیر مجلس طبق و خیزران شدی؟
یا که طبق شبیه تو دلبر نداشته
یا نیزه دست از سر تو بر نداشته؟
ابروی زخم خورده رخت ناز کرده است
نیزه چقدر جا به سرت باز کرده است
بابا فدای چشم تو این زخم های من
یک کم بخند زندگی من برای من
اصلاً فدای چشم تو،چشمم کبود نیست
این بوی روی چادر من بوی دود نیست
بر گوش من چه غصه اگر گوشواره نیست
تو فکر کن که پیرهنم پاره پاره نیست
بابا ببخش صورت من گرد وخاکی است
این ردً پنجه نیست که...هر چند حاکی است
دستش چه حرفها که به گوشم سروده است
اما خیال کن تو که زجری نبوده است
هر چند که گرسنه ام اما خیال نیست
بابا همین که امده ای پس ملال نیست
(حسن کردی)
اشعار مرتبط و پیشنهادی :
اشعار روز سوم محرم؛ حضرت رقیه علیها السلام - بخش دوم
اشعار روز اول محرم؛ مسلم بن عقیل علیه السلام - بخش اول | بخش دوم
افزودن دیدگاه جدید