دختر خیابان انقلاب/ دختری که به خیابان انقلاب نرسید
دختر خیابان انقلاب/ دختری که به خیابان انقلاب نرسید
همه چیز از انتشار عکس در صفحه «آزادی های یواشکی» در فیس بوک شروع شد [آزادی های یواشکی صفحه ای در فیس بوک است که در آن، زنان ایرانی عکسهایی از خودشان را منتشر کرده و درباره تجربه خودشان از آزادی پوشش حرف می زنند. این صفحه توسط مسیح علی نژاد، روزنامه نگار ایرانی مقیم آمریکا، راه اندازی شده و اداره می شود] و در کمپین «چهارشنبه های سفید» با دادن گل سرخ ادامه پیدا کرد [کمپین چهارشنبه های سفید، با انتشار نماهنگی هایی در فضای مجازی و شبکه های اجتماعی از زنان دعوت می کند تا چهارشنبه ها بدون استفاده از حجاب و با نماد شال سفید در معابر عمومی حاضر شوند و فیلم های خود را در فضای مجازی منتشر کنند. همچنین این زنان جهت تبلیغ بی حجابی شاخه گلی به افراد محجبه می دادند] و با تکثیر «دختر خیابان انقلاب» با اهتزاز روسری سفید رنگ به پایان خود رسید.[در اوایل زمستان سال جاری، ویدا موحد معروف به دختر خیابان انقلاب بدون حجاب بر روی یک سکو در تقاطع خیابان انقلاب و وصال تهران رفت و در حالی که یک روسری سفید را بر سر چوبی بسته بود، آن را در اعتراض به حجاب تکان داد. در روزهای اخیر، دومین دختر خیابان انقلاب بر بالای سکویی در خیابان انقلاب تهران ایستاد که ویدا موحد برای نخستین بار بر آن ایستاده بود. به دنبال وی، تعداد معدودی از دختران در بعضی از نقاط تهران و شهرستان ها با اقدامی مشابه این کار را تکرار کردند] در این میان رو سیاهی برای رسانه های بیگانه همچون بی بی سی، من و تو و VOA که در خدمت این موج ها قرار داشتند، باقی ماند و بی اعتباری برای شبکه های اجتماعی مثل فیسک بوک، تلگرام و اینستاگرام که مقر اصلی این موج ها بودند، رقم خورد.
دختر خیابان انقلاب شال سفیدش را محکم ترکرد
از خانه که بیرون آمد برف می بارید. تا چشم کار می کرد برف بود و برف. مردم در هیاهو بودند. هرکس به گوشه ای پناه می برد. چند نفر سرشان را به زور، زیر یک چتر کرده بودند. اتوبوس داشت از فشار جمعیت منفجر می شد. یقه پالتویش را به گردنش نزدیک کرد، شال سفیدش را محکم تر کرد و به خیابان فرعی پیچید. یک بار دیگر آدرس را در موبایلش نگاه کرد. هنوز راه زیادی مانده بود. از دور صدای مداحی می آمد.
دختر خیابان انقلاب شال سفیدش را جلوتر کشید
از همان ابتدای خیابان، بنرهای شهید یکی یکی پیدا شدند: «شهید مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها ، پاسدار رشید اسلام، علی اکبر ....». حالا صدای مداحی واضح تر به گوش می رسد: «تو این روزای بی کسی / کار دلم صبوریه / یعنی قسمت میشه منم/ شهید بشم تو سوریه؟» تعداد زیادی از مردم جلوی مسجد ایستاده اند. آرام تر قدم برمی دارد تا بفهمد ماجرا چیست. کمی آن طرف تر یک ایستگاه صلواتی است که چای می دهند. ساعتش را نگاه می کند، هنوز وقت زیادی دارد. حلقه های بخار چای داغ، وسوسه اش می کند. چای را می گیرد و به درختی تکیه می زند. چند زن جوان سیاه پوش او را با تعجب می نگرند. شال سفیدش را جلوتر می کشد و موهایش را زیر آن پنهان می کند.
