زندگي نوشيدن قهوه است
گروهي از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت هاي خوب كاري و اجتماعي طبق قرار قبلي به ديدن يكي از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعي آن ها خيلي زود به گله و شكايت از استرس هاي ناشي از كار و زندگي كشيده شد. استاد براي پذيرايي از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوري قهوه و تعدادي از انواع قهوه خوريهاي سراميكي، پلاستيكي و كريستال كه برخي ساده و برخي گران قيمت بودند بازگشت. سيني را روي ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايي كنند . پس از آنكه همه براي خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگي قهوه خوري هاي گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سيني باقي ماندهاند. البته اين امر براي شما طبيعي و بديهي است. سرچشمه همه مشكلات و استرسهاي شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را براي خود ميخواهيد. قصد اصلي همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوري هاي بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمي داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگي قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعي و ... همان قهوه خوري هاي متعدد هستند. آنها فقط ابزاري براي حفظ و نگهداري زندگي اند، اما كيفيت زندگي در آنها فرق نخواهد داشت. گاهي، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوريهاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمي فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جاي آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد .
داستانهای کوتاه و جذاب
تاریخ انتشار: 29 آوریل 2016 شماره مطلب: 1167 تعداد بازدید: 11283 نظرات: 13
انجمنها:
گدای نابینا
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!
مداد رنگی ها
همه مداد رنگی ها مشغول کار بودند .... به جز مداد سفید هیچ کسی با او کار نمی کرد ... همه به او می گفتند : " تو به هیچ دردی نمی خوری " .... یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی کاغذ گم شده بودند ..... مداد سفید تا صبح کار کرد ... ماه کشید ... مهتاب کشید .... و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک کوچکتر شد .... صبح تو جعبه مداد رنگی ها جای او با هیچ رنگی پر نشد .......
فرشته
به ياد اولين خاطره اي که از او در ذهنم نقش بسته مي افتم. صورتش مثل ماه مي درخشيد و با چشمهاي سياهش خيره به من نگاه مي کرد.شبيه يک فرشته بود اگر چه آن زمان هنوز معني فرشته را نمي فهميدم.
من نيز نگاهش کردم و خنديدم و بعد، مثل تشنه اي که به آب رسيده باشد صورتم را غرق بوسه کرد.
و امروز من به او خيره شده ام و صورتش را براي آخرين بار مي بوسم. باز هم به ياد خاطرات گذشته مي افتم و در حالي که اشک ميريزم پارچه سفيد را به روي صورتش ميکشم.
همگي دعا مي کنيم و سپس خاک بر رويش ميريزيم"از خاک آفريده شده ايم و به خاک باز خواهيم گشت" و حالا ميفهمم که فرشته يعني «مادر».
معجزه خنده
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدار نشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
صحبت های حقیقت و دروغ
روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري باهم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او راپوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
نژاد پرست
اين شعر كانديد شعر سال 2005 اثر يك پسر سياه پوست
وقتي به دنيا امدم سياه بودم وقتي بزرگتر شدم بازهم سياه بودم وقتي جلو افتاب ميرم باز هم سياهم وقتي ميترسم هم سياهم وقتي سردمه سياهم وقتي مريضم باز هم سياهم وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود تو اي دوست سفيدمن وقتي به دنيا امدي صورتي بودي وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي وقتي جلو افتاب ميري قرمز ميشي وقتي ميترسي زرد ميشي وقتي مريضي سبز ميشي وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي وتو به من ميگي رنگين پوست ؟
دویدن بیاموز، پرواز را و اشتیاق را
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز. و دویدن که آموختی ، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کند.
دویدن بیاموز ، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زودباشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند! پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را می شناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار می دانست!
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
***
وقتی رفتن آموختی ، دویدن بیاموز. ودویدن که آموختی ، پرواز را. راه رفتن بیاموز زیرا هر روز باید از خودت تا خدا گام برداری. دویدن بیاموز زیرا چه بهتر که از خودت تا خدا بدوی. و پرواز را یادبگیر زیرا باید روزی از خودت تا خدا پر بزنی.
