عاطفه و بصیرت و اراده در یاران امام حسین(علیه السلام) به هم آمیخته شد تا امثال بُشر بن عمرو بن خضرمی ها ظهور کردند که نه عاطفه ی پدری را رها کرده اند و نه دلی را که باید به محبت امام منوّر باشد کنار گذاشته اند، لذا به امام می گوید: من تحمل دورشدن و خبرگرفتن از شما را ندارم. او آنچنان بصیر است که روزگارِ خود را به خوبی می شناسد و دورشدن از میدان مقابله با یزید را سقوط می داند و با اراده ای محکم تقاضای ماندن دارد. آن بصیرت و این اراده و گرمیِ محبت، کار را به انتها رساند و معنای زندگی را به بُشر چشاند.
باسمه تعالی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ
عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ
1- زیباترین حیات،
حیات اصحاب رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است که متوجه بودند در حال پایه گذاری تاریخی هستند که ذیل آن، هزاران هزار انسان با گرویدن به اسلام، معنای اصیل زندگی را می یابند و در این راستا عده ای برای ادامه ی این نوع زندگی و برای برافروخته ماندن اسلام، کنار امیرالمؤمنین(علیه السلام)و امام حسن(علیه السلام) و امام حسین(علیه السلام)، زندگی خود را معنا کردند و امروز ذیل انقلاب اسلامی برای عده ای همان نوع زندگی یعنی زیباترین زندگی به صحنه آمده تا با شوری وصف ناشدنی، چراغ اسلام را که می رفت خاموش شود، برافروخته نگهدارند و زندگی با شهدای بدر و صفین و کربلا را در این تاریخ تجربه نمایند تا شنیده ها را به عمل درآورند، شاید حسّی از آن حیات قدسی را نیز حسّ کنند.
2- گفتند ولی عمل نکردند
آری! کردار؛ مشکل تر از گفتار است، کردار و عمل تنها برای کسانی می ماند که زندگی روزمرّه، آن ها را مشغول به خود نکرده باشد وگرنه بسیار می گویند و کم عمل می کنند و تا ضعف اراده و انحطاط شخصیت جلو می روند و کربلا رویارویی کسانی است که باورهای الهی خود را تا میدان عمل جلو بردند، با آن هایی که سخن ها گفتند، سخن های خوبی هم گفتند[1] ولی به آن سخن ها عمل نکردند و دچار ضعف اراده و انحطاط شخصیت گشتند. این ها عملاً نسبت به گذشته ی انقلابی خود با قرارگرفتن ذیل فرهنگ اموی، تجدید نظر نمودند و از آرمان های انقلابی و ضد استکباری خود عدول نمودند و حالا در مقابل پاک ترین انسان ایستاده اند تا او را به قتل برسانند.[2]
اینان تا دیروز باور داشتند «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللَّهِ فقد استَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى »(بقره/256) و چنگ زدن به ریسمان مطمئن را در کفرِ به طاغوت و ایمان به خدا می دانستند و امروز استکبار را به عنوان دوستِ مورد اعتماد و فرشته ی نجات در چشم مردم جلوه می دهند و امیدوار به آن شده اند.
