2. جزوه فطرت جلسه دوم

جزوه فطرت جلسه دوم

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند در سوره «روم» آیه «30» می فرماید: « فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَ لکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لا یَعْلَمُونَ ».[1]

وجــه: [2]

وجه هر شیئ، یعنی حقیقت هر شیئ. اینکه در اشیاء، به یک قسمت از رویه چیزی، وجه می گویند، از آن جهت است که بیشترین بعد حقیقت آن شیئ را بروز می دهد، به همین دلیل نام حقیقت را به جزء آن می گذارند.[3] (اسم کل را به جزئش می گذارند.)

مثلاً هنگامی که کسی صبحانه ای را حاضر می کند (شامل چای، سفره، پنیر، نان، کره و ...) می گوید چایی حاضر است. (چایی جزئی از کل است.)

در مورد انسان هم، صورت را وجه گویند. چون بیشترین حقیقت انسان را (لامسه، بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی، تفکر و ...) ظهور می دهد. یعنی اسم کلش را به جزء گذاشته اند.

و گرنه [در مفهوم این آیه] صورت را به کجا و کدام سمت می خواهی بگیری؟! [معنی آیه] یعنی: تمام حقیقت و موجودیت خود را توجه بده (قوام بخش).[4]

همچنین توجه با تمرکز ذهن تفاوت دارد. در تمرکز، فقط ذهن روی شیئی تمرکز می کند؛ نه همه حقیقت و موجودیت انسان. البته تمرکز ذهن هم قدرت زیادی دارد واین همه علوم وفنون وتکنولوژی محصول همان است.

اما در کتاب «اصول کافی» ، باب «عقل و جهل»، امام در تعریف عقل ، 75 نیرو برای عقل می شمارد که ذهن یکی از آن 75 تاست.[5] یعنی کسی که تمرکز ذهن می کند، یک هفتاد و پنجم عقل خود را متمرکز می کند.

حال اگر تعقل کند، به کجا می رسد؟! تازه، عقل یکی از ابعاد حقیقت انسان است؛ نه تمام حقیقت او. حال اگر توجه کند، یعنی تمام حقیقت خود را تمرکز دهد، چه می شود؟! دیگر غرور و دماغ باد کردنی نمی ماند. حرارت شعله طوری است که همه منیّتش را می سوزاند و او را در آن شعله، حل می کند.

منابع شناخت و جایگاه هر کدام بحث مهمی دارد که ان شاءالله در جلسات بعد عرض خواهد شد.

«تمام حقیقت خودت را به دین تمرکز بده». دین کجاست؟ به کجا توجه کنم؟ تمام حقیقت خودت را به خودت توجه بده، دین در چیزی جدای از خودت نیست.

مثال: رادیویی را در نظر می گیریم. همه قطعات این رادیو بر اساس نظمی خاص، چیده شده و با این نظم و هماهنگی که با قوانین و فرمول های طبیعت دارد، این ظهور را دارد که امواج الکترومغناطیسی به صدا تبدیل کند. حال سؤال این است که آیا اول، این قطعات، از کارخانه درآمد و بعد فهمیدیم که چنین قوانین و فرمول هایی در طبیعت وجود دارد؟ اگر کارگاهی فکر کنیم، بله. مسأله این طوری است. یعنی یک مکانیک، وقتی با این رادیو کار می کند و در اثر کار کردن، تجربیاتی کسب می کند و بعد احیاناً به قوانین و فرمول های الکترومغناطیس، پی می برد. اما از دیدگاه یک مهندس، دقیقاً بر عکس است. قبلاً قوانین در نظام هستی (عالم مجرد) وجود داشت و این آقای مهندس، از آن قوانین، مطالب را گرفته و نمود و ظهور این رادیو را بر اساس آن قوانین ریخته است.

