فـصـل سـوم : در مـعـجزات حضرت محمدباقر عليه السلام است و اكتفا مى شود با آن به چند معجزه
اول ـ در ذكر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصير
قـطـب راونـدى روايت كرده از ابوبصير كه گفت: با حضرت امام محمّدباقر عليه السلام داخـل مـسـجـد شـديـم و مـردم داخـل مسجد مى شدند و بيرون مى آمدند، حضرت به من فرمود: بـپـرس از مـردم كـه آيـا مـى بـينند مرا، پس هركه را كه ديدم پرسيدم كه ابوجعفر عليه السلام را ديدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى كه حضرت آنجا ايستاده بود تا آنكه ابوهارون كفوف يعنى نابينا داخل شد حضرت فرمود از اين بپرس ، از او پرسيدم كه آيا ابوجعفر را ديـدى ؟ گـفـت : آيـا آن حـضـرت نـيـسـت كـه ايستاده است ! گفت : از كجا دانستى ؟! گفت : چگونه ندانم و حال آنكه آن حضرت نورى است درخشنده.
و نـيـز ابـوبـصـيـر گـفـتـه كـه از حـضـرت بـاقـر عـليـه السلام شنيدم كه به مردى از اهـل افـريقيّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض كرد: وقتى كه من بيرون آمدم از وطن زنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز بـعـد از بـيـرون آمـدن تـو، عـرض كـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرت فرمود: مگر هر كه مى ميرد به سبب مرض و علت مى ميرد؟ راوى گويد: گفتم راشد كيست ؟ فـرمـود: مردى از مواليان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستيد كه از براى مـا نـيست چشمهايى كه ناظر بر شما باشد و گوشهايى كه شنونده آوازهاى شما باشد، پـس بـد چـيـزى دانـسـتـه ايـد، بـه خـدا سـوگـنـد كـه بـر مـا پـوشـيـده نـيـسـت چـيـزى از اعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـيـعـا حـاضـر دانـيـد و خـويـشـتـن را عـادت بـه خـيـر دهـيـد و از اهـل خير باشيد كه به آن معروف باشيد، به درستى كه من به اين مطلب امر مى كنم اولاد و شيعه خود را(1).
دوم ـ در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قـطـب راونـدى از ابـو عـيـيـنـه روايـت كـرده كـه گفت: در خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السـلام بـودم كه مردى داخل شد و گفت: من از اهل شامم دوست مى دارم شما را وبيزارى مى جويم از دشمنان شما و پدرش داشتم كه بنى اميه را دوست مى داشت و با مكنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلكن داشت و او را بوستانى بود كه خويشتن در آن خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـكوشيدم به دست نكردم و هيچ شك و شبهت نيست كه محض آن عداوت كه با من داشت آن مـال رابـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى كه پدرت را بـنـگـرى و از وى پرسش كنى كه آن مال در كدام موضع است؟ عرض كرد: آرى ، سوگند بـه خـداى كـه بى چيز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مكتوبى برنگاشت و به خاتم شريف مزيّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
[اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْكـِتـابِ اِلَى الْبَقِيعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ(يا دَرْجان) فـَاِنَّهُ يـَاْتـيـكَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَيـْهِ كـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ عليهم السلام فَاِنَّهُ يَاْتِيكَفَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَكَ؛]
ايـن مـكـتـوب را بـه جـانب بقيع ببر در وسط قبرستان بايست آنگاه ندا بركش و به آواز بـلنـد بـگـو: يا درجان ! پس شخصى كه عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود اين مكتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسين عليهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مكتوب را برگرفت و برفت ، ابوعيينه مى گويد: چـون روز ديـگـر فـرا رسـيـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـليـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بديدم كه منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شديم ، آن مرد شامى عرض كرد: خدا بهتر دانـد كـه عـل خـود را در كـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقيع شدم و به آنچه فرمان رفته بود كار كردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بيامد و به من گفت از اين مكان به ديگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمايم ، پس برفت و با مردى سياه حاضر شد و گفت : همان است لكن شراره آتش و دخان جحيم و عذاب اءليم ديگرگونش كرده است ، گفتم : تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : اين چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بـنى اميه بودم و ايشان را بر اهل بيت پيغمبر كه بعد از پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از اين روى خداى تعالى مرا به اين هيئت و اين عذاب و اين عـقـوبـت مبتلا گردانيد، و چون تو دوستدار اهل بيت بودى من با تو دشمن بودم از اين روى تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر اين اعتقاد، سخت نادم و پشيمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زير فلان درخت زيتون را حفر كـن و آن مـال را كـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگير از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن على عليه السلام تقديم كن و بقيه را خود بردار. و اينك براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به ديار خود نهاده برفت.
ابـوعـيـيـنـه مـى گـويـد: چـون سـال ديگر شد از حضرت امام محمدباقر عليه السلام سؤال كردم كه آن مرد شامى صاحب مال چه كرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا كـردم از آن ديـنـى را كـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـيـنـى در نـاحـيـه خـيـبـر از آن مـال خـريـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف كـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بيت خودم (2).
