نیازمندی ما به فلسفه؛نظام ولایت و علم دینی/بخش سوم

بررسی رویکردهای مختلف تحول در علوم اسلامی/آیت الله میرباقری؛
آیت الله میرباقری

آیا دانش های مدرن تعارضی با دین ندارند؟ حداکثر یک ادبیات انضمامی به این دانش اضافه کردید و زبانش را تغییر دادید نه محتوایش را- زبان را هم دریچه فرهنگ فرض نکنید - کار اصلاح می شود؟ یعنی به جای این که بگوییم خورشید به دریا می تابد و دریا تبخیر می شود بگوییم خدای متعال خورشید را به دریا می تاباند و آن گاه بر اساس مشیت الهی تبخیر می شود. آیا فرایند اسلامی ریزش باران این است؟ یعنی آیا مشکل فقط در ادبیات صوری است؟ یا وقتی نظریه آفرینش را کنار می گذارید واقعا مکانیسم ها را با معادلات دیگری تعریف می کنید؟

تعارض علم مدرن و دین
اما در نگاه دیگر، بین مفروضات اساسی جهان بینی الهی و دانش مدرن تعارض است. دانش مدرن مبتنی بر مفروضات دیگری شکل گرفته. این مفروضات اصول اساسی و گاهی پارادایم های علم مدرن است و اصلا تحلیلی که از کل متغیر و فرایندهایش می کند مبتنی بر آن پارادایم هاست. یعنی علوم پایه مثل فلسفه فیزیک یا فلسفه حیات به منزله اصول اعتقادات علوم است و علوم در دامن آنها روییده اند. نگرش پوزیتیویستی که می گوید ما به صورت تجربی جهان را می شناسیم و تجربه تنها راه شناخت هم هست، قابل قبول نیست. در واقع ما از مکانیسم تحولات به گونه های مختلفی تفسیر می کنیم که این تفسیرها مبتنی بر مفروضات اساسی و اصول اعتقاداتی هستند. اصول اعتقادات دانش مدرن علوم پایه است و علوم پایه همه مبتنی بر فلسفه های حسی است. یعنی فرض کنید در فلسفه فیزیک به نظریه انفجار و در فلسفه حیات به نظریه تکامل می رسند و امثال آن. ولی ما تصور می کنیم آن نظریات کاری به دانش ندارند. آن نظریات نحوه تفسیر مکانیسم ها و عوامل اثرگذار را معین می کند.
بهتر است این سخن را در حوزه طب - به اندازه اطلاعات ضعیفی که دارم- بیان کنم. شما در علم طب می خواهید از یک بیماری، عواملش، تغییرات، روش کنترل و قواعد کنترلش بحث کنید، مبتنی بر مفروضاتی که در فلسفه طب دارید. فلسفه طب قدیم برای تعریف سلامت و بیماری مفروضات دیگری دارد فرض کنید اموری مثل عناصر اربعه. بدن انسان از چهار عنصر تشکیل شده، خاک، آب، هوا و آتش. بعد برای هرکدام از این ها طبایعی قائل است. از ترکیب این ها مزاج درست می شود. از تعادل مایعات اخلاط اربعه حاصل می شود و اموری از این قبیل. طب قدیم بر همین اساس آسیب شناسی می کند. این فرد حرارت در بدنش غالب شده یا فلان مایع در بدنش غلبه کرده، سودا غلبه کرده، بعد دارو هم می دهد و دارو را طبقه بندی هم می کند این دارو، خشک یا مرطوب، گرم یا سرد است. با طب سنتی نسخه می دهند درمان هم می کنند. در طب سلولی طور دیگری یعنی مبتنی بر فلسفه حیات و فلسفه فیزیک جدید درمان می کنند. بنا بر این هر دو طب هم نسخه می دهند، هم کل متغیر را می شناسند، هم معادله کنترل می دهند و هر دو هم نتیجه می گیرند.