یعنی قوانین بر پایه رادیو پابرجا نشده است؛ بلکه این دستگاه رادیو بر مبنای آن قوانین، پابرجا شده است. اگر هزاران رادیو را هم خرد کنیم، قوانین مجرد، بر ثبات خود ثابت هستند و اصلاً هیچ گونه تغییری در آن قوانین به وجود نمی آید و هیچ قدرت تصرفی در انسان ها، بر آن قوانین وجود ندارد. یعنی این قوانین، تغییر ناپذیر و فوق بشری است و قابل دسترسی از جانب هیچ کسی نیست.[6]

انسان، با رادیو فرقش در این است: رادیو با چنین تشکیلاتش نمی تواند این معنای حقیقت خود را بفهمد. یعنی از یافتن خودش، عاجز است. حتی نمی تواند بفهمد که من هستم یا نه. اما انسان این شعور را دارد که بفهمد منِ انسان، بر اساس یک سری قوانین مجرد و بسیار دقیق ریخته شده ام. یک سری فرمول هایی در عالم مجرد است که خود انسان بر آن قوانین دسترسی ندارد و این انسان بر اساس آن قوانین ریخته شده است. آن همان فطرت انسانی است.

رادیو چه به آن قوانین و ... برسد یا نرسد، واقعیتش همین است و تغییر نمی کند. اما اگر انسان از این عالم برهد و به آن قوانین و فرمول ها برسد، انسان کاملی را می بیند که حقیقت دین (فطرت) هم همین است.

بعضی ها می گویند: دین همان قوانینی است که انسان بر مبنای آن زندگی می کند و این قوانین، اکثراً قراردادی است. ولی دین قرآن و خدا از این سنخ نیست، یعنی اینگونه نبوده که انسانی بوده و بعد یک سری قوانین برای اداره آن آمده باشد.[7]

ای انسان! دین تو قبل از اینکه تو، خود را کسی بدانی به شکل آن قوانین بوده است و تو بر اساس آن، آفریده شده ای و آن، دین قیم است و قراردادی نیست و هرچه بتوانی آن را بیشتر بفهمی و مثل آن شوی به تکامل میرسی.

معنای حنیفاً: [8] کسی که بر جای باریکی حرکت می کند، از ترس اینکه نکند این طرف و آن طرف بیفتد، به پاها و حرکت خود کاملاً توجه می کند. این را حنیف می گویند.[9]

وقتی به این دقت و توجه رسیدی، به «فطرة الله» می رسی که «فطر الناس علیها». نه یک فرد بلکه آفرینش همه انسان ها بر اساس آن انجام شده است.[10]

این آفرینش طوری نیست که بشر بتواند آن را دستکاری کند؛ این دین پابرجاست و تغییر ناپذیر. اگر انسان، از دین چنین معنایی بفهمد، از مفهوم های خیالی از دین، که واژه هایی است که در کتاب ها نوشته شده، بیرون می آید.

خدا می فرماید: در حقیقت خود، چیزی است که از خودت به خودت نزدیک تر است.[11]اما در عین حال خدا به ما گوشزد می کند که مغرور نشویم. وقتی بچه بودی با آن رادیو فرقی نداشتی و از گریه خودت هم خبر نداشتی و بعد این قدرت شناخت نفس را خدا به تو داد و گرنه چیزی نبودی.

انسان، به میزان شناختش آثارش ظهور می کند.[12] اولین مطلب آیه دستورتوجه است. خاصیت تمرکز، همین است. مثل تمرکز اشعه خورشید که آثار خود را نشان می دهد.

اینجاست که مسأله رهبری انبیا با دیگر رهبران، فرق می کند. فیلسوف و سیاستمدار، دستگاه های مکتبی را بر چه مبنایی ساخته است؟! اما قوانین انبیا، قراردادی نیست؛ بر اساس سرشت آفرینش انسان است که آن قوانین قبل از انسان بوده است.

سوره یس، آیه ­ی 22 : «وَ ما لِیَ لا أَعْبُدُ الَّذِی فَطَرَنِی وَ إِلَیْهِ تُرْجَعُونَ».[13]

- کسی که به فطرتش رسید، خود به خود به خدایش رسیده است؛ اصلاً چاره ای جز این ندارد که تسلیم او شود. یک مسأله ظاهری و تعصبی و گروهی و مذهبی نیست. اصلاً هر انسانی به فطرتش برسد، بی چون و چرا تسلیم او می شود. اگر به فطرتش برسد، هم به خدایش می رسد و هم به معادش و آن وقت دیدش نسبت به خودش، یک مشت استخوان نمی شود.[14]

- کسی که به فطرت رسید، دیگر نمی تواند خدا را عبادت نکند.