دختر خیابان انقلاب شال سفیدش را آرام باز کرد
ناگهان از بلند گوهای مسجد اعلام می کنند: پیکر شهید تا چند دقیقه دیگر از معراج الشهدا می رسد. چند دقیقه بعد صدای آمبولانس به گوش می رسد. همهمه عجیبی بلند می شود. بلندگوهای مسجد تمام توان خود را به کار گرفته اند: «حتی اگه بره سرم/ من از شما نمی گذرم/آرزومه یه روز بگن/ به من مدافع حرم». صدای گریه و تکبیر در هم می آمیزد. آمبولانس توقف می کند. مردم به سمت آن هجوم می برند. مرد جانبازی که در ویلچر نشسته است و عینک سیاهی به چشم زده است، انگار به اطرافش نگاه می کند. موبایلش زنگ می زند... مرد جانباز با شنیدن صدایش به سمت او برمی گردد: «دخترم شهید رو آوردن؟»
دختر خیابان انقلاب با شال سفیدش چشمانش را پوشاند
همراه با مرد جانباز به جمعیت نزدیکتر می شود. زن میانسالی در میان جمعیت مدام ضجه می زند. مرد چهارشانه ای زن را از میان جمعیت بیرون می برد. جوانان، دور تابوت شهید حلقه زده اند. در میان آن ها جوانی تابوت را در آغوش گرفته و سرش را آرام و مدام به آن می زند؛ هیچ کس نمی تواند او را از تابوت جدا کند.
زنگ موبایلش که مدام به صدا در می آید، در میان فریاد «داداش» «داداش» جوان گم می شود. مرد جانیاز ویلچرنشین شانه هایش به سختی می لرزد. باز هم مرد چهارشانه می آید. راه را برایش باز می کنند؛ جوان را به سختی از تابوت جدا می کند و در آغوشش می گیرد.
جوان که حالا آرام تر شده است در آغوش مرد به آرامی گریه می کند. جوان که می رود، مرد چهارشانه کنار تابوت می نشیند. به چهره اش که دقت می کند متوجه شباهت زیاد او با شهید می شود. مرد چهارشانه کنار تابوت آرام نشسته است و فقط لبانش می جنبد. ناگهان صدای گریه و تکبیر بلندتر از قبل به گوش می رسد.
جوانان پسر بچه کوچکی را که شال سبزی بر گردن دارد دست به دست می کنند. زن جوانی در میان جمعیت بی هوش می شود. مرد چهارشانه پسر بچه را درآغوش می گیرد، کلاه بچه را که برمی دارد، سربند « یا فاطمه الزهرا» بر پیشانی اش جلوه گر می شود. پسر بچه با همان زبان شیرین بچه گانه اش می پرسد: «بابا علی، کجاست؟»... فریاد مرد چهارشانه به آسمان بلند می شود: «علی اکبرم» «علی اکبرم»؛ پسر بچه سرش را به آرامی روی تابوت می گذارد. مرد چهارشانه دیگر شانه هایش افتاده است.... باز هم زنگ موبایلش در میان گریه و تکبیر مردم گم می شود.
دختر خیابان انقلاب شال سفیدش را به سطل آشغال انداخت
برف دیگر نمی بارید. به پشت سرش نگاه می کند؛ مرد جانباز به شدت سرفه می کند... ناخودآگاه از او فاصله زیادی گرفته بود. به طرفش می رود، اما چند جوان به سرعت مرد جانباز را از میان جمعیت دور می کنند. چفیه سیاه و سپید مرد روی زمین افتاده بود... پشت درخت می رود. بی توجه به صدای زنگ موبایل، شال سفیدش را درمی آوردو در سطل آشغال می اندازد؛ و چفیه مرد جانباز را که بوی عطر عجیبی می دهد به سر می کند. آفتاب آرام آرام در آسمان بالا می آمد. بلندگوهای مسجد این بار می خوانند: «به همه می گم مادرمی/ آبروی روز محشرمی/ به علی قسم که فاطمه جان / اولین مدافع حرمی».
افزودن دیدگاه جدید