فلسفه اسلامی و نیازهای معاصر؛ عقلانیت، پشتوانه جریان دین در تکامل اجتماعی/بخش دوم

آیت الله میرباقری/ در نشست علمی-حوزوی فلسفه کاربردی؛
آیت الله میرباقری

مدل مند کردن، شناسایی اوصاف کمی و کیفی و نسبت بین تغییرات آنهاست
فرض می کنیم که شناسایی موضوعات در همه سطوح کارکرد دارند،ولی آن کارکردی به ما قدرت تصرف و بهینه سازی را می دهد و کنترل تغییرات شیء را برای ما فراهم می کند، که بتواند شیء را به عنوان یک مجموعه، منظومه و کل در حال تغییر که عوامل به صورت یک سیستم در درون آن است و بین این عوامل یک نسبت ریاضی برقرار است،بشناسد و بیان کند که وقتی این نسبت های ریاضی تغییر کند، اوصاف کیفی شان نیز تغییر می کند، تا بتوانیم بین تغییرات کمی و کیفی، نسبت برقرار کنیم و تبدیل کمیت و کیفیت را قاعده مند و مدل دار کنیم. به عبارت دیگر بتوانیم مدلی برای شناخت نظام کمیات و اوصاف کیفی موضوع بدهیم تا بیان کند که موضوع، دارای چه اوصافی است و چه نسبتی بین این اوصاف وجود دارد؟
فرض کنید که یک دسته از اوصاف اصلی، و یک دسته فرعی و یک دسته تبعی هستند. یا در مدل دیگری - در اینجا نمی خواهم مدل ارائه کنم - فرض کنید که اوصاف شیء اوصاف (توسعه، ساختار، کارآیی)هستند، یا به عبارتی اوصافی هستند که ناظر به تکامل شیء هستند، وظرفیت تکامل شیء را تبیین می کنند، یا اوصاف ناظر به ساختار و نظام تناسبات هستند، یا اوصاف ناظر به کارآمدی و آثاری که در بیرون می گذارد هستند، در اینجا، محصول نسبت بین توسعه و ساختار کارآمدی است.
به هر حال منظور این است که وقتی شما بتوانید اوصاف کیفی موضوع را مدل مند کنید و بگویید که این اوصاف کیفی چه تناسبات کمی ای دارند، و این تناسبات کمی در چه صورتی تناسبات مطلوب است، و درچه صورتی تناسبات مطلوب نیست، سپس برای این که شیء را به طرف تناسبات مطلوب بهینه کنیم، باید از کجا و به چه نسبتی تصرفات و تغییرات را شروع کنید، در این صورت قدرت تغییر هماهنگ را دارید.
مثلا طبیب چه کار می کند؟ طبیب در واقع اوصاف انسان را مدل مندمی نماید. تعادل مایعات را مدل مند می کند. سپس یک نسبت ریاضی بین آنها برقرار می سازد و با توجه به شکل مطلوب آن کنترل و آسیب شناسی می کند. مثلا مختصات فردی را می گیرد و می گوید این تعادل به هم خورده است.
نسبت به هم خوردگی این تعادل را بررسی می کند و می گوید که چگونه آن را بهینه کنیم. دقیقا این شیوه در اقتصاد و روانشناسی نیز هست البته باید تفاوت هایی که مربوط به مختصات خود آن علوم است.
بنابراین اگر ما کارکرد عینی را برای کنترل تغییرات و بهینه آن بخواهیم، و معتقد باشیم که این کارکرد، محتاج مدلی است که بتواندنسبت بین کم و کیف را برقرار و چگونگی تبدیل شیء را تفسیر کند یا به عبارتی بیان کند که چگونه اوصاف کیفی و کمی یک کل، متقوم به یکدیگر تبدیل می شوند، و چگونه می توان نظام اوصاف کمی وکیفی یک موضوع را به صورت متقوم به هم دید؟ چگونه کمیت و کیفیت تبدیل می شود؟ و بالعکس؟ البته این روشن است که مقصود ما از تبدیل کمیت به کیفیت این نیست که چگونه این دو مقوله به یکدیگر تبدیل می شوند. بلکه به این معنی است که چگونه تناسبات کمی، مبدأ پیدایش یک کیفیت جدید می شود، یا تغییر کیفیت، کمیت ها را نیز جابجامی کند. البته این که اینها چه ارتباط پشت دستی با هم دارند که تغییرتناسبات کمی به تناسبات کیفی ختم می شود سخن دیگری است به هرحال اگر ما چنین کارکردی را دنبال کنیم فلسفه باید تا این کارکرد امتدادپیدا کند.
