مقدمه
( 1 ) نماز استغاثه به حضرت زهرا (س )
قلبم سیاه شده بود هرچه از آیات قرآن را می خواندم آرامتر می شدم . ولی خوب نمی شدم ، محبوبیتی بین مردم داشتم ؛ زیرا به مردم تواضع می کردم که مرا دوست بدارند و بیشتر احترامم کنند ، به همه سلام می کردم ، به خاطر اینکه آنها را خجالت بدهم ، که بعدا آنها سبقت به سلام بگیرند ، اگر یکی از مریدان دو زانو در مقابلم نمی نشست ، در دل ناراحت می شدم . وقتی وارد مجلس می شدم و مردم به خاطر ورودم صلوات می فرستادند ، خوشحال می شدم .
یک روز وارد مجلسی شدم ، جمعیت چند هزار نفری که برای دیدن من جمع شده بودند همه از جا برخواستند و صلوات فرستادند و من در ضمن چند کلمه ای برای مردم حرف زدم . گفتم : برادران ! شما که این گونه به من اظهار محبّت می کنید ، شاید نفس من خوشش بیاید و حال آنکه من لیاقت این همه محبت را ندارم . اینجا معلوم بود که مردم به زبان حال و قال می گفتند: ببین چه آقای خوبی است ، چقدر شکسته نفسی می کند . خیلی خوشم آمده بود . ولی وقتی به منزل رفتم و خوب به عمق مطلب فکر کردم ، متوجه شدم که خود این شکسته نفسی من به خاطر هوای نفس بوده است .
ضمنا مطلب قابل توجّه این بود که : وقتی از پشت میز سخنرانی در آن مجلس به میان مردم آمدم ، پیر مرد دهاتی نورانی پیش من آمد و به من گفت : شما نباید آن قدر ضعیف باشید که از ابراز احساسات مردم تغییر حال پیدا کنید و نفستان خوشش بیاید و یا اگر به شما بی اعتنایی کردند ، ناراحت شوید . شرح صدر داشته باشید و به این مسایل اهمیّت ندهید .
من در آن مجلس از بس از اظهار محبّت مردم و احترامات آنان مست خوشحالی شده بودم ، نفهمیدم این پیر مرد چه می گوید . ولی وقتی در منزل فکر می کردم ، متوجّه شدم که او مرا متنبّه کرده ، و به من فهمانده است که اگر بر فرض هم من راست بگویم و از این احترامات خوشم نیاید ، تازه شرح صدر نداشته ام و ضعیف بوده ام .
اینجا بود که من می خواستم منفجر شوم ، دیوانه شده بودم ، با خود می گفتم پس من کی از آن سیاهی ها ، به خصوص از جاه طلبی و ریاست طلبی نجات پیدا می کنم ؟ ! گریه زیادی کردم و سپس چون بیشتر از این نمی توانستم از وسایل عادی استفاده کنم ، دست به وسایل معنوی زدم .
ناگهان به فکرم رسید که نماز استغاثه به حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) را بخوانم و از آن مخدّره و ملکه جهان هستی ، درخواست رفع این بلا و مرض روحی را بنمایم . این نماز را با همان آدابی که در باب دوّم کتاب باقیات الصالحات (در نمازهای مستحبی ) مفاتیح الجنان است خواندم .
یعنی دو رکعت نماز به نیّت استغاثه به حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) خواندم . و بعد از نماز سه مرتبه اللّه اکبر گفتم ، و سپس سر به سجده گذاشتم و صد مرتبه گفتم : یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی (یعنی : ای مولای من ! ای فاطمه زهرا ! مرا از شرّ این دشمن پناه ده ) بعد طرف راست صورتم را به زمین گذاشتم و همان جلمه را صد مرتبه و باز طرف چپ صورتم را به زمین گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم و باز سر به سجده گذاشتم و همان جمله را صد مرتبه گفتم ، هنوز سر از مهر بر نداشته بودم که آثار لطف حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا امّ الائمه (سلام اللّه علیها) ظاهر شد و مرا از آن سیاهی یعنی صفت ریاست طلبی نجات داد و بعدا که به قلبم مراجعه نمودم و دهها مرتبه خود را امتحان نمودم بحمداللّه اثری از آن صفت در خود ندیدم .