مـؤلف گـويـد: كـه ابـن شـهـر آشـوب نـيـز ايـن روايـت را بـه انـدك اخـتـلافـى نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روايـت او آن مـرد شامى پدر خود را ديد كه سياه است و در گردنش ريـسـمـانـى سـيـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـيـرون كـرده و سـربـال (پـيـراهـن ) سـيـاهى بر تن او است ، و در آخر روايت است كه حضرت فرمود: زود باشد كه اين شخص مرده را نفع بخشد اين پشيمانى و ندامت او بر آنچه تقصير كرده در محبت ما و تضييع حق ما به سبب آن رفق و سرورى كه بر ما وارد كرد (3).
سوم ـ در دلائل آن حضرت است در جابر بن يزيد
در (بحار) از (كافى) نقل كرده كه از نعمان بشير مروى است كه گفت : من هـم مـحـمـل جابر بن يزيد جعفى بودم ، پس زمانى كه در مدينه بوديم جابر خدمت حضرت امـام مـحـمـدبـاقـر عـليـه السـلام مشرف شد و با آن حضرت وداع كرد و از نزد آن حضرت بيرون شد در حالى كه مسرور و شادمان بود پس ، از مدينه حركت كرديم تا رسيديم به (اخرجه) در روز جمعه و اين منزل اول است كه(فيد) به مدينه و(فيد) مـنـزلى اسـت مـابـيـن كـوفـه و مـكـه كـه در نـصـف راه واقع شده ، پس نماز ظهر را بـگـذاشـتـيـم همين كه شتر ما از براى حركت برخاست ناگاه مردى دراز بالا و گندم گون بـديـدم و بـا او مـكتوبى بود و به جابر داد، جابر بگرفت و ببوسيد و به هر دو چشم خـويـش بـر نـهـاد، و چـون بـديـديم نوشته بود كه اين نامه اى است از محمّد بن على به سـوى جـابـر بـن يزيد، و گلى سياه و تازه و تر بر روى نامه بود، جابر به آن مرد، گـفـت : چـه وقـت از خـدمت سيد و آقاى من بيرون شدى ؟ گفت : در همين ساعت ، گفت : پيش از نـماز يا بعد از نماز؟ گفت : بعد از نماز، پس جابر مهر از نامه برگرفت و به قرائت آن پرداخت و همى چهره درهم كشيد تا به پايان نامه رسيد و نامه را با خودبرداشت و از آن پس او را مسرور و خندان نديدم تا به كوفه رسيد و چون هنگام شب به كوفه درآمديم آن شـب را بـيـتـوتـه نموديم و بامدادان محض تكريم جناب جابر به خدمتش بيامدم و او را نـگـران شدم كه به ديدار من بيايد و استخوان مهره اى چند از گردن بياويخته و بر نى سوار گشته و همى گويد: (اَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ اَميرا غَيْرَ مَاءمُورٍ) ؛ مى يابم منصور بن جمهور را امير غير ماءمور و از اين كلمات و ابيات چندى بر زبان مى راند، آنگاه در چهره من نگران شد و من در روى او نگران شدم ، پس او چيزى با من نگفت ، من هم چيزى با وى نـگـفـتم شروع كردم به گريستن براى آن حالى كه در او ديدم و كودكان از هر طرف بـر مـن و او انـجـمـن كردند و مردمان فراهم شدند و جابر همچنان بيامد تا در رحبه كوفه داخـل شـد و بـا كـودكان به هر سوى چرخيدن گرفت و مردمان همى گفتند جابر بن يزيد ديـوانـه شـده، سـوگـنـد بـه خـداى ، روزى چـنـد بـرنـيـامد كه از جانب هشام بن عبدالملك فرمانى به والى كوفه رسيد كه مردى را كه جابر بن يزيد جعفى گويند به دست آور و سر از تنش بردار به من بفرست.
والى بـه جـلسـاى مـجـلس روى كرد و گفت : جابر بن يزيد جعفى كيست ؟ گفتند: اَصْلَحَكَ اللّهُ مـردى عـالم و فـاضـل و مـحـدث اسـت و از حـج آمده است و اين ايام به بلاى جنون مبتلا گـرديـده و اكـنـون بر نى سوار است و در رحبه كوفه با كودكان همبازى و همعنان است ، والى چون اين سخن بشنيد خود بدان سوى شده و او را به آن صورت و سيرت بديد گفت خـداى را سپاس مى گزارم كه مرا به خون وى آلوده نساخت . و بالجمله ؛ راوى مى گويد: چـنـدى بـر نـگـذشت كه منصور بن جمهور به كوفه درآمد و آنچه جابر خبر داده بود به پاى آورد (4).
مـعـلوم بـاد كـه مـنـصـور بـن جـمـهـور از جـانـب يـزيـد بـن وليـد امـوى در سـال يـك صـد و بـيـسـت و شـشـم بـعـد از عـزل يـوسـف بـن عـمـر دو سال بعد از وفات حضرت باقر عليه السلام در كوفه ولايت يافت و ممكن است كه جابر رحـمـهم اللّه در آن خبرها كه از وقايع آتيه كوفه از امام عليه السلام شنيده است به اين اخبار خبر كرده باشد.
مـؤلف گـويـد: كـه جـابـر بـن يـزيـد از بـزرگـان تـابـعـيـن و حـامـل اسـرار عـلوم اهل بيت طاهرين عليهم السلام بوده و گاهگاهى بعضى از معجزات اظهار مـى نمود كه عقول مردم تاب شنيدن آن را نداشته ، لهذا او را نسبت به اختلاط داده اند و الاّ روايـات در مدح او بسيار است بلكه در (رجال كشّى) است كه گفته شده كه منتهى شده علم ائمه عليهم السلام به چهار نفر، اول سلمان فارسى رضى اللّه عنه دوم جابر، سـوم سـيـد [مـراد سيد حميرى است ]، چهارم يونس بن عبدالرحمن (5) ، و مراد از جـابـر هـمـيـن جـابـر بـن يـزيـد جـعـفـى اسـت نـه جـابـر انـصـارى بـه تـصـريـح عـلمـاء رجال.
و ابـن شـهـر آشـوب و كـفـعـمـى او را بـاب حـضـرت امام محمدباقر عليه السلام و شمرده اند(6).
و ظـاهـرا مـراد بـاب عـلوم و اسـرار ايـشـان عـليـهـم السـلام اسـت و حـسين بن حمدان حضينى نقل كرده از حضرت صادق عليه السلام كه فرمود:
) اِنَّما سُمِّىَ جابِرا لانَّهُ جَبَرَ الْمُؤْمِنينَ بِعِلْمِهِ وَ هُوَ بَحْرٌ لايُنْزَحُ وَ هُوَ الْبابُ فِى دَهْرِهِ وَ الْحُجَّةُ عَلَىَ الْخَلْقِ مِنْ حُجَّةِ اللّهِ اَبى جَعْفَرٍ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىٍ عليهما السلام (
هـمـانـا جـابـر بـه ايـن اسـم نـامـيـده شـد بـه جـهـت ايـنـكـه نـيـكـو حـال و تـوانـگـر مـى كند مؤمنين را به علم خود و او دريايى است كه هرچه از او برداشته شود تمام نشود و او است باب در زمان خود و حجت بر خلق از جانب حجة اللّه ابوجعفر محمّد بن على عليهم السلام (7).
قاضى نوراللّه در ) مجالس المؤ منين ( گفته : جابر بن يزيد الجعفى الكوفى ، {عـلامـه حـلّى } در )كتاب خلاصه( آورده كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بـر او رحمت مى فرستاد و مى فرمود: او نقلى كه از ما مى كرده ، راست و درست است و ابن غـضـائرى گفته كه جابر ثقة است فى نفسه اما اكثر آنها كه از او روايت كرده اند ضعيف اند (8).
و در كـتـاب شـيـخ ابـوعـمـر كـشـّى از جـابـر مـذكـور نـقل نموده كه گفت : در ايام جونى به خدمت حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مدينه رفـتـم چون به مجلس آن حضرت درآمدم آن حضرت پرسيدند: تو چه كسى ؟ گفتم : مردى از كـوفـه ، پـرسـيـدنـد: از كـدام طـايـفـه ؟ گـفـتـم : كـه جـعـفـى ام ، سـؤ ال نـمـودنـد، بـه چه كار آمدى ؟ گفتم : به طلب علم آمده ام ، گفتند: از كه طلب مى كنى ؟ گـفتم : از شما، پس بعد از اين اگر كسى از تو پرسد از كجايى بگو كه از مدينه ام ، پـس بـه آن حـضـرت گـفـتـم كـه پـيـش از سـؤ ال ديـگـر مسائل از همين سخن كه حضرت فرمودند سؤ ال مى نمايم كه آيا جايز است دروغ گفتن ؟ آن حضرت فرمودند: گفتن آنچه تو را تعليم نمودم دروغ نيست ؛ زيرا هر كه در شهرى است از اهـل آن شـهـر اسـت تـا از آنـجـا بـيـرون رود، و بـعـد از آن ، حضرت كتابى به من داد و فرمودند كه تا بنى اميه باقى اند اگر چيزى از آن روايت كنى لعنت من و آباء من بر تو متعلق خواهد بود. پس از آن ، كتابى ديگر به من دادند و فرمودند: اين را بگير و مضمون آن را بـدان و هـرگـز بـه كـس روايـت مـكـن و اگر خلاف آن كنى فَعَلَيْكَ لَعْنَتى وَ لَعْنَةُ آبائى (9).و ايـضـا روايـت نـمـوده كـه چون وليد پليد كه از فراعنه بنى اميه بود كشته شد جابر فـرصـت غـنـيـمت شمرد و عمامه خز سرخ بر سر نهاده و به مسجد درآمد و مردم بر او جمع شدند و او شروع در نقل حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السلام نموده در هر حديث كه نقل مى كرد و مى گفت :
حَدَّثَنى وَصِىُّ الاَوْصِياءِ وَ وارِثُ عَلْمِ الاَنْبياءِ مُحَمَّدُ بْنِ عَلِىِّ عليه السلام
پـس جـمـعـى از مـردم كـه حاضر بودند آن جراءت از او ديدند با همديگر مى گفتند جابر ديوانه شده است (10).
