متفکر مجاهد / خاطراتی از مجاهدتهای علمی استاد حسن رحیم پور ازغدی
متفکر مجاهد / خاطراتی از مجاهدتهای علمی استاد حسن رحیم پور ازغدی
محمد صادق شهبازی در یادداشتی با عنوان « متفکر مجاهد »، با اشاره به سوابق استاد حسن رحیم پور ازغدی، به بیان خاطراتی از مجاهدتهای علمی ایشان پرداخت.
با کلی ادعا رفتیم پیشش. گفت من خیلی قبل تر از شماها برای کارتن خوابی زندان رفتم. بعد فهمیدیم شصت و دو مجروح که می شود، می آید مشهد یک تعداد از کارتن خواب ها را جمع می کند، در خانه سامانشان می دهد میگوید این که کافی نیست باید نهادها کاری بکنند.
بعد می رود نهادهای مسئول، یکیش هم استانداری، راهش نمی دهند، عصا زیر بغل با عصا در اتاق استاندار را باز می کند که صدای مستضعفین را به مسئولین برساند. چند روز می فرستندش هواخوری، زندان! حالا آن روزها او پسر نفر چهارم انقلاب مشهد بود ولی تکلیف را جور دیگری میدید.
اول بار، سال 1377 شهادت امیرالمؤمنین تلویزیون دیدمش، جملات عجیبی از امام علی علیه السلام می خواند، نمی دانستم کیست، وسط صحبت ها هم سرفه می کرد، می گفتند شیمیاییه! صحبت های آن شب خیلی تکانم داد. بعدها با بدبختی سخنرانی هایش را پیدا کردم… او مسیر زندگی بسیاری از ما را تغییر داد.
بچهٔ بزرگ خانواده پشت بیرق هیئت عکس امام را زده بود و با برادران نوجوانش راهپیمایی راه انداخته بودند. ساواک دستگیرش کرده بود، مادرش که رفته بود آزادش کند، گفته بودند این چه بچه ایه تربیت کردی؟ جواب داده بود عکس مرجعش را دستش گرفته. از در که خارج شده بودند گفته بود فلان خیابان راهپیمایی است برویم. با ماشین حاج خانم رفته بودند، جلوی تانک ارتش را گرفته بودند، گفته بودند برو کنار وگرنه از رؤیت رد می شویم، ایستاده بود. آقای خامنه ای هم که ایرانشهر تبعید شده بود، طلاها را فروخته بودند فرستاده بود خرج مبارزه شود. اقا گفته بود اسلام به چنین زنانی افتخار می کند.
با برادرهایش مرکز پخش اعلامیه هایی بودند که اکثراً به وسیلهٔ پدر آماده می شد، رییس شهربانی زنگ زده بود به حاج حیدر که کی این ها را پخش می کند، تلفن که قطع نشده بود، در خانهٔ همان بندهٔ خدا اعلامیه انداخته بودند. خودش هم مثل در انجمن اسلامی مدرسه همینجور اعلامیه می داد.
علوم تجربی خوانده بود و می خواست پزشک شود، بعد انقلاب فرهنگی طلبه شد. کتابی نوشت عروج خمینیون، همه متعجب شدند. در حوزه مشهد امتحان گرفته بودند اول شده بود، بهش جواهر الکلام داده بودند. می خواست برود جبهه پدر گفت بمان درس بخوان می گفت: مگه خون من از خون علی اکبر حسین رنگین تر است.
حاج خانم رحیم پور در اثر فشاری که مارکسیست ها بهش می آوردند، سکتهٔ مغزی کرد، حاج حیدر مانده بود و شش تا بچه، حسن، امید آیندهٔ حوزه، نشستن به پای مادر را به همه چیز ترجیح داد، می نشست همان جا کنار تخت و همهٔ کارهای مادر را تقبل کرده بود، همان جا هم کتاب و درس می خواند…
او و پدر برای اثرگذاری روی محیط های جوان حساس به حوزه لباس نمی پوشیدند. پرسیدند چرا نمی پوشی؟ گفت: لباس شأنیت و صلاحیتی می خواهد که من در خودم نمی بینم. به نظرم خیلی ها که لباس پوشیدند هم باید دربیاورند. ولی یکجا لباس می پوشید خط مقدم! می خواست مردم حضور روحانیت را خط مقدم ببینند.