نسبت کاربردی کردن فلسفه با حضور فلسفه در شناسایی، کنترل و بهینه تغییرات عینی
کارکردی و کاربردی کردن فلسفه، یعنی امتداد دادن فلسفه تا شناسایی و کنترل تغییرات عینی است. یعنی فلسفه باید بتواند در نهایت درمفاهیم کاربردی که به ما قدرت کنترل و بهینه تغییرات کل را می دهندجاری شود. حال تغییرات کل، می تواند تغییرات فیزیکی یک موضوع،تغییرات روانی یک انسان و یا تغییراتی در حوزه اقتصاد، سیاست یافرهنگ جامعه باشد. مثلا به ما قدرت کنترل و بهینه سازی اوضاع اقتصادی جامعه را بدهد. یا حتی تحلیل بهینه سازی وضعیت روانی واخلاقی یک انسان را بدهد. از دل فلسفه، مدل اخلاقی بیرون بیاید که بگوید چگونه می توان اخلاق را مدل مند کرد و در این مدل چگونه می توان تغییرات وضعیت اخلاقی را کمی سازی کرد به طوری که دقیقاًدستورات شما، همراه دستورات کمی معین باشد. همان طور که دستورات یک پزشک برای ایجاد تعادل، دستورات کمی هم هست.
به نظر می آید که فلسفه قاعدتاً باید چنین کاری را انجام دهد و باید ازطریق ایجاد مدل، برای شناسایی موضوعات به عنوان کل (که نسبت بین اوصاف کیفی و اوصاف کمی نیز در این مدل برقرار نشده باشد)،یک قدم ما را به این سمت هدایت کند.
شاخصه های فلسفه عینی
البته در قدم بعد نیز باید به ما بگوید که این نظام اوصاف کیفی و کمی را (که شما برای یک شیء بیان می کنید) چگونه تغییر دهید و بهینه کنید؟ یعنی احکام این موضوع را برای ما بیان کند و به ما امکان تعریف یک موضوع، شناخت نظام اوصاف و نیز احکام آن را بدهد. یعنی بگویدکه چگونه در تناسباتش تصرف کنیم تا به نتیجه برسیم؟ که قاعدت علوم در حال انجام این کار هستند.
اگر فلسفه بخواهد چنین کاری را انجام دهد، باید مدل توصیف تناسبات کمی و کیفی یک موضوع و نسبت بین کم و کیف را داشته باشدو قبل از آن فلسفه کمیت و فلسفه بیان اوصاف کیفی (فلسفه کیف) یک شیء را داشته باشد.
مراحل جریان یافتن فلسفه تا مدل
بنابراین فلسفه باید از تحلیل نظری به این مرحله تنازل پیدا کند.البته اگر توانست این کار را بکند، یک قدم به کاربردی شدن نزدیک شده است. در قدم بعد باید بتواند این مدل سازی و مدل مند کردن را خاص کند، بیان کند که اگر این مدل بخواهد در حوزه های خاص بیاید، چه تعینات و خصوصیاتی باید پیدا کند؟
فرض کنید این مدلی که به شما روش عام توصیف یک موضوع رامی دهد بخواهد در حوزه علوم تجربی بیاید، این مدل باید چه خصوصیت خاصی پیدا کند؟ اگر خواست در حوزه مدل سازی اجرایی بیاید و مثلا برای دستگاه اقتصادی مدل اقتصادی، یا برای نظام سیاسی جامعه، مدل سیاسی داشته باشد چگونه در مدل اجرایی عینی جاری می شود؟ یا چگونه می تواند روش تحقیقات را در علوم، در حوزه های خاص، مدل مند کند و جاری شود؟ پس این روشی که از دل این فلسفه بیرون می آید، باید به نظام مدل ها تبدیل شود. این گونه نیست که بتوانید با یک مدل همه مفاهیم جامعه را هماهنگ کنید، بلکه این مدل باید در حوزه های خاص، تعینات و نسبیت خاص خود را پیدا کند که امکان مدل دار شدن تحقیقات را در جاهای مختلف فراهم کند.