و ايـضـا از جـابـر نقل نموده كه مى گفته : هفتاد هزار حديث از حضرت امام محمدباقر عليه السـلام روايـت دارم كـه هـرگـز از آن بـه كـسـى روايـت نـكـرده ام و هرگز نخواهم كرد، و نـقـل نـمـوده كـه روزى جابر به آن حضرت گفت كه بر من بارى عظيم از اسرار و احاديث خود بار نموده ايد و فرموده ايد كه هرگز به كسى از آن روايت نكنم و گاه مى بينم كه آن اسـرار در سـيـنـه مـن بـه جـوش مـى آيـد و حـالتـى شبيه به جنون مرا دست مى دهد، آن حـضـرت فـرمـود: هـرگـاه تو را اين حالت دست دهد به صحرا بيرون رو و گودى بكن و سـر خـود را در آنـجا درآر آنگاه بگو حَدَّثَنى مُحَمَّدُ بْنِ عَلِي بِكَذا وَ كَذاانتهى (11).
فقير گويد: كه حسين بن حمدان روايت كرده كه در اوقاتى كه جابر خود را ديوانه كرده بـود سـوار نـى شده بود و با كودكان بازى مى كرد شخصى شبى به طلاق زنش قسم خـورد كـه فـردا مـن اول كـسـى را كـه مـلاقـات مـى كـنـم از حـال زنـهـا از او مى پرسم ، اتفاقا اول كسى را كه ملاقات كرد جابر بود سوار بر نى شـده بـود، آن مـرد پـرسـيـد از او از زنـهـا، فـرمود: زنها سه قسمند، و حركت كرد، آن مرد گـرفـت نـى او را كه حركت نكند فرمود: رها كن اسب مرا پس دوانيد خود را با بچگان ، آن مرد چيزى نفهميد ملحق شد به جابر و گفت : بيان كن سه قسم زنها را كه گفتى . فرمود: يـكـى از آنها براى تو نفع دارد و يكى براى تو ضرر و يكى نه نفع دارد و نه ضرر، اين را گفت و فرمود: بگذار اسب مرا و حركت كرد، باز آن مرد نفهميد خود را به او رسانيد و گـفـت : نفهميدم آنچه گفتى ، فرمود: آن زنى كه نفعش براى تو است باكره است ، و آن زنـى كـه بـراى تـو ضـرر دارد زنى است كه شوهر كرده و از شوهر سابقش اولاد دارد و آنكه نه نفع دارد و نه ضرر زن ثيّبه است كه اولاد نداشته باشد (12).
چهارم ـ در معجزه آن حضرت است در بدره هاى زر
در بـحـار از كـتـاب ) اخـتـصـاص( و ) بـصـائرالدرجات ( نـقـل كرده كه روايت شده از جابر بن يزيد كه گفت : وارد شدم بر حضرت امام محمدباقر عـليـه السلام و شكايت كردم به آن حضرت از حاجتمندى ، فرمود: اى جابر! درهمى نزد ما نيست ، و اندى بر نگذشت كه كميت شاعر به حضرتش مشرف شد و عرض كرد: فداى تو شـوم اگر راءى مبارك باشد قصيده اى به عرض رسانم ؟ فرمود انشاد كن ! كميت قصيده اى انـشـاد كـرد و چـون از عـرض قـصـيـده بپرداخت حضرت فرمود: اى غلام ! از اين بيت يك بـدره بـيـرون بـيـاور و بـه كميت بده ، غلام بدره بياور و به كميت داد، كميت عرض كرد: فـداى تـو شـوم ، اگـر راءى مـبـارك قـرار بگيرد قصيده اى ديگر به عرض برسانم ؟ فرمود: بخوان ! كميت قصيده ديگر معروض داشت و آن حضرت به غلام ، تا بدره ديگر از آن خانه بيرون آورد و به كميت بداد، عرض كرد: فداى تو گردم اگر اجازت رود قصيده سـومين را انشاد نمايم ؟ فرمود: انشاد كن ! كميت به عرض رسانيد و آن حضرت فرمود: اى غـلام يـك بـدره از ايـن بـيـت بيرون بياور و به كميت ده ، غلام بر حسب فرمان بدره ديگر درآورد و بـه كـمـيـت داد، كـمـيـت عـرض كـرد: سـوگـنـد بـه خـدا! مـن در طـلب مـال و فـايـده دنـيـوى بـه مـدح شـمـا زبـان نـگـشـودم و جـز صـله رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و آنچه واجب گردانيده خداى تعالى بر من از اداى حـق شـمـا مـقـصـودى ندارم حضرت ابى جعفر عليه السلام در حق كميت دعاى خير نمود آنگاه فرمود: اى غلام ! اين بدره ها را به مكان خودش برگردان .
جـابـر مـى گـويـد: چـون اين حال را مشاهده كردم در خاطرم چيزى خطور كرد و همى با خود گـفتم امام عليه السلام با من فرمود درهمى نزد من نيست و درباره كميت به سى هزار درهم فرمان كرد، چون كميت بيرون شد عرض كردم : فدايت شوم به من فرمودى يك درهم نزد من نـيـسـت و دربـاره كـمـيـت بـه سى هزار درهم امر فرمودى ؟ فرمود: ) قُمْ يا جابِرُ وَادْخُلِ الْبـَيـْتَ ( به پاى شو و به آن خانه كه دراهم بيرون آوردند و دوباره به آن خانه برگردانيدند داخل شو، جابر گفت پس برخاستم و به آن خانه درآمدم و از آن درهم چيزى نيافتم و بيرون شدم و به حضرتش درآمدم .
) فـَقـالَ لى: يـا جـابـِرُ! مـا سـَتـَرْنا عَنْكُمْ اَكْثَرُ مِمّا اَظْهَرْنا لَكُمْ ( ؛ فرمود: اى جابر! آن معجزات و كرامات و مآثر و فضائلى كه از شما مستور داشته ايم بيشتر است از آنچه براى شما ظاهر مى سازيم آنگاه به پاى خاست و دست مرا بگرفت و به همان خانه درآورد و پـاى مـبـارك بـر زمـيـن يـزد نـاگاه چيزى مانند گردن شتر از طلاى احمر از زمين بـيـرون آمـد فرمود: اى جابر! به اين معجزه باهره بنگر و جز با برادران دينى خود كه بـه ايـمـان ايـشـان اطـمينان داشته باشى اين راز را در ميان مگذار همانا خداى تعالى ما را قـدرت داده اسـت كـه هـرچـه خواهيم چنان كنيم و اگر بخواهيم جمله زمين را با اذمّه و مهارهاى خود هر سوى بازكشانيم مى كشانيم (13).
پنجم ـ در آنكه ديوار، حاجب آن حضرت نبود از ديدن
قطب راوندى از ابوالصّباح كنانى روايت كرده كه گفت : روزى به در سراى حضرت امام مـحـمدباقر عليه السلام شدم و در را كوبيدم كنيز خدمتكار آن حضرت كه پستان برجسته اى داشت بر در سراى آمد پس دست خود را بر پستان او زدم و گفتم به آقاى خود بگو كه مـن بـر در سـراى مـى بـاشم ، ناگاه صداى مبارك آن حضرت از آخر خانه بلند شد: ) اُدْخـُلْ لااُمَّ لَكَ ( ؛ داخـل شـو مـادر تـو را مـبـاد. پـس بـه سـراى داخـل شـدم و گـفـتـم : بـه خـداى سـوگـند كه اين حركت از روى ريبه نبود و من در اين كار مـقـصـدى نـداشـتـم مگر زياد شدن يقينم ، فرمود: راست گفتى ، اگر گمان بريد كه اين ديـوارهـا حـاجب و حائل مى شود ديدگان ما را همچنان كه حاجب مى شود ديدگان شما را پس چـه فـرق خـواهـد بـود بـيـن مـا و شـمـا؟ پـس بـپـرهـيـز از ايـنـكـه ديـگـر مثل اين عمل به جاى آرى (14).
مؤ لف گويد: كه روايت شده نيز از يكى از اصحاب آن حضرت كه گفت : در كوفه زنى را تـعـليـم قـرائت قـرآن مى نمودم وقتى با او جزيى مزاح كردم پس چون خدمت آن حضرت مشرف شدم به من عتاب كرد و فرمود: هركه در خلوت مرتكب گناهى شود حق تعالى به او اعـتـنايى نخواهد كرد!؟ چه گفتى با آن زن ؟! گفت من صورت خود را از شرم پوشانيدم و توبه كردم ، حضرت فرمود: ديگر به اين كار شنيع عود مكن (15).
ششم ـ در بيرون آوردن آن حضرت طعام و چيزهاى ديگر از خشتى
در) مـديـنـة المـعـاجـز ( از مـحـمـّد بـن جـريـر طـبـرى نـقـل كـرده كـه گـفـت : حـديـث كـرد مرا ابومحمّد سفيان از پدرش از اعمش كه گفت : قيس بن ربـيـع روايـت نـمـوده كـه در خـدمـت حـضـرت امـام محمّد باقر عليه السلام ميهمان شدم و در مـنـزل مـبـاركـش جـز خشتى نبود، چون وقت عشا فرا رسيد آن حضرت به نماز بايستاد و من اقـتدا كردم ، پس از آن دست مبارك به آن خشت برد منديلى سنگين از آن بيرون آورد و مائده اى كـه هـر طـعـام گـرم و سـردى در آن بـود بـر آن گـسترده شد و به من فرمود: فهذا ما اعـدّاللّه للاؤ ليـاء؛ ايـن غـذايـى است كه حق تعالى براى اولياء خود مهيا داشته . پس آن حضرت و من بخورديم آنگاه مائده در آن خشت برگشت و مرا شك فرو گرفت تا هنگامى كه آن حـضـرت بـراى حـاجـتـى بـيرون شد من آن خشت را زير و رو همى كردم و آن را جز خشتى كوچك نيافتم و آن حضرت درآمد و مكنون خاطر مرا بدانست پس از آن خشت قدحها و كوزه ها و سـبـوهـا كـه از آب مملو بود بيرون آورد پس بياشاميدم و به موضع خود بازگردانيد و فـرمـود: مـثـل تـو بـا مـن مثل يهود است با مسيح عليه السلام هنگامى كه به او وثوق نمى آوردند، آنگاه خشت را فرمان داد تا سخن گويد و خشت تكلّم نمود (16).
هفتم ـ در بيرون آوردن آن حضرت سيبى را از ميان سنگ
و نـيـز در آن كتاب از جابر بن يزيد روايت كرده كه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر عـليه السلام بيرون شدم هنگامى كه آن حضرت آهنگ ) حيره ( داشت چون به كربلا مـشرف شديم ، به من فرمود: اى جابر) ! هذِهِ رَوْضَةٌ مِنْ رِياضِ الْجَنَّةِ لَنا وَ لِشيعَتِنا وَ حُفْرَهٌ مِنْ حُفَرِ جَهَنَّمَ لاَعْدائِنا (؛
اين زمين براى ما و شيعيان ما بوستانى است از بوستانهاى بهشت و براى دشمنان ما حفره اى است از حفره هاى جهنم . و پس از آن منتهى شد به آنجا كه اراده داشت ، آنگاه به من روى كرد و فرمود: اى جابر! عرض كردم : ) لبّيك سيّدى ! (فرمود: چيزى مى خورى ؟ عـرض كـردم: بـلى يـا سـيـدى ، پـس دسـت مـبـاركـش را در مـيـان سـنـگـهـا داخـل كـرد و سـيـبـى از برايم بيرون آورد كه هرگز به آن خوشبويى نديده بودم و به هيچ وجه با ميوه هاى دنيايى شباهت نداشت و دانستم از ميوه هاى بهشت است و از آن بخوردم و از بـركـت و فـضـيـلت آن تـا چـهـار روز بـه طعام حاجت نيافتم و حدثى از من حدوث نيافت (17).
هشتم ـ در آنچه مشاهده كرد عمر بن حنظله از دلائل آن حضرت
صفّار از عمر بن حنظله روايت كرده است كه گفت : به حضرت امام محمدباقر عليه السلام عـرض كـردم مـرا چنان گمان مى رود كه در خدمت تو داراى رتبه و منزلتى هستم ، فرمود: آرى . عرض كردم مرا در اين حضرت حاجتى است ، فرمود: چيست ؟ عرض كردم : اسم اعظم را بـه مـن تـعـليـم فـرمـاى . فـرمود: طاقت آن را دارى ؟ عرض كردم : آرى ، فرمود: به اين خـانـه درآى ، چـون بـه خـانـه درآمـدم حـضرت ابى جعفر عليه السلام دست مبارك به زمين گـذاشـت و آن خـانـه تـاريـك شد عمر را لرزيدن فرو گرفت آنگاه فرمود: چه مى گوى بـيـامـوزم تـو را؟ عـرض كـردم : نـه ، پـس دست مبارك از زمين برگرفت و خانه به همان حال كه بود بازآمد (18).
مـؤ لف گـويـد: كـه در روايـات وارد شده كه اسم اعظم الهى بر هفتاد و سه حرف است و نـزد آصـف يـك حـرف از آن بـود و بـه واسطه آن بود كه سرير بلقيس را به يك طرفة العـيـن نزد سليمان حاضر كرد. و نزد سليمان بن داود يك حرف از آن بود، و به حضرت عيسى عليه السلام دو حرف از آن عطا شده بود و به سبب آن بود كه مرده زنده مى كرد و كـور مـادرزاد و پـيـس را خـوب مـى كـرد. و بـه حـضـرت سـلمان رضى اللّه عنه اسم اعظم تـعـليـم شـده بـود و آن جـناب داراى اسم اعظم بود، و از اينجا معلوم مى شود كثرت عظمت شـاءن سـلمان و علوّ مقام آن قدوه اهل ايمان رحمه اللّه ، و عمر بن حنظله كه راوى روايت است صـاحـب مـقـبـوله مـعـروفـه نـزد فـقـهـاء اسـت و آن روايـتـى اسـت كـه از او نـقـل شـده كـه از حـضـرت صـادق عـليـه السـلام سـؤ ال كـرد كـه مـيـان دو نـفر از اصحاب ما منازعه شده در دينى يا ميراثى ، چه كنند؟ فرمود: نـظـر كـنـنـد بـه يـكـى از شـمـاهـا از كـسـانـى كـه روايـت كـنـنـد احـاديـث مـا را و تـاءمـّل كـنـنـد در حـلال و حـرام ما و شناسند احكام مرا پس راضى باشند به حكومت او، به درسـتـى كـه مـن او را حـاكـم گـردانـيـدم بـر شـمـاهـا پـس هـرگـاه حـكـم كـنـد و از او قـبـول نـنـمايند استخفاف كردند حكم الهى را و رد كردند بر ما و رد كننده بر ما، رد كننده بر خدا است و آن عرض شرك به خدا است (19).
نهم ـ در فرود آمدن انگور و جامه براى آن حضرت است از آسمان
در ) مـديـنـة المـعـاجـز( از) ثـاقـب المـنـاقـب (نـقـل كـرده و او از ليـث بـن سـعـد روايـت كـرده كـه گـفـت : بـر كـوه ابـوقـبـيـس مشغول به دعا بودم مردى را ديدم كه دعا مى كرد و در دعاى خود گفت :) اَللّهُمَّ اِنّى اُريدُ الْعِنَبَ فَارْزُقْنيِه (؛ بارخدايا! انگور مى خواهم ، به من روزى فرما.
پـس ابرى بيامد و بر او سايه افكند و بر سرش نزديك شد و آن مرد دست برافراخت و يـك سبد انگور از آن برگرفت و در حضور خود بنهاد و ديگر باره دست به دعا برداشت و عـرض كـرد: خـداوندا! برهنه ام بپوشان مرا. پس ديگرباره آن ابر به او نزديك شد و از او چـيـزى درهـم پـيـچيده كه دو ثوبى بود بگرفت و آنگاه بنشست و به خوردن انگور پـرداخت و اين هنگام زمان انگور نبود و من به او نزديك بودم پس دست به سبد دراز كردم و دانه اى چند برگرفتم ، نظر به من افكند و فرمود: چه مى كنى؟
گفتم : من در اين انگور شريك هستم . فرمود: از كجا؟ گفتم : تو دعا كردى و من آمين گفتم و دعا كننده و آمين گو هر دو شريك هستند. فرمود: بنشين و بخور. پس نشستم و با او بخوردم . چون به حد كفايت بخوردم آن سبد به يكسر بلند شد و او به پاى شد و فرمود: اين دو جـامـه را بردار، عرض كردم ، به جامه حاجت ندارم ، فرمود: روى بگردان تا خود بپوشم پـس مـنحرف شد و آن دو جامه را يكى ازار و ديگر را ردا ساخت و آنچه بر تن داشت به هم پيچيده به كف خود بلند كرد از ابوقبيس فرود شد و چون به صفا نزديك شد جـمـاعـتـى بـه اسـتـقـبالش بشتافتند و آن جامه كه در دست داشت به كسى داد، از يكى سؤ ال كـردم وى كـيـست ؟ گفت : فرزند رسول خداى ابوجعفر محمّد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب علهيم السلام است (20).
دهـم ـ در بـيـنـا كـردن آن حـضـرت ابـوبـصـيـر را و بـرگـردانـيـدنـش بـه حال اول
از قـطـب راوندى نقل شده كه به سند خويش روايت كرده از ابوبصير كه گفت : گفتم به حـضـرت امـام مـحمدباقر عليه السلام كه من مولاى تو و از شيعه تو و ناتوان و كور مى بـاشـم پـس بـهشت را براى من ضمانت كن . فرمود: نمى خواهى علامت ائمه را به تو عطا كنم ؟ عرض كردم : چه باشد كه هم علامت و هم ضمانت را براى من جمع فرمايى ، فرمود: بـراى چـيست كه اين را دوست دارى ؟ گفتم : چگونه آن را دوست ندارم ، پس دست مبارك به ديـدهـام مـاليـد در حال ، جميع ائمه عليهم السلام را نزد آن حضرت بديدم ، آنگاه فرمود: چشم بيفكن و نظر كن به چشم خود چه مى بينى ؟ ابوبصير گفت : به خدا سوگند! نديدم مـگـر سـگ يـا خـوك يـا بـوزينه ، عرض كردم اين خلق ممسوخ كدامند؟ فرمود: اينها كه مى بـيـنـى سـواداعـظـم است و اگر پرده برداشته شود و صورت حقيقى كسان را باز نماين مـردم شيعه مخالفين خود را جز در اين صورت مسخ شده نخواهند ديد، پس از آن فرمود: اى ابـومـحـمـّد! اگـر خـواهـى كـه تو را به اين حال بازگذارم يعنى به حالت بينايى لكن حسابت با خدا باشد، و اگر دوست مى دارى در حضرت يزدان از بهر تو بهشت را ضمانت كـنـم تـو را بـه حالت نخست باز گردانم ؟ عرض كردم : هيچ حاجتى نباشد در نظاره به ايـن خـلق مـنـكـوس ، مـرا بـه حالت اول بازگردان كه هيچ چيز عوض بهشت نيست پس دست مبارك بر ديده ام مسح كرد و به آن حال كه بودم باز شدم (21).
يازدهم ـ در ظاهر كردن آن حضرت است آبى در بيابان براى قبرّه (مرغ چكاوك(
شيخ برسى از محمّد بن مسلم روايت كرده كه با حضرت باقر عليه السلام بيرون رفتيم نـاگـاه بـر زمـيـن خـشـكـى رسـيـديـم كـه آتـش از آن مـشـتـعـل بـود، يـعـنـى از بـسيارى حرارت و در آنجا گنجشك بسيارى بود كه دور اشتر آن حـضـرت پر مى زدند و چرخ مى خوردند حضرت آنها را راند و فرمود: اكرامى نيست يعنى بـراى شـمـا، پـس آن جـناب رفت تا به مقصد خويش ، چون فردا رجوع كرديم و به همان زمين رسيديم ، باز آن گنجشكها پرواز مى كردند و دور اشتر آن حضرت مى گشتند و بر بالاى سر پر مى زدند، پش شنيدم كه آن حضرت فرمود: بنوشيد و سيراب شويد، چون نظر كردم ديم در آن بيابان آب بسيارى است گفتم : اى آقاى من ! ديروز منع كردى آنها را امروز سيرابشان كردى ؟ فرمودند: بدان كه امروز در ميان ايشان قبرّه مختلط بود پس آب دادم بـه ايـشـان و اگـر قبرّه نبود من به ايشان آب نمى دادم گفتم : اى آقاى من ! چه فرق اسـت ميان قبرّه و گنجشك ؟ فرمود: واى بر تو! اما گنجشك پس آنها از مواليان فلان اند: زيـرا ايـشـان از اويـنـد، و امـا قـبـرّه پـس از مـوالى مـا اهل بيت است و ايشان در صفير خود مى گويند:
) بـُورِكـْتـُمْ اَهـْلَ الْبـَيْتِ وَ بُورِكَتْ شيعَتُكُمْ وَ لَعَنَ اللّهُ اَعْدائَكُمْ ((22)
دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است از غيب
قطب راوندى از ابوبصير روايت كرده كه حضرت امام محمدباقر عليه السلام به مردى از اهل خراسان فرمود: پدرت چه حال داشت ؟ گفت : نيك بود، فرمود: پدرت بمرد هنگامى كه بـه ايـن حـدود تـوجـه كـردى و بـه نواحى جرجان رسيدى ، آنگاه فرمود: برادرت در چه حـالى است ؟ عرض كرد، او را صحيح و سالم بازگذاشتم ، فرمود: او را همسايه اى بود صـالح نـام در فـلان روز و فـلان سـاعت برادر تو را بكشت . آن مرد بگريست و گفت اِنّا للّهِ وَ اِنـّا اِلَيـْهِ راجـِعـُونَ بـِما اُصِبْتُ. فرمود: ساكن باش و اندوه مدار كه جاى ايشان در بـهـشـت اسـت و از مـنـازل ايـن جـهـان فـانـى بـراى ايـشـان خـوشـتر است عرض كرد: يابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم ! در آن هنگام كه به اين حضرت توجه نمودم پـسـرى رنـجـور و مـريـض داشـتـم كـه بـا درد و وجـع شـديـد دچـار بـود از حـال او هـيـچ پـرسش نكردى ، فرمود: پسرت صحت يافت و عمش دخترش را به او تزويج نمود، و چون تو او را دريابى پسرش از بهرش متولد شده باشد كه نامش على است و از شيعيان ما باشد، اما پسرت شيعه ما نيست بلكه دشمن ما است ، آن مرد عرض كرد: آيا چاره اى در اين كار هست ؟ فرمود: او را دشمنى است و آن دشمنى او را كافى است . راوى گفت پس بـرخـاسـت آن مـرد، مـن گـفـتـم : كـيـسـت ايـن مـرد؟ فـرمـود: مـردى اسـت از اهل خراسان و شيعه ما است و مؤ من است (23).
منابع:
1-الخرائج راوندى 595/2.
2- الخرائج راوندى 597/2.
3- مناقب ابن شهر آشوب ، 4/209 ـ 210.
4- الكافى 396/1 ـ 397.
5- رجال كشّى 780/2.
6- مناقب ابن شهر آشوب 4/228، جنّة الا مان كفعمى ص 822.
7- مستدرك الوسائل 582/3، چاپ سه جلدى .
8- مجالس المؤ منين 305/1.
9- همان ماءخذ.
10- همان ماءخذ.
11- مجالس المؤ منين 306/1.
12- مستدرك الوسائل 582/3، چاپ سه جلدى .
13- بحارالانوار 239/46.
14- الخرائج راوندى 272/1.
15- بحارالانوار 247/46.
16- دلائل الامامة طبرى ص 218.
17- مـديـنـة المـعـاجـز 323/10، دلائل الامامة ص 221.
18- بحارالانوار 355/46.
19- الكافى 67/1.
20- الثاقب فى المناقب ابن حمزه طوسى ص 375، حديث 309.
21- الخرائج راوندى 821/2.
22- مشارق الا نوار برسى ص 90.
23- الخرائج راوندى595/2.