اسلامی که در آن از جهاد نباید حرف زد، به جای مقابله با کفر؛ با فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله) جنگ می کند. اسلامی که «نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْض» باشد، اسلامی است که مسلمانانش توسط استکبار بلعیده می شوند و تمام باورهای اسلامی مسلمانان به نفع استکبار دگرگون می شود، و امام در صحنه ی کربلا، راز پنهان دشمنان خود را آشکار نمودند که به نام اسلام رحمانی از اسلام جهاد با ائمه کفر غفلت می شود و مسلمانان در فریبی ناخواسته قرار می گیرند. [3]
3- قدرت اسلام تا آن وقتی بود و مسلمانان تا آن وقتی از تحمل هیچ زحمتی خسته نمی شدند و توانستند آتش کفر را خاموش کنند که زندگی را در رفاه زدگی و تن آسایی نمی دیدند، آنان چیزی از دنیا جز ساده زیستی نمی طلبیدند تا از تحریم دشمن بهراسند. زهرای مرضیه(سلام الله علیها) در همین رابطه خطاب به انصاری که فقط ناظر حذف علی(علیه السلام) هستند می فرمایند: «اَلا قَدْ اَري انْ قَدْ اخْلَدْتُمْ الَي الْخَفْضِ» مى بينم شما به پستى و تن آسايى رو كرده ايد، «وَ دَكَنْتُمْ الَي الدِّعَة»؛ و به سايه خوش رخت بربسته ايد، «فَعُجْتُم عَنِ الدّين»؛ پس از دين خسته شده ايد.آن گاه كه اسلام ضعيف مى شود «وَ ابْعَدْتُمْ مَنْ هُوَ احَقُّ بِالْبَسْطِ وَ الْقَبْضِ» و كسى را كه سزاوار بر قبض و بسط امور جامعه و حكومت بر مسلمين بود، از زمامدارى دوركرديد. با اين كار عملاً شرايط نمايش توانايى هاى عظيم اسلام را محدود نمودند، و از اسلامى كه مى تواند قدرت اصلى روى زمين باشد، يك دين لاغر و ضعيف و دست دوم ساختند. از این رو مسلمانان ديگر تعيين كننده معادلات جهانى نخواهند بود.
اصحاب امام حسین(علیه السلام) آن عده انگشت شماری بودند که تا آخرین نفس مواظب بودند در مهلکه ی ادعاهای بی عمل فرو نیفتند. آن ها نعمت و مُلک دنیا را در تصرف خود درآوردند، ولی در تصرف دنیا در نیامدند.
4- تا کفرِ به طاغوت، سجیّه و خصلت چنین افرادی نمی شد نمی توانستند به نعمت ابدی خود بنگرند. زیرا دنیا برایشان زیبا جلوه می نمود و بالاخره در فتنه ای خود را از جبهه ی حسین(علیه السلام) بیرون می کشیدند. در حالی که بُشربن عمرو خضرمی با آن فتنه روبه رو شد، ولی در آن نیفتاد. وقتی در شب عاشورا پیکی از طرف خانواده اش از کوفه سر رسید و داخل اردوی امام حسین(علیه السلام)شد و خبر داد سپاه دیلم فرزندت را اسیر کرده، به کوفه برگرد تا برای آزادی او فدیه ای تهیه کنیم؛ و او گفت: «حَتَّى أَصْنَعَ ماذا؟» برای چه و بعد از آن چه؟ «عِنْدَ اللَّهِ أَحْتَسِبُهُ وَ نَفْسِي مَا أُحِبُّ أَنْ يُؤْسَرَ وَ أَنَا أَبْقَى بَعْدَه »(اللهوف، ص 57) نزد خدا او را - به عنوان سرباز اسلام که در سرحدّات اسیر شده - و نفس خویش را - که اکنون در کنار امام حسین(علیه السلام)هستم- احتساب می کنم که هر دو صرف راه خدا شدیم، من دوست نداشتم او اسیر باشد و من بعد از او باقی بمانم.
سخن بشربن عمرو خضرمی به گوش امام رسید، امامی که سوز دل مادر و کسان آن فرزند اسیر را احساس می فرمود و آن ها بودند که پیکی به سوی بُشر فرستاده اند. امام به او فرمود: «رَحِمَكَ اللَّهُ أَ انْصَرِفْ وَ أَنْتَ فِي حِلٍّ مِنْ بَيْعَتِي فَاعْمَلْ فِي فَكَاكِ ابْنِكَ و أنا اُعطیکَ فِداءَ إبنِک» تو برگرد و برو، از جهت بیعتِ من آسوده خاطر باش. بیعت خود را از تو برداشتم، در آزادی فرزندت اقدام کن، من به قدر فدیه ی فرزندت و آزادی او چیزهایی به تو می بخشم.
