پاییز اومده پی نامردی/ حسام الدین رایگانی، نویسنده
یه نفس صداداری کشید و توی چشمام نگاه کرد و خیلی جدی گفت: «ما که قسمت نشده بریم. یعنی فیلم و عکس زیاد دیدیم ولی شماهایی که رفتید، یه جوری تعریف می کنید که آدم حسودیش میشه!... چی داره مگه اونجا...؟!»
حالا بماند که اون موقع، یه اتفاقاتی توی گلوم افتاد که باعث شد هیچی نگم، اما بعدش که فکر کردم، دیدم جواب سوال آخرش، فقط یه سواله: «چی داره مگه جایی غیر از اونجا...؟!»
یه روز امیرحسین ازم پرسید: «کدوم برهه از زندگیت از خوشی لبریز بودی؟ که هنوزم بهش فکر می کنی می بینی توی اون برهه حالت از همیشه بهتر بوده؟» اولین جواب که اومد توی ذهنم، همون آخرین جواب بود. هرچی می خواستم برهه بهتری پیدا کنم، نشد که نشد...
«کی لبریز از خوشی بودم بیشتر از اونجا...؟!»
درطول سال می جنگیدیم تا برسیم به اربعین. می کشوندیم خودمونو. هرجوری بود می رسوندیم خودمونو. امید نفس کشیدن توی مشایه، به وقت روزای سخت نگه می داشت آدمو... شوق چشیدن طعم «حب الحسین، یجمعنا» توی طریق، به وقت تلخ کامی ها نگه می داشت آدمو... قدر ندونستیم حتما. فکر کردیم هرسال اربعین به راهه و کی بهتر از ما برای دعوت شدن...؟!
این روزا دارم خودمو سرگرم هرکاری می کنم، که این حرف مثل پتک توی سرم نخوره که امسال چه نعمتی رو از دست دادیم. که به این فکر نکنم تا سال بعد کی زنده ست و کی مرده. که فقط زمان بگذره و تلخی این روزگار بگذره و...
پاییز، بدجوری اومده پی نامردی.