بنابراین اگر فلسفه بتواند تبدیل به فلسفه ای شود که مدل شناخت موضوعات است و این مدل شناخت نیز، نوعی فلسفه و نوعی استدلال وبرهان است، که در ادامه آن استدلال ها و برهان های نظری است که درمقام پایه اتفاق افتاده است، و بعد نیز بتواند روش جاری شدن این مدل را در مدل های خاص و تبدیل شدن آن به شبکه مدل تحققات و روش تحقیقات بیان کند، آنگاه می تواند علوم را سرپرستی و مفاهیم کاربردی جامعه را به صورت سلسله مفاهیمی بر پایه مفاهیم بنیادی و محوری هماهنگ کند و به تعبیر دیگر اگر چنین اتفاق بیفتد مانند این است که فلسفه در حال تعین پیدا کردن است و در عین حال کثرت نیز پیدامی کند. این مفاهیم پایه که مفاهیم عام و فراگیر بودند، تعین پیدامی کنند و با این تعینات در مرحله عقلانیت کارکردی تنازل پیدامی کنند. عقلانیت نظری از طریق روش سازی و مدل سازی در عینیت جریان پیدا می کند، البته ممکن است در خود مدل سازی نیز مفاهیم فلسفی باشد، سر و کار ما در مدل سازی با فلسفه کمی با فلسفه کیفی است. باید برهان و استدلال بیاوریم، ولی این برهان و استدلال در طول فلسفه نظری، تعین اول فلسفه ماست.
اگر این سیر تعینات و تطورات در مفاهیم عقلی پیدا شد، از مفاهیم ساکن تبدیل به مفاهیمی که دائما تعین و تنازل پیدا می کنند می شوند ویک شبکه مفاهیم کاربردی می سازند که آن مفهوم محورهایی که این شبکه را هماهنگ می کند و تعارضات و تناقضات این شبکه را برمی دارد، مفاهیم نظری، بنیادی و پایه ای فلسفه است.
نسبت مفاهیم پایه با تناظر سازی و تبدیل مفاهیم
حال این که آیا چنین چیزی ممکن است یا خیر را باید در عمل پی جویی کنیم. از نظر تحلیل نظری بعید نیست که بگوییم می توانیم تناظرسازی کنیم و مفاهیم فلسفی را تنازل بدهیم. البته این به معنی تجافی نیز نیست، بلکه به معنای تنازل است، البته تناسبات مفهوم اول درمرحله دوم است، نه این که آن مفهوم تبدیل به مفهوم دوم می شود و خودنابود می گردد، بلکه به معنی تنازل و تعین آن مفهوم در مرتبه پایین تراست. اگر بتوانیم شیوه و روشی ایجاد کنیم که فلسفه را در مراحلی تعین بدهد تا به مرحله کارکرد و مفاهیم کاربردی برسیم آن گاه می توانیم بگوییم که این مفاهیم کاربردی، تعینات مفهوم فلسفی ما هستند. آن حد معقول اولیه که این تعینات، ظهور و تناسبات آن هستند، فلسفه پایه ماست.