آیا دانش های مدرن تعارضی با دین ندارند؟ حداکثر یک ادبیات انضمامی به این دانش اضافه کردید و زبانش را تغییر دادید نه محتوایش را- زبان را هم دریچه فرهنگ فرض نکنید - کار اصلاح می شود؟ یعنی به جای این که بگوییم خورشید به دریا می تابد و دریا تبخیر می شود بگوییم خدای متعال خورشید را به دریا می تاباند و آن گاه بر اساس مشیت الهی تبخیر می شود. آیا فرایند اسلامی ریزش باران این است؟ یعنی آیا مشکل فقط در ادبیات صوری است؟ یا وقتی نظریه آفرینش را کنار می گذارید واقعا مکانیسم ها را با معادلات دیگری تعریف می کنید؟ نظریات بنیادین در حوزه فلسفه فیزیک و فلسفه حیات و قبل از آن، در فلسفه اساسی شما به معنی شریان های علم اند یا به معنی یک ادبیات هنری هستند؟ تاثیرش در ادبیات علم باید تاثیر هنری باشد یا تاثیر محتوایی باشد؟ به نظر می آید تاثیرش باید محتوایی باشد.
بنابر این تفاوت این دو فلسفه معلوم شد چیست. یک فلسفه اصلا دنبال شناسایی احکام کلی موجود بما هو موجود است. بعد از شناخت هم می گوید من موجود بما هو موجود را طبقه بندی می کنم. در جایی که موجود، طبیعی بشود من سخنی ندارم و با آن کاری ندارم. آن جا علمی مستقل با روشی مستقل درست می شود و شکل می گیرد. اما شما می گویید من به شناخت کل متغیر نیاز دارم و شناخت کل متغیر مبتنی بر مفروضات اساسی است و آن مفروضات، مبتنی بر یک مجموعه مفروضات پایه است. من می خواهم موجودات و تغییرات آن ها را مبتنی بر مفروضات دین و اسلام شناسایی علمی کنم. می خواهم برای تغییر معادله اسلامی بدست بدهم، نه معادله هنری که با ادبیات اسلامی بیان شده، بلکه خودِ معادله اسلامی باشد.
در این صورت است که باید پرسید: چگونه این کار را انجام می دهید؟ آیا این کار را مبتنی بر فلسفه انجام می دهید؟ می گویید ما یک فلسفه داریم که علم عقلیِ شامل است. از آن علم عقلی شامل، فلسفه مضاف به علوم بیرون می آید، از حکمت متعالیه فلسفه سیاست به دست می آوریم و از دل فلسفه سیاست، معادلات کنترل رفتار سیاسی و قواعد تعادل سیاسی جامعه بدست می آید. یا نه! می گویید باید دانش ها زیرمجموعه دین قرار بگیرند نه زیرمجموعه فلسفه ها. ما دنبال تمدن فیلسوفانه و تمدن فیلسوفان نیستیم. مشکل انقلاب اسلامی این نبود که فلاسفه مسلمان حاکم نیستند، مشکل انقلاب اسلامی این بود که دین حاکم نیست. اتفاقا فلاسفه مسلمان داعی حکومت را هم نداشتند، می گفتند ما کاری با اداره (جامعه) نداریم. به خصوص بعد از دوره ملاصدرا بخش سیاست مُدُن حذف شد.
ما دنبال ایجاد تمدن فیلسوفان نیستیم، دنبال ایجاد تمدن اسلامی هستیم. تمدن اسلامی علم اسلامی می خواهد نه علم فلسفی. بنا بر این شما باید بگویید من چگونه کل متغیر را بشناسم که مفروضات اساسی دین در ماهیت شناخت این کل متغیر و تغییراتش دخالت کند؟ این کار نیاز به فلسفه ای دارد که بتواند توضیح بدهد کل متغیر را مبتنی بر مفروضات دینی چگونه می توان شناخت. از یک تحلیل فلسفی شروع کند، این تحلیل فلسفی را به یک مدل اجمالی برساند و بعد بگوید روش تحقیق تفصیلی شما چیست. روش تحقیقی تفصیلی شما که در هر شاخه ای خصوصیات خودش را پیدا می کند چگونه تبدیل به یک پیوستا (پیوستار؟) می شود. چگونه در روش تحقیق در حوزه علوم تجربی یا علوم نظری نسبت بین این مطالعات و تحقیقات خودتان را- که قاعدتا روش خاص خودش را هم دارد- با حوزه معرفت دینی برقرار می کنید و وحدت رویه ایجاد می کنید که تا دستگاه تفقه دینی و دستگاه مطالعات تجربی و نظری یک شبکه تحقیقاتی بشوند و آن شبکه تحقیقاتی امکان یک منظومه هماهنگ از معارف را می دهد نه جزائر از هم گسیخته و نه حوزه های متعارض. این مجموعه منسجم معرفتی به وحدت رویه در تصمیم سازی و تصمیم گیری می انجامد و امکان مدیریت هماهنگ و واحد را مبتنی بر معرفت های دینی و سایر معرفت های بشری فراهم می کند. ما فلسفه شدن را برای این منظور می خواهیم. فلسفه شدن، فلسفه هماهنگ سازی عقلانیت اجتماعی، اعم از عقلانیت دینی، نظری، تجربی است.
