شهیدی که استعمار را هم به تحسین وا داشت

انجمن‌ها: 
شهدای شهریور ۱۳۲۰ را فراموش نکنیم؛ جوانمرد شهید حسینعلی صدآفرین

سربازان روسی پادگان کلوز را به محاصره در می آورند تا حسینعلی را زنده دستگیر بکنند اما حسینعلی مردی نبود که به این آسانی دست در بند بیگانگان گذارد.سربازان روسی وقتی مطمئن می شوند فشنگی برای حسینعلی باقی نمانده است به داخل پادگان یورش می برند تا او را دستگیر کنند. حسینعلی با دست خالی با آنها مبارزه می کند.در این مبارزه نابرابر هر لحظه که می گذشت بر تعداد نفرات روس ها افزوده می شد تا اینکه حسینعلی از نفس می افتد.

 

 

یول‌پرس: در سال ۱۲۷۵ (هـ. ش) و ۱۳۱۸ (هـ.ق) کودکی از مادر زاده شد.پدر نام او را حسنعلی گذاشت. محل تولد این شهید وطن دقیقاً مشخص نیست. روایت های مختلفی در خصوص اردبیلی یا میانه ای و یا حتی زنجانی بودن این شخصیت عظیم نقل می کنند اما مهم این است که او از خاک آذرباییجان ایران است.

حسینعلی از همان ابتدای جوانی، قدی کشیده و هیکلی چهارشانه داشت.چشمانی زاغی و موهایش پر پشت بود.سیبل کلفتی داشت و آن را تا انتهای بناگوش کشیده بود. صفتی لوطی گرانه و مرامی علی وار داشت.روحیه ی حماسی و سلحشوریش باعث شده بود که در اسب سواری و تیراندازی نمونه باشد.حسینعلی از جوانی آرزو داشت برای خاک مادریش جان را فدا کند برای همین به پیشنهاد افسران عالی رتبه ی آن زمان در حالی که سی و هشت سال سن داشت در سال ۱۳۰۳ (هـ.ش)درست یک سال قبل از تاجگذاری رضا شاه به نیت خدمت به وطن به استخدام قشون قاجار درآمد.بعد از تاجگذاری رضا شاه وارد ژاندارم و معاون پاسگاه مرزی کلوز(پاسگاه صدآفرین فعلی) شهرستان نمین شد. حسینعلی با دختری سیده از اهل زنجان ازدواج می کند و از او صاحب دو پسر می گردد.

آنها در روستای خواجه بلاغ در منزل شخصی فردی به نام سرهاد یوسفی سکونت می کنند. اخلاق پسندیده و شجاعت بی نظیر این مرد بزرگ باعث شده بود اهالی روستای خواجه بلاغ و روستاهای مجاور او را بسیار عزیز میداشتند.حسینعلی با پدر مرحومم عبدالعلی فرضی زاده که مغازه آرایشگری داشت دوست بود و هر از چندگاهی به مغازه ما می آمد. آن زمان هفت ساله بودم با پسران حسینعلی دوست شده بودم. او هیچ وقت بین من و پسرانش تفاوتی قائل نمی شد.هر وقت چیزی برای پسرانش می خرید برای من هم می خرید و هر وقت مرا در بین فرزندانش تنها می دید روی دستانش به هوا بلند می کرد.

فرمانده پاسگاه مرزی کلوز فردی نالایق و ترسو بود که همیشه به خاطر حسادت به شجاعت حسینعلی با او درگیر بود. این امر باعث شده بود حسینعلی بارها به فکر انتقال بیفتد اما به خاطر مردم و اهالی شریف آن دیار و مهم تر از اینها برای حفظ و پاسداری مرز خاکش مجبور بود بسوزد و بسازد.

مردم شریف شهرستان نمین می گویند: حسینعلی اسب سفید رنگ و تیزروی داشت.هر وقت با تفنگ بر روی اسب می نشست و در کوه ها جولان می داد به نظر می رسید لشکری عظیم از مرز کل آذرباییجان محافظت می کند.