رابط دین و علم
در نتیجه یکی از راههایی که (نمی خواهم بگویم که راه دقیقی است، هنوز جای تأمل دارد) می توان برای برقراری ارتباط بین علم و دین بیان کرد، همین است. یعنی این توقع که ما مستقیماً ارتباط بین علم و دین را از طریق گزاره ها برقرار می کنیم (که گاهی این ارتباط را این گونه برقرار می کنند و توقعی که از دین دارند این است که دین مستقیمانسبت به گزاره ها نظر بدهد و لذا علوم یا باید نقلی باشند یا اصلا ربطی به دین نداشته باشند) نیز اصلاح می شود
یعنی ممکن است همان طور که نسبت بین فلسفه و علم را تبیین جدید می کنید، از همین منظر نسبت بین دین و علم را نیز از نو تبیین کنید و بگویید دین می تواند از طریق هدایت عقلانیت و ایجاد یک عقلانیت هماهنگ، به کارکردهای مطلوب خودش برسد. یعنی ما که نمی توانیم برای ایجاد کارکردهای اجتماعی از عقلانیت بی نیاز باشیم.اگر دین بتواند این عقلانیت را هدایت کند و محور هماهنگ سازی این عقلانیت، ایمان قرار گیرد، آنگاه ارتباط بین دین و عقلانیت نیز برقرارمی شود.
البته در آغاز راه، نگاهمان این نبود که برای کاربردی کردن فرهنگ دین و اجرایی کردن آن، باید چنین سیری را طی کنیم. این نگاهی است که تدریجاً پیدا شد. بر اساس این نگاه ما باید بتوانیم از طریق یک عقلانیت پایه، روش تولید فرهنگ را در حوزه های مختلف هدایت کنیم و سپس وقتی روش تولید فرهنگ در جامعه هماهنگ و هدایت شد،مفاهیم نیز بر پایه همان فلسفه پایه، هماهنگ شوند، یعنی شمامی توانید از طریق ارتباط بین فلسفه و روش ها، در سطوح مختلف،رابطه بین فلسفه و علوم برقرار کنید. این یک شیوه است که بخشی ازکار هم حتماً از طریق فلسفه های مضاف خواهد بود. فلسفه های مضاف نیز در واقع، تنازل فلسفه در مفاهیم نظری پایه، نسبت به حوزه های مختلف علوم است.
البته در این که چگونه می توان بین کارکرد دین، فلسفه و علم - به این معنا - هماهنگی ایجاد کنیم، (من فقط اشاره کردم) سخن پر دامنه ای است که نسبت بین ایمان و عقلانیت، چگونه باید برقرار شود؟ اینهاحتما باید در یک نظام هماهنگ قرار بگیرند. یعنی جامعه ای که ایمانی عمل می کند، نباید غیر عقلانی عمل کند و عقلانیت آن نیز حتماً باید درحد عقلانیت کارکردی و کاربردی تنازل پیدا کند و در عین حال ایمانی نیز عمل کند.
البته این بحث به نسبت بین وحی و عقل و حس و شهود بشر، بازگشت می کند. یعنی شهود، عقلانیت و حس بشر، چه نسبتی با وحی دارند؟ آن نیز سخن دیگری است که باید در فصل دیگری بدان پرداخت (که بسیارمهم است) اگر ما واقعاً توانستیم عقلانیت فلسفی ای درست کنیم که عقلانیت فلسفی، منتهی به علوم کاربردی شود کار مهمی انجام شده است.
فلسفه شدن، فلسفه چگونگی و فلسفه ای که به دنبال تسخیر بوده است، در غرب روش تحقیق خود را ایجاد کرده است. اصلی ترین جایی را هم که تصرف کرده است، متدولوژیها است. سعی کرده است که متدولوژی ها را نیز به نسبت هماهنگ کند (البته الان، بیشتر دنبال ایجاد یک وحدت رویه و هماهنگی حوزه های علوم و یکپارچه کردن تحقیقات است) و لذا توانسته است که مفاهیم فلسفی خودش راکاربردی و کارکردی کند. غرب به دنبال یک نوع عقلانیت فلسفی بوده است که این عقلانیت، به دنبال کارآمدی عینی به وجود می آید و از طریق تصرف در متدولوژی های علوم و ایجاد نظام فلسفه های مضاف چنین کارکردی را ایجاد کرده است.