:!: كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی میفته تو ی یك چاه بدون آب . كشاورز هر چه سعی كرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره . برای اینكه حیوون بیچاره زیاد زجر نكشه، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاك پر كنن تا همینکه از خطر افتادن بچه ها در آن جلوگیری کنن و هم اینکه الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نكشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاكهای روی بدنش رو می تكوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاك زیر پاش بالا می آمد سعی میكرد بره روی خاك ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و بیرون اومد.
مشكلات زندگی مثل تلی از خاك بر سر ما میریزند و ما دو انتخاب داریم:
اول اینكه اجازه بدیم مشكلات، ما رو زنده به گور كنن
دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود
بیائید راه دوم را برگزینیم
روزی اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت.
زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه پیرمرد از جا برخاست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد.
دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمردی به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار قبری نزدیک در ورودی نشست…."
قصه اي که باد با خود برد
دانه کوچک بود و کسي او را نمي ديد . سال هاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه . گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشم ها ميگذشت . گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها مي انداخت . و گاهي فرياد ميزد و مي گفت :من هستم ،من اينجا هستم ، تماشايم کنيد. اما هيچکس جز پرنده هايي که قصد خوردنش را داشتند يا حشره هايي که او را به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميکردند ، کسي به او توجه نمي کرد .
دانه خسته بود از اين زندگي ، از اين همه گم بودن و کوچک بودن خسته بود و رو به خدا کرد و گفت : نه اين رسمش نيست . من هم بهچشم هيچ کس نمي آيم . کاشکي کمي بزرگتر کمي بزرگتر مرا مي افريدي .
گفت : اما عزيز کوچکم ! تو بزرگي ، بزرگتر از آنچه فکر ميکني . حيف که هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي . رشد ماجرايي است که تو از خودت دريغ کرده اي. راستي يادت باشه که تا وقتي که مي خواهي به چشم بيايي ، ديده نمي شوي . خودت را از چشم ها پنهان کن تا ديده شوي .
دانه کوچک معني حرف هاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف هاي خدا بيشتر فکر کند .
سال هاي بعد دانه کوجک سپيداري بلند و با شکوه بود که هيچ کس نمي توانست نديده اش بگيرد ؛ سپيداري که به چشم همه مي آمد . سپيدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچم را به باد گفته بود و ميدانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد .
مرد زاهد
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی ميکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند.سنگ زيبايی درون چشمه ديد.آن را برداشت و در خورجينش گذاشت و به راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود.کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.نگاهی به زاهد کرد و گفت:((آيا آن سنگ را به من ميدهی؟))زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد.او ميدانست سنگ آنقدر قيمتی است که با فروش آن ميتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛بنابراين سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:((من خيلی فکر کردم؛تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛خيلی راحت آن را به من هديه کردی.))بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت:((من اين سنگ را به تو باز ميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو ميخوام!به من ياد بده که چگونه ميتوانم مثل تو باشم.))
چیزی که جان عشق را نجات داد
روزي روزگاري در جزيرهاي زيبا تمام حواس زندگي مي كردند . شادي ، غم ، غرور ، عشق و ...
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت . پس همه ساكنين جزيره قايق هايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند . اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود . وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت عشق از ثروت ، كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت :
« آيا مي توانم با تو همسفر شوم ؟ »
ثروت گفت : خير نمي تواني . من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديكر جايي براي تو و جود ندارد .
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست .
عشق گفت : « لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر .»
غرور گفت : نمي توانم . تمام بدنت خيس و كثيف شده ، قايق مرا كثيف مي كني .
غم در نزديكي عشق بود . پس عشق به او گفت : « اجازه بده تا من با تو بيايم .»
غم با صداي حزن آلود گفت : آه عشق . من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم .
پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد . اما آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد .
ناگهان صدايي مسن گفت : « بيا عشق . من تو را خواهم برد .»
عشق آنقدر خوشحال شد ه بود كه حتي فراموش كرد نام يارش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيزه را ترك كرد وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود .
عشق از علم پرسيد :« او كه بود ؟ »
علم پاسخ داد : او زمان است .»
عشق گفت : « زمان ! اما چرا به من كمك كرد ؟ »
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت : « زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است . »
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قور باغه دیگر گفتند که چاره ای نیست ، شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالا خره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره از گودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگر تو حرف های مارا نشنیدی؟ معلوم شد که قور باغه نا شنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند .