سفر حرام/ رضا یزدانی، شاعر

انجمن‌ها: 

سفر حرام/ رضا یزدانی، شاعر

اولین باری که می خواستم برای زیارت اربعین به کربلا بروم، گذرنامه نداشتم. یک سال از موعد اعزام به خدمتم گذشته بود و خودم را به نظام وظیفه معرفی نکرده بودم. سرباز غایب حساب می شدم و بی گذرنامه. وقتی شنیدم شهرستان ادب دارد برای اولین بار کاروان شاعران و نویسندگان برای پیاده روی اربعین راه می اندازد، دلم هری ریخت. تا آن سال کربلا نرفته بودم و دوست داشتم این بار که بچه های شاعر دارند می روند، با آنها باشم.

به وحیدزاده پیام دادم که می خواهم با شما بیایم اما گذرنامه ندارم و تصمیم گرفتم با گذرنامه برادرم بیایم. گفت از گذرنامه برادرت عکس بگیر ببینم. فرستادم و گفت: «حاجی! گرفتی مارو؟ اینکه هیچ شباهتی به تو نداره. لب مرز بهت گیر می دن.»
بهش گفتم: «اشکال نداره. من می خوام با همین پاسپورت بیام.»

-  داداش داری کار غیرقانونی می کنی، در حد بین المللی! مگه استادیومه؟ داری با پاسپورت یه نفر دیگه میری تو یه کشور دیگه. من جای رئیس جمهور اون کشور بودم شخصا باهات برخورد می کردم. نهایتش می شه یه کاری کرد. ما اسمت رو از مانیفست خودمون خارج می کنیم. تو خودت برو برا خودت ویزا بگیر. تا مرز هم با هم میریم. بعد مرز ولت می کنیم به امون خدا. تونستی رد شی که خداروشکر. ما اونور مرز یه ربع منتظرت می مونیم که به ما ملحق شی. اگر هم نتونستی رد شی، دستگیرت کردند، زندانیت کردند، بردنت ابوغریب، هر اتفاقی افتاد، ساعت از یک ربع گذشت، ما راه می افتیم می ریم. کاری هم با سرنوشت و عاقبتت نداریم. خوبه؟

یعنی تنها کاری که برات می تونم بکنم اینه که حق یه بدبختی رو ضایع کنم، یه صندلی خرجت کنم... .

بهش گفتم: خیلی هم خوبه. اصلا شما همه؛ من و اباالفضل (علیه السلام).

از ابتدای سفر ملغمه ای بودم از بیم و امید. از یک طرف می دانستم هیچ اختیاری در این راه ندارم و از طرف دیگر نگران بودم که نکند مرا نطلبند. جنون است دیگر. هربار به شکل تازه ای خودش را نشان می دهد وگرنه آدمِ عاقل این همه راه نمی کوبد تا مرز برود که شاید راهش بدهند و شاید ندهند. کف اتوبوس خوابیده بودم که با صدای یکی از بچه ها بیدار شدم. به مرز رسیده بودیم و ساعت حدود پنج صبح بود. هنوز آفتاب نزده بود. ناگهان سربازی وارد ماشین شد و یکی یکی گذرنامه ها را بررسی کرد. اول صبحی با دقت به چهره ها و عکس های گذرنامه نگاه می کرد تا نکند کسی با گذرنامه دیگری آمده باشد. با خودم گفتم کار تمام است. همین جا باید غزل خداحافظی را بخوانم و به قم برگردم. سرباز داشت یکی یکی صندلی ها را می آمد عقب. جای من آخرین صندلی بود اما چون خوابیدن سخت بود، شب کف اتوبوس چفیه انداختم و خوابیدم. دیگر حال نداشتم روی صندلی بنشینم. همان جا و درست آخر ماشین چهارزانو نشستم. سرباز گذرنامه همه را دید. همین که به جواد میرصفی که در صندلی آخر نشسته بود، رسید، برگشت. واقعا برگشت. داشتم بهش نگاه می کردم که شاید دوباره بیاید و دو گذرنامه آخر را ببیند. اما از پله های اتوبوس هم پایین رفت. مثل مادری که فرزند گمشده اش را پیدا کرده باشد، از خوشحالی می خواستم گریه کنم. همانجا بود که فهمیدم رد می شوم. اینکه سربازی بیاید و یکی یکی گذرنامه ها را ببیند و از دیدن گذرنامه من منصرف شود، چیزی جز نشانه برای من نیست؛ نشانه ای از طرف ابالفضل (علیه السلام). بعد از آن هم 6 تا گیت را یکی یکی پشت سر هم گذاشتیم تا به خاک عراق رسیدیم. هیچ ماموری حتی شک هم نکرد. به محسن نورپور که با گذرنامه خودش آمده بود، گیر دادند که عکست با خودت فرق دارد. با اینکه خودش بود اما به من هیچ کس گیر نداد. «وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا» را داشتم با چشم هایم می دیدم. در یکی از گیت ها طلبه معممی که یک کاروان دانشجوی خواهر با خودش برای زیارت اربعین آورده بود، از لابه لای حرف ها و شوخی های ما فهمید که با گذرنامه کس دیگری دارم از مرز رد می شوم، گفت: «سفر شما سفر غیرقانونیه. پس حرامه. فلذا باید در سفر حرام نمازت رو کامل بخونی.»
شاید درست می گفت. شاید نمازم را باید کامل می خواندم. شاید سفرم حرام بود. شاید اگر عوامانه بخواهم جواب آن طلبه شریعتمدار را بدهم، بگویم: «من برای حسین سفر حرام هم می رم.»

*

امسال که گذرنامه دارم، امسال که سفرم حرام نیست، امسال که نمازم شکسته است، دلم شکسته است که قرار نیست چفیه عربی ام را که از نجف خریدم، روی گردنم بیندازم و کوله به دوش راهی تو شوم؛ راهی میهمانیِ موکب ها و جاده ها، راهیِ «هلابیکم یا زوار»، راهیِ شای عراقی، راهیِ برنج های نیم پز، راهیِ قیمه های عراقی، راهیِ صدای مداحی ملاباسم، راهی راه حسین (علیه السلام).

گفتند کربلای زمینی، نیامدم

حالا که راه بسته شده من هوایی ام...

Share