لازم به تذکّر است که : بعضی از مردم گمان کرده اند شفای امراض روحی اهمیتش کمتر از شفای مرضهای جسمی است ، لذا اگر گفته شود که : فلان کور به برکت حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شفا یافت . از نظر آنها شگفت انگیزتر از آن است که گفته شود ، فلان شخص ریاست طلب به برکت آن حضرت (سلام اللّه علیها) شفا یافت . و حال آنکه اهمیت و ارزش هر چیزی مربوط به نتیجه و فایده آن چیز است . مثلا اگر وقتی یک کور شفا پیدا می کند ، حد اکثر فایده اش این است که چند سالی بسیار محدود که می خواهد در دنیا زندگی کند ، دارای چشم می باشد ولی وقتی از دنیا رفت دیگر بین کور و بینا فرقی نمی باشد . و فایده آن بینایی همین جا تمام شده است . امّا یک شخص حسود اگر شفا پیدا کند ، از بدبختی همیشگی نجات پیدا کرده ؛ زیرا صفات روحی همانند خود روح ، همیشه با او هست برعکس صفات بدنی که مثل خود بدن برای مدّت موقّتی باقی می ماند .
بنابراین ، امراض روحی با امراض جسمی به هیچ وجه قابل مقایسه نیست ؛ زیرا زندگی دنیا در مقابل زندگی آخرت صِفر است . (1)
مقبول حق نباشد
بی مهر او عبادت
حُبّش بود سعادت
بغضش بود شقاوت
روز جزا به دست
زهرا بود شفاعت
وارد شود به محشر
با عزّت و جلالت (2)
( 2 ) کمالات واقعی
وقتی من مراحل سیر و سلوک را طی نمودم ، و صفات رذیله را از خود دور کردم ، و مراحل توبه و استقامت و صراط مستقیم و محبت و جهاد با نفس و عبودیت را پیمودم ، و بالا خره محبّت دنیا را از دل بیرون کردم ، و بلکه از دنیا کنده شدم و می توانستم در راه خدا از همه چیز بگذرم ، و از آن به بعد به وظیفه ام عمل می کردم و دیگر هیچگونه تقلّب و خیانت ، ریا و دروغ در وجودم نبود ، بخل و حسد به کلّی از دلم رفته بود ، نوع دوست بودم و هیچگاه به فکر ریا و تفاخر مردم نبودم ، بلکه خود را خادم مردم می دانستم ، حقّ می گفتم ، و حق می شنیدم ، و بالا خره خیلی از اخلاقیات و صفات بدم برطرف شده بود .
در این موقع و در این حال ، یک شب با آنکه در اتاق تاریکی نشسته بودم و با خدای خودم انسی داشتم ، اشک می ریختم ، و با او گرم راز و نیاز بودم ، ناگهان نمی دانم چه شد ، آیا در این بین به خواب رفته بودم ، یا از خود بی خود شده و یا به عالم معنویّت وارد شده بودم ، و بالا خره در آن حال دیدم اتاقم پر از نور شد ، نه آنکه فکر کنید از این نورهای مادّی مثلا مانند: چراغهای هزار شمعی و یا مثل آنکه خورشید وارد اتاق شده باشد ، نه ، نوری بود که از اینها روشنتر ، ولی لطیف . یعنی با آنکه من از تاریکی مطلق ناگهان وارد این روشنایی شدید شده بودم ، ابدا چشمم ناراحت نشد و بلکه چشمم منوّرتر شد .
و بالا خره بهتر این است که خصوصیّات بعضی از چیزها شرح داده نشود؛ چون به قلم شرحش ممکن نیست و (تا نبینی ندانی ) .
بالا خره در وسط این نور شبحی که درست تشخیص نمی دادم که او کیست و او چیست ، ولی با کمال آرامش و تسلّط به نفس او را دیدم و با زبان دل (که تا اهل دل نشوی آن زبان را نمی فهمی ) این گفتگوها انجام شد .
از او پرسیدم : شما که هستید ؟
فرمود: من فاطمه زهرا ، دختر رسول گرامی اسلامم .