در سوم شهریور ۱۳۲۰(هـ.ش) ارتش روس از جمله قفقاز وارد خاک آذرباییجان می شود وقتی این خبر به رئیس پاسگاه کلوز می رسد. از ترس جان به تمام نیروهایش دستور می دهد سلاح ها را برداشته و پادگان را ترک کنند. حسینعلی هر چه تلاش می کند تا آنها را برای دفاع از وطن راضی کند اما نمی تواند ناچار از رئیس پاسگاه خواهش می کند: از افرادش بخواهد حداقل، فشنگ سلاح هایشان را به او بدهند و خودشان پاسگاه را ترک کنند. متأسفانه آن بی وجدان وطن فروش این خواسته ی جوانمرد را نیز رد می کند. حسینعلی ناچار تنهای تنها فقط با یک تفنگ و مقداری فشنگ می ماند. وقتی روس ها به پایین پادگان کلوز که در ارتفاع قرار دارد می رسند با مقاومت سر سختانه حسینعلی رو به رو می شوند. روس ها یکی را مأمور می کنند تا با صدای بلند پادگان را به تسلیم شدن بخواند. حسینعلی اول از همه او را هدف قرار می دهد و به درک واصل می کند. روسها وقتی مقاومت را می بیند شروع به زدن توپ و تفنگ به پادگان می کنند. حسینعلی با شجاعت تمام تا آخرین فشنگ با روسها می جنگد. ژنرال روسها وقتی شجاعت یک سرباز وطن پرست را مشاهده می کند به افرادش دستور می دهد زنده او را دستگیر کنند.

رئیس پاسگاه نامرد در حالی که اسب سفید حسینعلی را هم برداشته بود تا او نتواند از مهلکه جان سالم به در برد، غافل از اینکه حسینعلی خیال فرار نداشت که به فکر اسبش بیفتد.فرمانده پاسگاه به همراه دیگر درجه داران وارد روستا شده و با برخی از اهالی روستا آنجا را ترک می کنند.خانواده ی حسینعلی با دیدن اسب او جویای حال حسینعلی می شوند.

رئیس پاسگاه برای اینکه آنها را از حسینعلی جدا سازد به دروغ خبر شهید شدن حسینعلی را می گوید. او برای اینکه خود را فردی شجاع و دلیر معرفی کند تفنگش را از کمر باز کرده و می خواهد به سوی هواپیمای روس ها شلیک کند.در این لحظه تعدادی از زنان روستا همراه زن حسینعلی به سر رئیس پاسگاه ریخته و تفنگش را می گیرند و به او می گویند: اگر غیرت و شرافت داشتی در کنار حسینعلی مردانه با دشمن می جنگیدی و شهید می شدی.حال که شجاعت جنگیدن در برابر دشمن بیگانه را نداشتی!؟ با این کار احمقانه می خواهی ما را هم به کشتن بدهی.

سربازان روسی پادگان کلوز را به محاصره در می آورند تا حسینعلی را زنده دستگیر بکنند اما حسینعلی مردی نبود که به این آسانی دست در بند بیگانگان گذارد.سربازان روسی وقتی مطمئن می شوند فشنگی برای حسینعلی باقی نمانده است به داخل پادگان یورش می برند تا او را دستگیر کنند. حسینعلی با دست خالی با آنها مبارزه می کند.در این مبارزه نابرابر هر لحظه که می گذشت بر تعداد نفرات روس ها افزوده می شد تا اینکه حسینعلی از نفس می افتد.ژنرال روسی با دیدن شجاعت بی بدیل او به سربازانش دستور می دهد: او را رها کنند.حسینعلی به محض رها شدن تفنگش را برداشته و محکم به دیوار می کوبد و تفنگ را دو شقه میکند.سربازان فوری او را گرفته و دربند می کشند.

ژنرال روسی به حسینعلی می گوید: تو با شجاعت برای آزادی میهن خود جنگیدی و چندین افسر مرا هم کشتی حال بگو ببینم چرا تفنگ خالیت را شکستی؟ حسینعلی با قاطعیت تمام جواب می دهد: نمی خواستم حتی تفنگ خالیم به دست بیگانگان بیفتد.چون برای یک مرد آذربایجانی ننگ است که نتواند از سلاحش پاسداری کند.ژنرال با شنیدن این سخن خشکش می زند و بعد از مدتی می گوید: صدآفرین بر تو ای سرباز وطن. و بعد می گوید: اگر افسر ارتش روس شوی چندین برابر حقوق ماهیانه ات را به تو می دهم.

