بــرد بــا پــای پیــاده خصــم ســوی قتلگاهم دست بسته،سربرهنه،درهمان شام سیاهم لب فروبستــم، ولیـکن بـر فلک می رفت آهم بــود فرزنــدی زهــرا و علــی تنهـــا گنـــاهم زخم هــا از طعنه ها آمـد به قلب نازنینم...