شوکران سفر - سید حسن موسوی

موضوع نوشتار: 
دفتر شعر انتظار، سیدحسن موسوی
پرواز روح
شوکران سفر - از دفتر شعر انتظار، نوشته سید حسن موسوی

شوکران سفر - سید حسن موسوی

شوکران سفر یکی از اشعار دفتر شعر انتظار، نوشته سید حسن موسوی، لطفا نظرات و بازخوردهای خودتان را با ما به اشتراک بگذارید.

❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖❖

⮜ شوکران سفر

بر تن بیابان تاریکی؛

بی‌قرارتر ز باد

آشفته‌تر ز خیال

دستی از یک گوشه اشارت می‌کرد

شبتابی برق چشمک می‌زد

و مرا انتظاری در پیچ سفر می‌پایید

عاشقی بیدار

مدهوش و بی‌قرار؛

که در سکوت ماه و مهتاب

مرا گرم گیرد در آغوش

با هرم نفس‌هایش آرام بسپاردم،

به دست یک خواب.

آه ... پرواز ریشه دوانیده در دل‌وجان

سرمی‌کشم شوکران سفر را،

در آزمون سخت زمان.

در آن‌سوی شب به‌سان یک طوفان

گهی شاد و گهی گریان

در گیرودار اندوه و خیال

سرخ می‌کرد جای پا را خاک عریان.

و من لطافت انگشتان عاشقی بودم

در میان گیسوان سیاه یک عشق

در ظلمت بی‌سرانجامی؛

روشنی مهربانی

قاصد آن خواهش بی هم‌زبانی.

در گذر از مزار همدلی

بلوایی بود بپا از هم غافلی.

اما مرا نیز عاشقی، از گوشه‌ای هر لحظه می‌خواهد

عاشقی که همیشه مرا می‌پاید:

روی سینه‌اش حک شده سفر

بر ناصیه‌اش خالی است همرنگ خطر

و دستانی پُر از مژدۀ ظَفر؛

و آغوش باز من که بیا

امروز یا فردا

اینجا و هر جا

بیا ... بیا

مرا با خود ببر تا ناکجا

مرا با خود ببر از این ظلمت بی نور و صدا

ببر به شهر خوب خدا!

باز صدایی از دوردست بیابان مرا به خود می‌خواند:

کوه‌ها تو را منتظرند ...

گو به کوه ها دامن خویش بگسترند

بر قلب بی‌تابت،

از دل‌وجان درگذرند.

- هان! با تواَم، ای ندای بی‌خبر!

  هان! با تواَم، ای نوای گرم سفر!

من زادۀ کوهم

من زادۀ سال‌های بی‌وقت اندوهم،

فرزندان طبعم، مرا گویند: کوه دلگیر

من آخر، سر تا کی نهم بر دامن این کوه، مادر پیر؟!

مرا نه پای رفتن است و نه یارای ماندن

من همان ناقوس امیدم؛

فرشتۀ مرگ این شب،

اسرافیل روز سپیدم.

اما بیابان ته کشید

جویبار با کوه نالید

پژواک صدای خش‌دارم؛

در گوش هیچ شاخی نپیچید

اشکی در قلبی نلغزید؛

که زمستان است و درختان مرده در خواب!

شوکران سفر - سید حسن موسوی

از دفتر انتظار
سه شنبه 1384/09/22 خلخال
مطالبی از همین نویسنده

Share

دیدگاه‌ها

اسمی زیباتر از متن و متنی زیباتر از اسم

رودی از کنار کوهی در جریان بود و کوه چشم در گذر رود حیران و سرگردان،ندایی در درونش و شوق رفتن در جانش اوفتاد ولی نهپای رفتن داشت و نه قصد ماندن؛چه کند؟با آرزویش زندگی کند و یا دل از آرزویش برکشد؟در آن لحظه بود ذره ایی از کوه جدا شد و در جویبار همراه رود در جریان شد و جام زهر سفر را بر جانش کشید؛

مسافر زمانم خستگی ابدیت جانم را فرسوده منتظر پیوستن و رسیدنم اما غبار نسیان جلوی دیدم را گرفته و باز منتظر...و چقدر این چرخه ادامه دارد!!!