اگر ما نیز بتوانیم یک چنین سیری را طی کنیم، ان شاء الله به چنین نتیجه ای می رسیم. فلسفه ای که با این نگاه پیدا می شود، در عین این که به تفسیر عالم می پردازد، آن اصولی از تفسیر جهان را بدست می آوردکه به ما قدرت مدل مند کردن تغییرات عینی را می دهد. البته نه این که باسایر حوزه های فلسفی بیگانه باشد، می گوید اگر جهان تفسیرش چنین است، بنابراین تدبیرش هم چنان می شود. پس در این نگاه تفسیرنظری از جهان صرفاً به دنبال حل مشکلات ذهنی و ایجاد انگیزه پژوهش در ما نیست، بلکه می گوید که من می خواهم مفاهیم پایه ای رادر تفسیر کلیت جهان بدست بیاوریم که بر هر موضوع، تغییر و حرکتی که بعد می خواهد آن را از طریق فلسفه تان کنترل و کاربردی کنید) حاکم باشد. منتها به گونه ای می خواهم تفسیر کنم که از دل این تفسیر،مدل مند کردن این پدیده و کنترل تغییرات آن نیز، بیرون بیاید. یعنی آن تفسیر بتواند تنازل پیدا کند. در واقع در اینجا تفسیر فلسفی ما، یک جهت خاصی هم پیدا کند. یعنی در عین این که این فلسفه می خواهدایمان ما را عقلانی کند می خواهد به گونه ای جهان ما را تفسیر کند که ایمان را در حوزه حیات اجتماعی، کاربردی کند تا بتوانیم بگوییم که عملکرد اجتماعی ما، هماهنگ با ایمان ماست. به تعبیر دیگر، همیشه واسطه بین ایمان و عمل و واسطه بین عقل عمل و عمل اجتماعی حتم عقل نظر است.
واسطه بین ایمان و عمل
البته ممکن است بگویید که این حرف صحیح نیست. فلسفه نبایدمبتنی بر ایمان تفسیر کند. اما ما معتقد هستیم که همه همین کار را می کنند. فلاسفه مسلمان، مبتنی بر ایمان شان جهان را تفسیر کردند.لذا ره آوردهایی از فلسفه یونان را که با ایمان شان سازگار نبود به گونه ای کنار گذاشته اند. به هر حال انسان مجموعه وجودی اش را هماهنگ می کند. نمی خواهم بگویم که در این هماهنگی ایمان متغیر اصلی است یا عقلانیت نظری، اما در هر صورت، باید این هماهنگی وجود داشته باشد البته باید به گونه ای باشد که ایمان ما را کاربردی کند و ایمان ما رادر تصرفات عینی مان کارآمد کند. بخصوص در تصرفات عینی ای که دردوره جدید اتفاق افتاده است که کل سازی می کنند، آن هم یک کل بزرگ که به اصطلاح توسعه هماهنگ پایدار است و آن کل را مدیریت می کنند. یعنی می خواهند همه شئون جامعه را به صورت هماهنگ و دریک مسیر پایدار هدایت کنند که اگر ما بخواهیم که ایمان مان را در این سطح کار آمد کنیم، حتماً احتیاج به یک عقلانیتی داریم که آن عقلانیت، این کارآمدی را داشته باشد و آن عقلانیت باید بتواند جهان رابه نحو عام تفسیر کند آن هم تفسیر ناظر بر موضوعی که می خواهد درآن تصرف کند و به گونه ای نیز باید تفسیر کند که بتواند در قدم بعد، برمبنای آن، جهان را مدل مند کند، از مدل عام تا مدل های خاصی که موضوعات خاص را برای شما مدل دار می کند.
اگر ما چنین تعیناتی را بتوانیم به تدریج از ایمان به فلسفه و از فلسفه نظری به حوزه روش ها و سپس به حوزه های مفاهیم کاربردی بیاوریم،آن گاه می توانیم بگوییم که ایمان مان تعین عینی پیدا کرده است.بنابراین می توانیم بگوییم که این توصیف از این پدیده و تغییرات آن تعین و تجسد ایمان ماست. تجسد آن عقلانیت پایه ما است، تنازل آن عقلانیت پایه است که در هر مرتبه ای که تنزل پیدا می کند، به تعینات،تکثرات و کارکرد عینی نزدیک تر می شود.

ادامه دارد...

Share