و بُشر باید به امامی جواب دهد که از درون دل ها آگاه است و در عین آن که آن حضرت هرگوشه ی دامنش به دست دشمنی است بی رحم، در فکر آزادی فرزند بُشر است. آن چه در دل داشت صادقانه عرضه کرد و نشان داد سوز فراق یار چه اندازه برای او سنگین است. گفت: «هَیهاتَ أنْ اُفارقَکَ ثُم أسئَلَ الرُکْبانَ عَن خَبَرِک، لا یَکُنْ و اللهِ هذا أبداً»(اللهوف، ص 257) محال است من از تو جدا شوم و سپس خبر تو را از شترسواران و قافله هایی که عبور می کنند، بگیرم! این، به خدا قسم هرگز شدنی نیست و من از تو جدا نمی شوم؛ «فَقَالَ أَكَلَتْنِي السِّبَاعُ حَيّاً إِنْ فَارَقْتُكَ» درندگان صحرا مرا زنده زنده بخورند اگر من از تو جدا شوم.
از کوی حسین(علیه السلام) نمی رود مبادا دچار سراغ گرفتن خبرِ یار از رهروان شود. دل او تاب خبرگرفتن از کاروان حسین(علیه السلام) را ندارد، چه رسد بخواهد خبر ناگواری بشنود.
گویی التماس می کند که یا اباعبداللّه به فریادم برس. مرا از لیاقت میانداز که از کوی شهیدانِ تو ساقط گردم. بگذار مسیر وفاداری به تو را من نیز بپیمایم. اسارت فرزندی که به نام سرحدّداریِ بلاد اسلام گرفتار شده چگونه مرا نسبت به دفاع از مرکز آیین یعنی امام معصوم منصرف کند؟!
راستی چگونه لشکر عشق از چنان عاشقانی تهی گردد و لذا امام(علیه السلام) اجازه دادند بماند. ولی چون امام(علیه السلام) از یاد اهل و عیال او که پیکی جهت رهایی فرزندشان فرستاد ند، بیرون نمی رود؛ پارچه های بُرد یمانی را که حضرت از مدینه با خود آورده بودند به محمد فرزند دیگر بُشر که با پدر به کربلا آمده بود، دادند تا برود و برادرش را آزاد کند.
بُشر از محبت پدری به فرزند دلبندش کم نداشت که می گوید: زندگی بعد از اسیری او برای من معنا ندارد. ولی جذبه های محبت مولایش اجازه ی قدم برداشتن برای آزادی فرزند اسیرش را به او نمی دهد و شاید او نیز به پدر خرده می گرفت که چگونه امام را در صحرا تنها رها کردی تا مرا آزاد کنی؟
5- راز درخشش بُشر بن عمرو
عاطفه و بصیرت و اراده در یاران امام حسین(علیه السلام)به هم آمیخته شد تا امثال بُشر بن عمرو بن خضرمی ها ظهور کردند که نه عاطفه ی پدری را رها کرده اند و نه دلی را که باید به محبت امام منوّر باشد کنار گذاشته اند، لذا به امام می گوید: من تحمل دورشدن و خبرگرفتن از شما را ندارم. او آنچنان بصیر است که روزگارِ خود را به خوبی می شناسد و دورشدن از میدان مقابله با یزید را سقوط می داند و با اراده ای محکم تقاضای ماندن دارد. آن بصیرت و این اراده و گرمیِ محبت، کار را به انتها رساند و معنای زندگی را به بُشر چشاند.