همیشه دنبال انجام وظیفه بود، خلاف بسیاری که له له می زدند، کاری که در چارچوب توانش نمی دید نمی پذیرفت. یک بار نهاد رهبری چند پروژه بهش سپردند. رفت و بعد از چند روز آمد. گفت، این کار من نیست بگذارید همین کارهایی که می کنم را انجام بدهم. مصداق این روایت: رحم الله امرا عرف قدره
صبح آمده بود نهاد عصبانی! هرچه جلوی پایش بود لگد می کرد، در را محکم می کوبید. داخل اتاق بلند گریه می کرد. در راه دیده بود یک خانم گریه می کند گفته بود چیزی شده خواهر؟ طرف هم گفته بود: کیفم را زدند پول جمع کرده بودم برای اول مهرِ بچه ها لوازم التحریر و لباس بخرم. گفته بود چقدر؟ جواب داده بود پانزده هزار تومان چند هزار تومان بیش تر داده بود، بنده خدا از خوشحالی خندیده بود. گفته بود: مگر چی شده؟ گفته بود: شما کل خرجی ماه ما را دادی! اعصابش به هم ریخته بود. فردا در کیهان مطلب زده بود خیلی آتشین، در مورد نفوذ سرمایه داری. آقا حاشیه مقاله پاراف کرده بودند...
مسئولین عالی رتبهٔ نظام جمع شده بودند، چند بار طرح های جدی برای حل مشکلات معرفتی فرهنگی دانشگاه داد، کسی توجه نکرد. بعد که دید می خواهند یکسری کار روتین انجام دهند، بی توجه به مقام و جایگاهشان بلند شده بود، گفته بود بنشینید لاطائلات بگویید. در را کوبیده بود به هم و رفته بود بیرون!
آورده بودندش در جمع تعدادی از جوان های ترکیه ای. تقریباً همهٔ استادهای ایرانی را دیده بودند. با وجود اینکه شیعه بودند در فضا نبودند، رحیم پور که آمد فضا عوض شد و…گفت: صاحب خانه بیرونش کرده و دارد می رود اسباب کشی وگرنه بچه ها را مهمان می کرده! البته الآن هم می توانند بیایند ولی باید کارتن های اثاث را تا خانهٔ جدید اجاره ای جابه جا کنند! بعد از جلسه با او آمدم بیرون دم در یک پیک موتوری جلویش را گرفت، شروع کرد با فحش های رکیک که من از صبح دارم جان می کنم و … حق من را نمی دهند. رفت مؤدبانه و محکم به صاحب کار گفت: آقا حق این بنده خدا را بدهید!
محمدرضا حکیمی و حسن آقا را دعوت کرده بودیم سخنرانی، جایی که قرار بود حسینیهٔ ارشاد بچه حزب اللهی ها باشد. اقای حکیمی جلسهٔ سخنرانی را به خاطر حسن آقا کنسل کرد می گفت ما با هم مرزبندی هایی داریم اما کسی در کل جهان شیعه مثل رحیم پور نیست!
می گفت هر هفته با موچین کتاب می خرم، کتاب هایی که عمده ای اش ضاله است. یک بار نمایشگاه کتاب دیدمش. آن قدر کتاب گرفته بود که دیگر راه حرکت نداشت، کتاب را به یک انتشاراتی سپرد و دوباره شروع کرد گشتن. کتابخانهٔ دقیق و بزرگ در حوزه های مختلف دارد با کتاب هایی اکثراً خوانده شده!
در نهاد می خواستند بعضی از ماشین های بی استفاده را اختصاص بدهند برای رفت و آمد یکسری از مسئولین نهاد که وسیله ندارند؛ جزو شورای نمایندگان منصوب رهبری بود. گفته بودند دارند برایشان امکانات تقسیم می کنند، وقتی شنید گفت یک عمر پیاده بودم از این به بعد هم همین جور هستم، مال خودتان!
به خاطر پیگیری و بحث از عدالت، خاتمی رییس جمهور وقت در شورای عالی انقلاب فرهنگی به او گفته بود بابک زهرایی بازی در نیار! اینجا دانشگاه نیست که یک چیزی بگویی بقیه برایت دست بزنند. مرّوا کراما موضوع را نشنیده گرفت و باز حرف هایش را پیگیری کرد.
خیلی از اساتید یک تیم دارند برایشان تحقیق کنند و از این قبیل کارها، اما حسن آقا خودش به تنهایی امت واحده است، در این بیست وچند سالی که دست به قلم است یک نفره تحقیق کرده، یک نفره نوشته و یک نفره ایستاده است! آن قدر پرکاری به خرج داده که بدنش از بین رفته است.
هی میگویند او چقدر پول می گیرد و…درصورتی که برای خیلی برنامه ها ریالی نمی گیرد و هیچ وقت سخنرانی را به شرط پاکت، سکه و... برگزار نمی کند. برنامهٔ به سوی ظهور دعوتش کرده بودند، بعد دو برنامه بهش نشان طلایی رنگ برنامه را دادند، همان جا گفت مردم البته این طلا نیست تا شبهه نشود.
هر موقع پیش پدرش حاج حیدر بود خیلی مؤدب کارهای حاج حیدر را انجام میداد. متن های حاج حیدر را هم می برد به مسئولین عالی نظام می داد؛ یک بار به رییس جمهور خاتمی داده بود، گفته بود همه می خواهند یک متن را در کشور بدهند از پایین می دهند به بالا می رسد شما از بالا می دهی به پایین برسه!
جلسه دانشگاه خوارزمی تهرام بود. همه جور کاری می کردند، از سؤال های بی اساس تا روشن کردن زنگ موبایل، همهمه و… محکم ایستاده بود حرفش را می زد. شروع کردند موبایل هایشان را روشن کردن و اهنگ زدن گفت بذار بزنه خوبه. آن فرد خودش دیگر ادامه نداد.
یک گروه معدود از فضلا بودند با تخصص در علوم انسانی. می خواستند تحقیق راه بیندازند در مورد بومی سازی و دینی کردن حوزه های مختلف علوم انسانی. هیچ جا حمایتشان نکرد. خیلی هایشان منصرف شدند؛ اما او گفت حالا که نمی گذارند تولید کنیم، نقد می کنیم. سی سال سر این حرفش ایستاد.
با یکی از افراد جبههٔ معارض، مناظره داشت. دندانش مشکل پیداکرده بود. دندان پزشک گفته بود با وضعی که دارد باید تا چند ساعت صحبت نکنی. گفته بود من مناظره دارم نمی توانم، دندانم را بکشید. دندانش را کشیده بود. رفته بود مناظره. آن فرد هم در مناظره شرکت نکرده بود.
هر موقع گیر می کردیم، خیالمان راحت بود، یک نفر هست که مشکل را حل می کند. اگر هم کار نداشت بهانه نمی آورد. دنبال پرستیژ علمی نبود، هرجا تلاش می کرد به اقتضائات روز جواب بدهد، کارهایش هم وزانت داشت. یک بار بچه ها کلی باهاش کلنجار رفتند که چرا کتاب نمی نویسی، دست طرف را گرفت و نشاند و گفت ببین فلانی! من بخواهم می توانم مثل خیلی ها بنشینم بنویسم ولی نیاز روز انقلاب چیز دیگری است. هرجایی که نیاز بود وارد می شد چه با کتاب نقد، چه با جلسات دانشگاه های دوردست و حتی خارج و…یک نفره کار یک لشکر را جلو می برد. هر برچسبی مثل منبری هم بهش می زدند برایش مهم نبود.
مجلس ختم کارتن خواب ها را که می خواست برگزار شود، بچه ها بهش زنگ زدند گفته بودند این برنامه هست اگر احساس تکلیف می کنی بیا! نیایی هم برگزارش می کنیم، قبول کرده بود هم به خاطر موضوع هم به خاطر این که دیده بود بچه ها سر حرف انقلابی شان محکم اند و درگیر چهره ای حتی شخص او هم نیستند.
نشست دوم جنبش بود، صداو سیما اصرار داشت جملهٔ آقا در مورد وابسته بودن مشروعیت مسئولین به عدالت گستری را از پشت تریبون برداریم و می گفت اگر باشد جلسه را ضبط نمی کند. حسن آقا که آمد حرف جفنگ صدا و سیمایی ها را که شنید از کوره دررفت. آخرش مجبورشان کرد زیر همان جملهٔ آقا برنامه ضبط شود.
در مورد رأی او گمانه زنی می کردند، پیشنهاد نامزدی می دادند و می گفتند او می خواهد کاندیدای ریاست جمهوری شود و… ولی او دنبال تکلیف بود، هر موقع در مورد خودش تعریفی می گفتند، به وضوح ناراحت میشد. نمایشگاه کتاب دیدمش رسید. غرفهٔ انتشارات طرح فردا ناشر آثارش حتی یک لحظه هم نایستاد.