پرسش1: آیا یک اندیشمند غیر مسلمان نمی تواند با تفکر و تامل در آفرینش به آن چیزی برسد که یک فیلسوف مسلمان می رسد؟
(البته با توجه به آن چه که گفته شد فلسفه ای که در خدمت دین نباشد اوهام است) به گمان بنده، خیر. البته معنای این سخن این نیست که شما نمی توانید از طریق یک مدیریت و سرپرستی، یک وحدت در تفکر بین این ها ایجاد کنید، آرام آرام این ها را به یک اندیشه هماهنگ برسانید. این هماهنگی شدنی است البته به اندازه ای که آن فیلسوف غیر مسلمان بپذیرد و الّا ابتداً مُحال است یک فیلسوف و اندیشمند غیر مسلمان با یک اندیشمند مسلمان وقتی شروع به تامل کردن می کنند به یک نتیجه برسند. دلیلش خیلی واضح است که باید در مباحث معرفت شناسی، جامع شناسی معرفت و مباحث فلسفه ذهن و امثال این ها مطرح شود. در همه آنها اگردقت داشته باشید وقتی شروع به شناختن می کنیم ، آیا به صورت یک جزیره مستقل از عالم عمل می کنیم؟ یا نه، وقتی ما داریم می شناسیم اولا دستگاه شناخت ما با بقیه دستگاه های وجود ما به هم پیوسته اند. از کسی پرسیدند: عاشقی بدتر است یا دل درد؟ گفت: بی پول نشدی و الّا هر دو از یادت می رفت. یعنی وقتی انسان انگیزه ها را می بُرد خیال می کند عشق، مطلق است اما وقتی ببیند فقیر شده هر دو از یادش می رود. رفتار انسان به هم پیوسته است همان طور که شخصیتش به هم پیوسته است.
ما گمان می کنیم افراد بیکاری وجود داشتند، فکری کردند و این تکنولوژی مدرن اختراع شد. این طور نیست. این افراد آب و غذا می خواستند، تامین نیاز اقتصادی و مدیریت شدند، مدیریت تحقیقات کار را به اینجا رسانده است. بنا بر این اگر اولاً شما فهم انسان را از اختیارش قطع کنید، و بگویید فهم هیچ ربطی به اختیار ندارد، اختیار یک مکانیسم جبری است، فهم هم یک مکانیسم جبری است و علیت را به صورت جبری حاکم بر فهم کنید. نه این که بگویید اختیار من در کِیف فهم من دخیل است، اگر حسن اختیار داشته باشم خوب می فهمم و اگر سوء اختیار داشته باشم غلط و ناحق می فهمم. ثانیاً بعد رابطه فهم با فضای اجتماعی را بِبُرید، بگویید هر آدمی خودش جزیره مستقلی دارد و در آن فکر می کند، در مرحله سوم رابطه فهم با مدیریت های اجتماعی و فضاهای اجتماعی، رابطه فهم با فضای تاریخی را که ما در آن زندگی می کنیم بِبُرید بله، همه می توانند همه طور فکر کنند.