- این فطرت، سازنده اش را هم می بیند و بندگی او را می کند که این، نجات بخش است.

-  خوب مشاهده می کند که من پیش او می روم. همه اینها حقیقت است؛ نه مفاهیم خشک و عجب آور.

در مورد رادیو، مواظب دستگاه هستی که اگر یک جزء این طرف آن طرف بشود، ممکن است دستگاه بسوزد. یعنی، تسلیم آن دستگاه هستی. این مواظبت در مورد انسان، همان بندگی است. اگر این چیزها را مشاهده کند، همه چیز از بیخ و بن، شکل طبیعی به خود می گیرد. 

جزوه فطرت جلسه دوم

پی نوشت:

1-  ترجمه آیه: پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمى‏ دانند.

2-  کلمه" وجه" از هر چیز به معناى آن رویى است که به طرف ماست، و ما به سویش مى‏ رویم. و اصل در معناى وجه همان وجه آدمى و صورت او است که یکى از اعضاى وى است، و وجه خداى تعالى همان اسماء حسنى و صفات علیایى است که متوجهین به درگاهش با آنها متوجه مى‏ شوند، و به وسیله آنها خدا را مى‏ خوانند و عبادت مى‏ کنند، هم چنان که خودش فرمود:" وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏ فَادْعُوهُ بِها" و اما ذات متعالى خدا به هیچ وجه راهى بدان نیست، و قاصدین آن درگاه و مریدین اگر قصد او را مى‏ کنند بدین جهت است که او اله و رب و على و عظیم و رحیم و صاحب رضوان است و صاحب صدها اسماء و صفات دیگر. [ترجمه تفسیر المیزان، ج‏13، ص: 417]

راغب در مفردات خود مى ‏گوید:" وجه" در اصل لغت به معناى عضوى از اعضاى بدن یعنى صورت است، و در آیه:" فَاغْسِلُوا وُجُوهَکُمْ وَ أَیْدِیَکُمْ"و آیه" وَ تَغْشى‏ وُجُوهَهُمُ النَّارُ" به همین معنا است، و چون صورت اولین و عمده ‏ترین عضوى است که از انسان به چشم مى‏ خورد بهمین مناسبت قسمت خارجى هر چیز را هم که مشرف به بیننده است وجه (روى) آن چیز گویند، مثلا گفته مى‏ شود:" وجه النهار: یعنى ابتداى روز" و در بسیارى از آیات قرآنى ذات هم به" وجه" تعبیر شده است. [ترجمه تفسیر المیزان، ج‏7، ص: 142]

3-  کلمه وجه دو مقام دارد: 1- مقام لغت و اصطلاح 2- مقام عقل و نظر

در مقام لغت ابتدا کلمه وجه به صورت اطلاق می­شود، و مجازا در مورد تمام حقیقت شی نیز بکار می­رود.

ولی در مقام عقل و نظر مسئله درست برعکس آن است، یعنی ابتدا وجه بر تمام حقیقت انسان وضع شده و بعد از آن چون صورت انسان آیینه ­ای از حقیقت انسان است و نسبت به سایر اعضاء جلوه ­گری بیشتری از حقیقت انسان می­ کند، بالمجاز به صورت نیز وجه گفته می­شود. زیرا وقتی یک شیء آیینه و جلوه­ گر یک حقیقتی شد، یک امر اعتباری و بالعرض است که از واقعیتی که تمام اصالت با اوست، حکایت می­کند. و در عین حال بین حقیقت شیء و صورت آن دوگانگی وجود ندارد.

پس مطابق عقل سلیم، اسماء بر امور حقیقی و واقعی اطلاق شده و بالمجاز به اموری که از آن واقعیات حکایت می­کنند نیز اطلاق می­شود.