اگر آن پیک در شب عاشورا نمی آمد و آن سوز و آن مقاومت در مقابل عاطفه ی پدری را بر جان بُشر نمی گذاشت، آیا این همه عطرافشانی از شخصیت او ظهور می کرد؟
امتحان ها در مسیر زندگی چه جایگاه خوشی برای درخشش هرچه بیشتر انسان های بزرگ دارند و چگونه آن امتحان، ارادت و محبت بُشر به امام را توسعه داد و بوی عطر ایمان او را همراه اشعه ی خورشید امام حسین(علیه السلام) به جهان پراکند. او مواظب بود اراده اش در تعلقات دنیا پراکنده نگردد و از ارادت به امام(علیه السلام)باز بماند؛ و این است راز پیروزی و عاطفه و بصیرت و اراده وقتی انسان ذیل حقیقت دورانی که در آن زندگی می کند، قدم در راه نهد و به ابعادی از شخصیت پنهان خود دست یابد که خود او در خود چنین حضوری را باور نمی کرد. نه یاران امام حسینu وقتی قدم در راه گذاشتند باور می کردند به چنین قلّه هایی از معرفت و محبت می رسند، و نه شهدای ما وقتی ذیل شخصیت حضرت امام خمینی«رضوان اللّه تعالی علیه» قدم در راه مقابله با استکبار دوران گذاشتند؛ باور می کردند برکات این راه تا این اندازه متعالی است، زیرا این اقتضای راهی است که در مسیر شریعت انسان با کفر و استکبار مقابله کند. و امروز نیز این راه گشوده است، امید است ما از حضور در آن محروم نباشیم.
منبع: لب المیزان
.......................
پی نوشت ها:
[1] - قرآن در رابطه با چنین افرادی می فرماید: «وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِيَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ إِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ أَكِنَّةً أَنْ يَفْقَهُوهُ وَ في آذانِهِمْ وَقْراً وَ إِنْ تَدْعُهُمْ إِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا إِذاً أَبَداً» (کهف/ 57) چه كسى ستمكارتر است از آن كس كه آيات پروردگارش به او تذكّر داده شده، و از آن روى گرداند، و آنچه را با دست هاى خود در گذشته ایمانی و انقلابی اش، پيش فرستاد فراموش كند؟! ما بر دل هاى اين ها پرده هايى افكنده ايم تا نفهمند؛ و در گوش هايشان سنگينى قرار داده ايم(تا صداى حق را نشنوند)! و از اين رو اگر آن ها را به سوى هدايت بخوانى، هرگز هدايت نمى شوند!
[2] - مقام معظم رهبری«حفظه اللّه» در رابطه با نظر به وقوع چنین خطری می فرمایند: « خصوصیّت مکتب فکری امام این بود که زنده و پویا و پر تحرّک و عملیّاتی بود؛ مثل بعضی از اندیشه پردازی ها و تئوری سازی های روشنفکرانه نبود که در محفل بحث، حرفهای زیبا و قشنگی است امّا در میدان عمل کارایی ندارد؛ منطق امام، فکر امام، راه امام، عملیّاتی بود؛ قابل تحقّق در میدان عمل بود؛ به همین دلیل هم به پیروزی رسید و پیش رفت؛ این حرکت، مسیر تاریخ کشور ما را عوض کرد.»
[3] - رهبر معظم انقلاب در دیدار جمعی از دانشجویان در 21 تیرماه 94.در این رابطه می فرمایند «اصطلاح اسلام رحمانی که این روزها رایج شده است از ترکیب دو کلمه ی زیبا به وجود آمده اما معنای واقعی آن چیست؟ آیا منظور این است که برخلاف قرآن که انسان ها را به مؤمن، کافر، دشمن و دوست تقسیم می کند باید با همه ی انسان ها، صرفاً با رحمت برخورد کرد؟ و با کسانی که با اسلام و ملت ایران دشمنی می کنند، بر خلاف فرمان پروردگار با محبت، مودّت و مَعدِلَت رفتار کرد؟ زیرا که مبارزه با استکبار تعطیل پذیر نیست... منظور برخی از اسلام رحمانی، لیبرالیسم است