افزودن دیدگاه جدید

موقع شناسى
---------------------------------------------
منبع: مرحوم استاد صفائی حائری، آیه های سبز ص24
استادى داشتم كه درس‏هايش را در ضمن داستان‏ها و افسانه ‏ها مى‏گفت: كه محصلى بود زيرك و متحرك و بى‏آرام. درسش را تمام كرده بود و مى‏ خواست برگردد و بار مسؤوليتش را به مقصد برساند، كه تشنه‏ ها و محتاج‏ها و نيازمندها را ديده بود و نمى‏ توانست در حجره بنشيند و يا در غرفه‏ اى خود را محبوس كند. بارش را بست و براى خداحافظى پيش استادش رفت. استاد اجازه‏ اش نداد و گفت: باش. درست است كه حرف‏ها را مى‏ دانى اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏ اى، اما او گوشش بدهكار نبود و آتش مسؤوليت آرامش نمى‏گذاشت. راه افتاد. پياده مى‏آمد... در سر راه به روستايى رسيد. در روستا، ملايى بود زيرك و كاركشته و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت كه مسجد براى آواره‏ ها پناه‏گاه خوبى بود. براى نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گذاشتند. او مى‏ديد كه ملا نمازش را غلط مى‏خواند. خوب دقت كرد ديد اصلاً هيچ نمى‏ داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را... اصلاً از علم تجويد و قرائت بويى نبرده است. سرش سوت كشيد... بعد از نماز ديد كه ملا بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد، آن هم چه وعظى و چه خطابه‏ اى! ديگر طاقت نياورد و دادش درآمد كه بيا پايين! اين چه وضعيه؟! مگر مجبورى كه بى‏سواد، مردم را ضايع كنى؟ بيا پايين!
غوغايى به پا شد؛ مردم منتظر آخر صحنه بودند. ملاى زيرك در ميان آن همه غوغا و فرياد، آرام آرام سرش را تكان داد و با خود گفت: صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! در برابر اين فيلم؛ حتى طلبه‏ ى مسؤول كه طاقتش را باخته بود، مسحور شد كه اين ديگر يعنى چه؟ صدق رسول اللَّه چيست؟ هنگامى كه همه تشنه شدند و ساكت شدند، ملا توضيح داد كه ديروز از اين ده و مردم خسته شده بودم. مى‏خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فكر مى‏ كردم كه آيا صحيح است؟ آرام آرام از فضاى ده بيرون رفتم و بالاى آن كوه رسيدم و آن جا نشستم با خستگى‏ ها خوابم برد. در خواب ديدم مردى بزرگ، جليل القدر سوار بر اسبى سفيد از پايين كوه مى‏تاخت. به حدود من كه رسيد، ايستاد و به من نگاهى كرد. من از آن نگاه خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديك شد و به من گفت: مبادا كه اين ده را تنها بگذارى. مبادا كه از ميان اين‏ ها بروى، به اين زودى شيطانى مى‏آيد كه مى‏خواهد دين من را ضايع كند و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش، تو پاسدار ده باش! و صدق رسول اللَّه! صدق رسول اللَّه! آن شيطان همين است كه مى‏بينيد. اصلاً همه چيزش مثل شيطان است! اعوذ باللَّه من الشيطان الرجيم.
مردم كه شيطان را در خانه خدا گير آورده بودند، امان ندادند كه بگريزد. چنانش كوفتند كه توانش نماند! بيچاره به ياد استاد افتاد؛ چون هنگام ضعف و در گير و دارها، گذشته‏ ها به ياد مى‏آيند:«درست است كه حرف‏ها را مى‏دانى، اما هنوز روش‏ها را نياموخته‏ اى». پيش استاد بازگشت و مدتى ماند و راه‏ ها را شناخت. استاد به او اجازه داد كه برود، اما او تقاضا كرد، چندى بمانم. استاد گفت: حالا مى‏توانى بروى. برو. مگر مسؤوليت را فراموش كرده ‏اى؟ اما او هنوز كتك‏ها را فراموش نكرده بود.
در هر حال آمد و براى اين‏ كه خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملا ايستاد و با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسأله‏اى پيش مى‏آمد كه ملا به زحمت مى‏افتاد، او كمك مى‏كرد و مسائل را جواب مى‏داد. ملا كه مى‏ديد مريدى دلسوز همراه دارد او را به خود نزديك كرد. اگر از ده‏ هاى اطراف سراغ ملا مى ‏آمدند. ملا او را مى‏فرستاد. رفته رفته ملا خودش را شناخت و ديد منبر كسر شأن اوست. به محراب قناعت كرد و منبر را به او واگذاشت. راستى كه راه‏ها را شناخته بود و پست‏ها را بدست آورده بود و ملا را خلع سلاح كرده بود، اما هنوز يك مسأله باقى بود و يك حساب تصفيه نشده بود. يك شب كه ملا در كنار منبر نشسته بود و او را بالاى منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر كشاند و اشك‏ها را از چشم‏ها بيرون ريخت و دل‏ها را به لرزه آورد و دل‏ها را در راه گلو انداخت.
آن گاه گفت: يك بشارت مى‏دهم. من امروز كه به فكر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم كه قيامت به پا شده و عذاب‏ها آماده گرديده و مردم در چه وضعى هستند. كسى، كسى را نمى‏شناسد و هر كس از برادرش و مادرش و فرزندش فرارى است. هر كس از دوستش مى‏گريزد. هر كس سراغ پناه‏ گاهى است. من به ياد رسول اللَّه افتادم. خودم را به او رساندم و گريه كردم. حضرت به من فرمودند. آيا از فلانى - ملاى ده - امانى دارى؟ هر كس يك مو از او همراه داشته باشد در امان است! اين بگفت و از ملا تقاضا كرد كه مرا امانى بده! ملا كه خود را شناخته بود، دستى به صورتش كشيد و امانى به او داد! او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريك كرد كه امانى بگيرند!
از اطراف تقاضا شروع شد. با كمبود عرضه، وضع بدى پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت ديگر مهلت نمى‏دادند كه ملا امانى بدهد، خودشان امان‏ها را از سر و صورت ملا مى‏گرفتند. چيزى نگذشت كه ملا اَمرَد و بى‏مو شد، اما او ول‏ كن نبود و مردم را به ياد ظلم‏ها و ستم‏ها و آب دزديدن‏ ها و تجاوزها مى‏انداخت و زن‏ها را با غيبت كردن‏ها و دروغ‏هايشان تحريك مى‏كرد. ملا در زير دست و پاها، خونين و بى‏ رمق افتاده بود كه از لاى جمعيت چشمش به بالاى منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدى؟ لعنت بر اين خواب! او با نگاهى پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودى؟ لعنت بر آن خواب!