مطلب مورد بحث شبیه مسئله اصالت وجود و ماهیت است که برخی به علت اینکه انسان با محسوسات کار دارد و آن چیزی که در بدو امر، محسوس انسان می­باشد، ماهیت است، قائل به اصالت ماهیت شدند، در حالیکه با دقت عقلی و فلسفی معلوم است که آنچه که خارج را پر کرده وجود است و بس، و ماهیت اعتبار ذهن است. [بیانات شفاهی در ضمن تحقیق]

4-  مراد از" اقامه وجه براى دین" روى آوردن به سوى دین، و توجه بدان بدون غفلت از آن است، مانند کسى که به سوى چیزى روى مى‏ آورد، و همه حواس و توجهش را معطوف بدان مى‏ کند، به طورى که دیگر به هیچ طرف نه راست و نه چپ رو برنمى‏ گرداند. [ترجمه المیزان، ج‏16، ص: 267]

5-  عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِیِّ بْنِ حَدِیدٍ عَنْ سَمَاعَةَ بْنِ مِهْرَانَ‏ قَالَ: کُنْتُ عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع وَ عِنْدَهُ جَمَاعَةٌ مِنْ مَوَالِیهِ فَجَرَى ذِکْرُ الْعَقْلِ وَ الْجَهْلِ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع اعْرِفُوا الْعَقْلَ وَ جُنْدَهُ وَ الْجَهْلَ وَ جُنْدَهُ تَهْتَدُوا قَالَ سَمَاعَةُ فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاکَ لَا نَعْرِفُ إِلَّا مَا عَرَّفْتَنَا فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ الْعَقْلَ وَ هُوَ أَوَّلُ خَلْقٍ مِنَ الرُّوحَانِیِّینَ  عَنْ یَمِینِ الْعَرْشِ مِنْ نُورِهِ فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَأَقْبَلَ فَقَالَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى خَلَقْتُکَ خَلْقاً عَظِیماً وَ کَرَّمْتُکَ عَلَى جَمِیعِ خَلْقِی قَالَ ثُمَّ خَلَقَ الْجَهْلَ مِنَ الْبَحْرِ الْأُجَاجِ ظُلْمَانِیّاً فَقَالَ لَهُ أَدْبِرْ فَأَدْبَرَ ثُمَّ قَالَ لَهُ أَقْبِلْ فَلَمْ یُقْبِلْ فَقَالَ لَهُ اسْتَکْبَرْتَ فَلَعَنَهُ ثُمَّ جَعَلَ لِلْعَقْلِ خَمْسَةً وَ سَبْعِینَ جُنْداً فَلَمَّا رَأَى الْجَهْلُ مَا أَکْرَمَ اللَّهُ بِهِ الْعَقْلَ وَ مَا أَعْطَاهُ أَضْمَرَ لَهُ الْعَدَاوَةَ فَقَالَ الْجَهْلُ یَا رَبِّ هَذَا خَلْقٌ مِثْلِی خَلَقْتَهُ وَ کَرَّمْتَهُ وَ قَوَّیْتَهُ وَ أَنَا ضِدُّهُ وَ لَا قُوَّةَ لِی بِهِ فَأَعْطِنِی مِنَ الْجُنْدِ مِثْلَ مَا أَعْطَیْتَهُ فَقَالَ نَعَمْ فَإِنْ عَصَیْتَ بَعْدَ ذَلِکَ أَخْرَجْتُکَ وَ جُنْدَکَ مِنْ رَحْمَتِی قَالَ قَدْ رَضِیتُ فَأَعْطَاهُ خَمْسَةً وَ سَبْعِینَ جُنْداً فَکَانَ مِمَّا أَعْطَى الْعَقْلَ مِنَ الْخَمْسَةِ وَ السَّبْعِینَ الْجُنْدَ  الْخَیْرُ وَ هُوَ وَزِیرُ الْعَقْلِ وَ جَعَلَ ضِدَّهُ الشَّرَّ وَ هُوَ وَزِیرُ الْجَهْلِ وَ الْإِیمَانُ وَ ضِدَّهُ الْکُفْرَ ... وَ الْفَهْمُ وَ ضِدَّهُ الْحُمْقَ ... وَ الْفَهْمُ وَ ضِدَّهُ الْغَبَاوَةَ ... فَلَا تَجْتَمِعُ هَذِهِ الْخِصَالُ کُلُّهَا مِنْ أَجْنَادِ الْعَقْلِ إِلَّا فِی نَبِیٍّ أَوْ وَصِیِّ نَبِیٍّ أَوْ مُؤْمِنٍ قَدِ امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِیمَانِ وَ أَمَّاسَائِرُ ذَلِکَ مِنْ مَوَالِینَا فَإِنَّ أَحَدَهُمْ لَا یَخْلُو مِنْ أَنْ یَکُونَ فِیهِ بَعْضُ هَذِهِ الْجُنُودِ حَتَّى یَسْتَکْمِلَ وَ یَنْقَى مِنْ جُنُودِ الْجَهْلِ فَعِنْدَ ذَلِکَ یَکُونُ فِی الدَّرَجَةِ الْعُلْیَا مَعَ الْأَنْبِیَاءِ وَ الْأَوْصِیَاءِ وَ إِنَّمَا یُدْرَکُ ذَلِکَ بِمَعْرِفَةِ الْعَقْلِ وَ جُنُودِهِ وَ بِمُجَانَبَةِ الْجَهْلِ وَ جُنُودِهِ وَفَّقَنَا اللَّهُ وَ إِیَّاکُمْ لِطَاعَتِهِ وَ مَرْضَاتِهِ.  [الکافی (ط - الإسلامیة)، ج‏1، ص: 21]