حسینعلی در جواب می گوید: ژنرال، حسینعلی تنها برای کشورش جنگید تا آیندگان بدانند آذربایجان جان برکفانی چون حسینعلی در آستین دارد و خواهد داشت.ژنرال جواب دندان شکن را می شنود و علی رغم میل باطنیش دستور می دهد تا سر از بدن حسینعلی جدا کنند.بعد از جدا کردن سر حسینعلی، ژنرال دستور میدهد به خاطر شجاعت دشمنش پیکر بی جان او را در همان پادگان دفن کنند و سرش را هم به عنوان هدیه به اردوگاه بفرستد.

photo_2016-08-27_16-51-51

روایت دیگری در خصوص شهادت حسینعلی و نحوه ی شهادتش مشهور است که نقل می کنند: حسینعلی بعد از مشاجره ی سخت با رئیس پاسگاه کلوز در خصوص دفاع از کیان و مرز آذربایجان تفنگش را برداشته و میگوید: اگر شما می خواهید بروید حرفی ندارم، اما خواهش می کنم حداقل فشنگ های سلاحتان را به من بدهید تا جای که می توانم از مرز این سرزمین دفاع کنم.رئیس پاسگاه قبول نمی کند و به افرادش دستور می دهد فوراً پاسگاه را ترک کنند.یکی از سربازان که علاقه ی زیادی به حسینعلی داشت همراه حسینعلی می ماند وقتی بین ارتش روس و آنها درگیری شروع می شود سرباز از ترس رنگش زرد می گردد.حسینعلی وقتی ترس سرباز را می بیند به او می گوید: فشنگ های اسلحه ات را پیش من بگذار و خودت از اینجا برو.حسینعلی برای اینکه سرباز زودتر راضی بشود که آنجا را ترک کند به او می گوید: اگر سرباز وظیفه شناسی هستی این یک دستور است و تو باید آن را اجرا کنی. بعد از رفتن سرباز حسینعلی به تنهایی تا زمانی که فشنگ هایش تمام نشده بود با سربازان روسی نبرد می کند و چندیدن تن از آنها را می کشد.وقتی فشنگهایش تمام می شود اسلحه اش را می شکند تا به دست بیگانگان نیفتد.سربازان روسی وقتی می فهمند دیگر فشنگی برای حسینعلی باقی نمانده است به طرف پادگان یورش می برند حسینعلی با دست خالی دو سه نفر از آنها را نقش زمین میکند.

وقتی سربازان می بینند حریف این جوانمرد نمی شوند او را با تیر هدف قرار داده و شهیدش می کنند و سرش را از بدنش جدا می کنند.یکی از افسران به خیال گرفتن انعام از ناسارنیش(در زبان محلی به ژنرال های روسی می گفتند)سر حسینعلی را پیشکش می کند.ژنرال با دیدن سر حسینعلی بسیار عصبانی شده و دستور می دهد او را بازداشت کنند.افسر وقتی علت عصبانیت را می پرسد: ژنرال جواب می دهد: احمق جوانی چون حسینعلی که به تنهایی چندین ساعت در مقابل ارتش بزرگ روس مقاومت کرد را با ناجوانمردی کشتی!؟

مزار پاک جوانمرد شهید، سرباز پر افتخار ایران و آذربایجان حسینعلی صدآفرین هم اکنون زیارتگاه عاشقان وطن پرست می باشد.

در خصوص عشق حسینعلی صدآفرین نسبت به خانواده اش داستانهای شیرینی در ذهن ها باقی مانده است از جمله نقل می کنند: بعد از شهادت حسینعلی چند سالی کسی خبری از همسر و دو فرزند حسینعلی نداشت تا اینکه بعد از گذشت چندین سال کسانی بارها دیده بودند که همسر حسینعلی از دور با پای پیاده به زیارت قبر و با حالت بسیار محزون و غم زده نزدیک مزار حسینعلی می شود.این صحنه بارها دیده شده بود اما هیچ کسی بعد از زیارت قبر حسینعلی او را ندیده بود تا خبری از فرزندانش بپرسد.برای همین هنوز هم که هنوز است هیچ کسی خبری از سرنوشت فرزندان حسینعلی ندارد.*

Share