از شما سوال می کنم آیا نظریه هایی که در حوزه فلسفه فیزیک پیدا می شود مبتنی بر اندیشه های قرون گذشته در مثلا قرون وسطا ممکن بود این نظریات ابداع شود؟ اگر در فضای خیالی فکر کنید می گوییم بله! انسان فکر کرده و گمانه می زده است و شاید هم اندیشه ای که به ذهن انیشتن آمده که بعد مبنای نسبیت شد و بعد نسبیت ریاضی اش را طراحی کرد و ... این افکار در قرن دوم میلادی و در قرون وسطا هم ممکن بود اتفاق بیافتد. آیا واقعا ممکن بود؟ یا مبتنی بر تطوراتی است که دانش فیزیک پیدا شده بعد از فیزیک نیوتن ممکن می شود که نظریه جدیدی پیدا شود. در عالم تخیل ممکن است ولی در عالم واقعیت اگر شما اندیشه را با عواملش ببینید - هم عوامل درونی مثل نسبتش با اختیار و بقیه خصوصیات، هم عوامل بیرونی مثل نسبتش با فضای تاریخی - آن گاه می بینید کیف اختیار من در کیف فهم من دخیل است. امر موثر دیگر این است که متولی به کدام جامعه باشم، متولی به جامعه انبیا یا جامعه فراعنه. آنهایی که متولی به جامعه فراعنه هستند فرعونی می اندیشند و آنهایی که متولی به جامعه انبیا هستند الهی می اندیشند. البته ممکن است فردی از نظر فیزیکی در جامعه فراعنه باشد ولی عضو جامعه انبیا باشد. یا ممکن است یک انسان به نسبتی مبتنی بر جامعه انبیا بیاندیشد که آن سخن پیچیده دیگری است. بنابراین این طور نیست که یک اندیشمند غیرمسلمان با یک اندیشمند مسلمان اگر بخواهند درست فکر کنند یک جور بیاندیشند. بله، ممکن است یک زمانی اندیشمندان مسلمان رابطه فکر خودشان را با اختیار و دین شان قطع کنند آن جا به نسبتی با کفار هماهنگ می شوند. اتفاقی که الان در جهان افتاده همین است.
پرسش2: آیا شما فلسفه را از صلاحیت نظریه دار بودن در هستی شناسی ساقط می کنید؟ و در حوزه معرفت شناسی صاحب نظر می دانید؟ جایگاه انبیاء در هستی شناسی کجاست؟
فلسفه در حوزه هستی شناسی باید نظر بدهد اما جایگاه فلسفه نسبت به دین باید بازتعریف شود. برخی می گویند خودمان عقل داریم تا گاو و ماهی را می فهمیم. عالم ماده و عالم مجردات را هم طی می کنیم همه عوالم را طی می کنیم و بعد یک نظریه راجع به کل عالم آفرینش می دهیم. پس پیغمبر اسلام چه نقشی دارند؟ می گویند پیغمبر هم عقل را تایید می کنند (عجب!). گاهی اندیشه های فلسفی همین را می گوید یعنی فیلسوف خودش همه عالم هستی را طی می کند. جای انبیا آن جایی که عقل ما کار نمی کند. آن کجاست؟ فقه احکام. فقه اکبر را به فلاسفه می دهند و فقه اصغر را هم به دست فقها که حامل علوم انبیا هستند می دهند. این طبقه بندی باطل است.
بله فلسفه به عنوان یک دانش باید اظهار نظر کند اما نسبت فلسفه به وحی چیست؟ اگر انسان خودش شروع به گمانه زنی نسبت به عالم کرد مثل کانت، دکارت و هگل، (در واقع) افسانه می گوید که گاهی افسانه های خوبی است. این فلسفه افسانه های کلانی است که می تواند خرده افسانه ها را مدیریت کند. (فی نفسه) اشکالی ندارد. فلسفه مارکس یک افسانه بزرگ است. برای ما به وضوح روشن است که ماتریالیسم تاریخی مارکس یک افسانه منسجم بزرگ است، رمان بزرگی است که ساخته و با این رمان بزرگ خیلی ها را فریب داده است. سحره فرعون هم همین کار را می کردند:« وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُا بِسِحْرٍ عَظیمٍ»(اعراف/116) آن چه انبیا می گویند حق است و ما بقی افسانه. سوال این است که اگر ما با تفکر خودمان می فهمیم، چه احتیاجی به انبیا داریم؟ از یک طرف می گویند نبی اکرم ص علم کل و مظهر تام است آن گاه با تکیه بر شهود عرفان درست می کنند و با تکیه بر عقل خود فلسفه درست می کنند. پس جای نبی اکرم چه شد؟ مگر این که بگویید فیلسوف وقتی می خواهد نظریه پردازی کند باید در تولی نبی اکرم باشد. این حرف یعنی اول خط، چون معنایش این است که منطق حجیت حاکم بر فلسفه است.