دو مورد از روایت، کلمه ­ی فهم آمده است که یکی از آنها ذهن است. ذهن مرکز ساختار فهم است و ذهن قوه ایست که فهم در آن جایگاهی دارد و مفاهیم در آنجا مراحلی را طی می کند تا علم حاصل شود. - در دعاهای ماه رمضان هم در مورد ذهن  آمده است که از خدا می خواهد... - و در مقام کاربرد فرقی ندارند. چون مد نظر مسایل روانشناسی است که ذهن خیلی مشهور است و بیشتر مورد توجه است و ذهن را سریع تبادر می کند استعمال شده است و کانّ فرقی ندارند و از حیث کاربرد خیلی بهم نزدیک است و نقش آنها خیلی نزدیک و در یک وضعیت قرار دارند.

در معنای غباوه آورده اند: «و تقول: غَبِیتُ عن الشى ء و غَبِیتُهُ أیضاً، أَغْبَى غَبَاوَةً، إذا لم تَفطِنْ له. و غَبِىَ عَلَىَّ الشى ء کذلک، إذا لم تعرفْه. تعرفْه الصحاح - [تاج اللغة و صحاح العربیة؛ ج 6، ص: 2443]

 (غَبَاوَةً) یَتَعَدَّى إِلَى الْمَفْعُولِ بِنَفْسِهِ وَ بِالْحَرْفِ یقَالُ (غَبِیتُ) الأمرَ و (غَبِیتُ) عَنْهُ و (غَبِیَ) عَنِ الْخَبَرِ جَهِلَهُ فَهُو (غَبِیٌّ) أیضاً و الْجَمْعُ (الْأَغْبِیَاءُ) [المصباح المنیر فی غریب الشرح الکبیر للرافعی؛ ج 2، ص: 442]

یقال: غَبِیت عن الأَمْر غَبَاوة. اللیث: یقال غَبِیَ عن الأَمرِ غَبَاوَةً، فهو غَبِیٌّ إذا لم یَفْطُنْ للخِبِّ و نحوه. یقال: غَبِیَ علیَّ ذلک الأَمرُ إذا کان لا یَفطُن له و لا یعرفُه، و الغَبَاوَة المصدر. و یقال: فلان ذو غَبَاوَةٍ أی تَخْفى علیه الأُمور. و یقال: غَبِیتُ عن ذلک الأَمرِ إذا کان لا یَفْطُن له. و یقال: ادْخُلْ فی الناس فهو أَغْبَى لک أَی أَخفى لک.[لسان العرب؛ ج 15، ص: 114]

همه­ ی اینها – لم اعرفه و جهله -کار ذهن است. برای اینکه مخاطبین در برابر فرهنگ غرب بیشتر به ذهن توجه دارند و سریعتراز آن فهم را تبادر می کنند، کلمه­ی ذهن را آورده ایم و نقش این دو تقریبا یکی است. [بیانات شفاهی در ضمن تحقیق]