حتی یک بار هم در سخنرانی هایش دیده نشده ذکری از جانبازی و...بکند. خاطرات معروفش از جبهه یا حماسه دیگران است یا مقایسهٔ ضعف خودش در برابر رزمنده ها. مثل اینکه شک کرده بود برای رفتن در عملیات و بین دو بلم گیر کرده بود، رزمنده ای به او گفته بود: اخوی! پات رو از یکی از دوتا بلم بردار!
گفته بودند سخنرانی های ضد استکباری اش که به مذاق بعضی ها خوش نمی آید نباید پخش شود، محکم ایستاده بود که اگر این حرف ها پخش نشود ساکت نمی نشیند، مجبورشان کرد عقب نشینی کنند.
علیه افراطی گری ها و تشیع قالتاق و بدعت هایی مثل دهه صادقیه و محسنیه حرف زد. متحجران و سنتیها حرف زد. تکفیرش کردند. جای جواب به آن قالتاق ها که بهش سنی زده و... گفتند، رفت خط مقدم مبارزه با تکفیریها بین مدافعین حرم نشان داد شیعه واقعی کیست.
در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی سر ماجرای آبان نود و هشت، به توجیحات روحانی معترض شده بود. بهش گفته بودند خفه شو و او هم جواب داده بود. بقیه سکوت کردند و او تنها کسی بود که بخاطر دفاع از مردم هزینه داد.
به شورای عالی انقلاب فرهنگی اعتراض کرد و آنجا دیگر راهش ندادند. در نماز جمعه حرفهای اصلاحی و انتقادی زد و محافظه کارها پایش را بریدند. در حوزه در نقد عملکردها و تحجر گفت از انجا هم پایش را بریدند هرجا همه سکوت کردند او فریاد بود.
از خانه حاج حیدر بردیمش دانشگاه فردوسی سخنرانی، ماشین پلاک نظامی بود و رفت خط ویژه با راننده دعوا کرد که این چه کاری است. بعد برای اینکه فضا را تلطیف کند عینک افتابی زد و گفت خوش تیپ شدم؟ به مسجد دانشگاه که رسیدیم هر کفشش را یک طرف انداخت و گفت تازه خریدمش و تازه کفشم را برده اند.
یک دهه پیش یک مجموعه متحجر و سیاست باز امنیتی جمع شده بود یک گروه از بچه های انقلابی را بخاطر انقلابیگری جمع کند. کار به مقامات بالای نظام کشیده بود. او رفته بود صحبت که اگر قرار باشد بچه های انقلابی و نقد کردنشان را تحمل نکنیم مسیر انقلاب جای دیگری میرود.
درس منتظری میرفت و وقتی منتظری شروع کرد علیه امام کار کردن برآشفت. روزی که منتظری نامه اش را علیه امام در درس خوانده بود با ناراحتی و بغض بیرون آمده بود و بعدها با امضای مستعار در منتظری و تضاد با خویش استاد را نقد کرد.
گیر داده بود به اقای تبریزی در درس خارج که برداشت از این حدیث اینجوری میشود. حاج اقا گفته بود نه. گفته بود بوی این هم از آن نمی آید. حاج اقا گفته بود نه. گفته بود حاج اقا زکام نشدید؟. شان استاد را نگه میداشت اما از مباحثه طلبگی هم دست نمیکشید.
او برای نسل ما نقش متفکرین نسل اول انقلاب مثل مطهری و شریعتی و خامنه ای و بهشتی و...را بازی کرد. پیش پای ما جهان جدیدی از معارف و نگاه تمدنی بازکرد. عدالتخواهی، تحجرستیزی، التقاط ستیزی، ازادی و مردم سالاری دینی، پیشرفت، وحدت و خیلی چیزهای دیگر به واسطه او در ذهن و زبان ما وارد شد.
ما به او مدیونیم. حجاب معاصرت باعث شده قدرش چنان که باید دانسته نشود و محافظه کارها برنتابند. فشار رهبری نبود سخنرانیهایش را هم پخش نمیکردند. جزو معدود کسانیست که دعا میکنم مثل مطهری شهید شود تا قدرش دانسته شود.
البته کاش پخش آثارش از دست خود و برادرش خارج شود تا گسترده منتشر شود.
Add new comment