ممکن است در باره استناد یک مطلب به سخن پیامبر اکرم ص کسی بگوید اصلا استناد نمی خواهد چون عقل خودم می فهمد. معنای این حرف این است که این همه تعریف ها که از نبی اکرم ص می شود تشریفات است. چنین فردی به فلسفه که می رسد می گوید خودم می فهمم، به عرفان که می رسد می گوید خودم شهود دارم و با شهود خودم جهان را تحلیل می کنم. از آن طرف هم دانشمندان با دانش خودشان جهان را تفسیر می کنند پس جای انبیاء کجاست؟ انبیاء هیچ جایی ندارد همه تمجیدها و تعظیم ها تعارفات است. اگر گفتید شهود من باید در تولی شهود نبی اکرم باشد می گویم منطق حجیت باید حاکم بر شهود شما بشود. چگونه شهود شما به حجیت می یابد که شیطانی نیست، رحمانی و تابع نبی اکرم است؟ چگونه فلسفه تان را مستند می کنید تا در تبعیت از نبی اکرم ص باشد؟
بحث در انکار فلسفه یا انکار عقل نیست، بحث در نسبت فلسفه و دین، نسبت وحی و عقل است. به نظر ما اگر عقل در شعاع وحی حرکت کند آن گاه به فلسفه می رسد و اگر عقل در شعاع وحی حرکت نکرد افسانه بافی می کند، تحت ولایت شیطان رفته، افسانه خلقت می بافد. مگر آن چه در فلسفه فیزیک می گویند افسانه نیست؟ مگر حرف مارکس در فلسفه تاریخ و ماتریالیسم تاریخی اش افسانه نیست. مگر حرفی داروین که در نظریه تکامل می گوید افسانه نیست؟ افسانه است البته افسانه های منسجم، هماهنگ و مسلط که ذهن های دیگر را می خورد. سحره هم مارهایی را درست می کردند که بزرگ ترها کوچک ترها را می خوردند. این چیزها دلیل حقانیت نمی شود. بت بزرگ درست می کردند بت های کوچک را هم زیردست شان می چیدند. این که دلیل حقانیت بت بزرگ نمی شود. نظریه هایِ شامل، بت های بزرگ و افسانه های مدرن و بزرگ هستند و هیچ ربطی به واقعیت ندارد. واقعیت سخنی است که انبیا می گویند، بقیه حرف ها بی معنی است. ما فلسفه شدن را بر یک کلمه می خواهیم: چگونه عقل، حس (تجربه) و شهود را تحت پرچم وحی بیاوریم. کار فلسفه شدن این است که چگونه شیوه تعقل اعم از عقلانیت نظری و تجربی تابع وحی و تفقه در دین شود. این فلسفه را « فلسفه نظام ولایت» می نامیم.
پرسش3: آیا مراد شما از «کل متغیر» مفهوم قریب به ساختار و ساختار گرایی است؟
خیر. بحث ما این است که وقتی می خواهید یک موضوع را کنترل کنید، اگر موضوع هیچ تغییر و دگرگونی نداشته باشد شما نمی توانید کاری برایش کنید. در واقع شما می خواهید دگرگونی های کل را کنترل کنید. شما می خواهید تحولی را که در فرایندهای اقتصادی در سلامت یک انسان اتفاق می افتد می خواهید کنترل کنید. کنترل معنایی غیر از این ندارد. حال باید دید آن چه تغییر می کند چیست؟ پاسخ بر می گردد به تعریفی که شما از «حرکت» ارائه می کنید. اگر برای حرکت تعریفی انتزاعی مانند «خروج از قوه به فعل» ارائه دهید نمی توانید از آن معادله ای بیرون بیاورید. اما اگر حرکت را به «تغییر نسبت بین عوامل درونی و بیرونی» تعریف کردید و بگویید هرگاه یک کل تغییر کند در واقع نسبتی (یا نسبت هایی) که بین عوامل درون زا و بیرون زا برقرار است تغییر می کند و این کل، کل دیگری می شود. از ساده ترین مرکبات تا پیچیده ترین مرکبات این طور هستند.
وقتی می خواهید غذا بپزید اگر نسبت بین مواد آن را تغییر بدهید یک غذا به غذای دیگری تبدیل می شود. مراحل پخت غذا را تغییر بدهید غذای دیگری به دست می آید. شما آرد، گندم، روغن و شکر را با یک نسبتی در مراحل پخت ترکیب می کنید حلوا به دست می آید، مراحل پخت را عوض کنید گز پخته می شود لذا معنی «کل متغیر» این
است. برای این که بدانیم کل متغیر چیست باید بدانیم مفاهیم اصلی تغییر چیست و اصلا تغییر چیست که عوامل و نسبت داشته باشد.

Share