6-  یکى دیگر از جهاتى که نشانه هماهنگى تعلیمات اسلامى با فطرت و طبیعت است و به آن امکان جاوید ماندن مى‏ دهد، رابطه علّى و معلولى احکام اسلامى با مصالح و مفاسد واقعى و درجه‏ بندى احکام از این نظر است. در اسلام اعلام شده که احکام تابع یک سلسله مصالح و مفاسد واقعى است و اعلام شده که این مصالح و مفاسد در یک درجه نمى ‏باشند. [مجموعه ‏آثاراستاد شهید مطهرى، ج‏3، ص: 193]

7-  در جلسات 22 و 23 توضیحات تکمیلی آمده است.

8-  حنف: الحَنَفُ فی القَدَمَینِ: إقْبالُ کل واحدة منهما على الأُخرى بإبْهامها، و کذلک هو فی الحافر فی الید و الرجل، والحَنِیفُ: المُسْلِمُ الذی یَتَحَنَّفُ عن الأَدْیانِ أَی یَمِیلُ إلى الحق.[لسان العرب، ج‏9، ص: 57]

9-  کلمه" حنیفا" حال از فاعل" اقم" است، و ممکن هم هست حال از دین و یا حال از وجه باشد، اما اولى ظاهرتر و با سیاق مناسب‏تر است، و کلمه مذکور از ماده" حنف" است، که به معناى تمایل دو پا بسوى وسط مى‏باشد، و در آیه منظور اعتدال است. [ترجمه المیزان، ج‏16، ص: 267]

10- انسان که در این نشاه زندگى مى‏کند، نوع واحدى است که سودها و زیانهایش نسبت به بنیه و ساختمانى که از روح و بدن دارد سود و زیان مشترکى است که در افراد مختلف اختلاف پیدا نمى‏ کند. پس انسان از این جهت که انسان است بیش از یک سعادت و یک شقاوت ندارد، و چون چنین است لازم است که در مرحله عمل تنها یک سنت ثابت برایش مقرر شود، و هادى واحد او را به آن هدف ثابت هدایت فرماید، و باید این هادى همان فطرت و نوع خلقت باشد.[ ترجمه المیزان، ج‏16، ص: 268]

11- وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْانسَانَ وَ نَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ  وَ نحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ. [سوره ق آیه ­ی 16]

و ما انسان را آفریده ‏ایم و مى‏ دانیم که نفس او چه وسوسه ‏اى به او مى‏ کند، و ما از شاهرگ [او] به او نزدیکتریم.

12- قال علی (علیه السلام): أفضل العقل معرفة المرء بنفسه فمن عرف نفسه عقل، و من جهلها ضل

بهترین عقل انسان خودشناسى اوست. بنا بر این کسى که خود را شناخت خردمندى یافت، و کسى که نادان به نفس خود بود گمراه شد.[شرح آقا جمال خوانساری بر غرر الحکم و دررالحکم ، ج 2 ص 442]

13- ترجمه آیه: آخر چرا کسى را نپرستم که مرا آفریده است و [همه‏] شما به سوى او بازگشت مى‏ یابید؟

14- چون افراد یک نوع همه مثل همند، پس اینکه گفت:" و چرا خدایى را که مرا آفریده نپرستیم؟" در معناى این است که گفته باشد:" و چرا انسان خدایى را که خلقش کرده نپرستد" و آیا کسى که انسان باشد غیر از خدا، آلهه دیگرى مى‏ گیرد؟

و اگر از خداى تعالى تعبیر آورد به" الَّذِی فَطَرَنِی" براى این است که به علت حکم اشاره کرده و بفهماند که چون لازمه فطر و ایجاد انسان بعد از آنکه عدم بود، بازگشت همه چیز انسان به خداى تعالى است، چه ذاتش و چه صفاتش و چه افعالش، و نیز لازمه‏ اش این است که قیام همه چیز انسان به او باشد، و او مالک آدمى و همه چیز او باشد.  [ترجمه المیزان، ج‏17، ص: 112]

پدیدآورنده: 
Share