گفتم : شما مادر من هستید ، من از فرزندان شمایم ، آیا می پسندید که من برای رسیدن به کمالات این همه رنج بکشم و از دیدگانم این همه اشک جاری گردد ؟
با همان زبان فرمود: هرکس از فرزندان ما و یا از شیعیان ما دلش را از محبت دنیا فارغ کند و ما را بشناسد و بداند ، از کجا آمده و در کجا هست و به کجا می رود ؟ به کمالات واقعی خواهد رسید و تو درست است که محبّت دنیا را ترک کرده ای و صفات رذیله را از خود دور نموده ای ولی شرط دوّم که شناختن نور مقدس امام است هنوز انجام نداده ای قال رسول اللّه (ص ): من مات و لایعرف امامه مات میته جاهلیّه .
گفتم : آن هم به دست شماست ، باید آنها خودشان را به من معرّفی کنند تا آنها را بشناسم .
فرمود: به فرزندم بقیه اللّه حضرت مهدی (ع ) دستور می دهم تو را راهنمایی کند .
این را فرمود و دیگر آن جمال الهی و ملکوتی را در آن شب ندیدم ، ولی خوشحال بودم که به من وعده خوبی داده اند و بالا خره با هر فشاری که بوده با هر عجز و ناله ای که بود خود را مورد لطف ملکه جهان هستی قرار داده بودم .
امّا چندین ماه در این انتظار جانم به لبم آمد ، آه که چقدر انتظار معشوق ناراحت کننده است ، نه آنکه فکر کنید می خواهم بگویم : هزار وعده خوبان یکی وفا نکرد نه ، من با این شعر مخالفم ، وعده خوبان همه اش وفا می کند ، دیر یا زودش هم به مصلحت است ، جریان من هم به مصلحتم بود ، خودم بهتر می دانم . آنچه را که از مصلحت این تاءخیر می توانم بگویم این است که من قدردان معشوق و محبوبم شدم ، وقتی به او رسیدم او را از جانم بهتر دوست داشتم و لحظه ای از او غفلت نمی کردم ، امّا اگر همان روزهای اول به من آن معارف را لطف می کردند شاید زیاد قدردان تر بودم .
به هر حال در این مدّت خیلی رنجور شدم ولی نمی خواستم چیزی بگویم که مرا مطرود کننده و یا خلاف ادب باشد . صبر می کردم ، امّا چه صبر کشنده ای ، شبها در همان ساعتی که آن نور مقدس را دیده بودم ، در همان اتاق تاریک می نشستم و همان اذکار و اوراد و تضرّع و زاری را می کردم خبری نمی شد . تا آنکه یک شب از بس گریه کرده بودم و بی حال شده بودم بی ادبانه با حضرت فاطمه اطهر (سلام اللّه علیها) گفتم : آخر چرا شما کم لطف شده اید ، به جان خوتان قسم اگر بدانم فرزندتان حضرت بقیه اللّه (ارواحنا فداه ) سر قلّه دماوند است ، و من با هر زحمت که شده زنده به آنجا می رسم همین الا ن حرکت می کنم و به محضرش مشرّف می شوم ودرسی که مرا به آن وعده فرموده اید از او می گیرم و بر می گردم . امّا چه کنم که جای او را نمی دانم ، من دیگر طاقت ندارم و دیگر هم عرضی ندارم . امّا او که محبوبه ام بود عزیزتر از جانم بود ، این بی ادبی مرا به حساب نیاورد و در آن شب دست مرا به دست عزیز عزیزان و سرور سروران و تنها نماینده الهی حضرت بقیه اللّه (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) داد و مرا به او سپرد و رفت و من از محضر حضرت بقیه اللّه (ارواحنا فداء) معرفت ائمه اطهار (علیهم السلام ) را تعلیم گرفتم . (3)
زهرا که از فروغش
عالم ضیاء گرفته
دین نبی زفیضش
نشو و نما گرفته
مریم ز مکتب او
درس حیا گرفته
جشنی به عرش اعلا
بهرش خدا گرفته (4)
( 3 ) آش حضرت فاطمه (س )
مرحوم سید جلیل و علامه بزرگوار حضرت آیه اللّه العظمی حاج سید مهدی بحر العلوم رضوان اللّه تعالی علیه فرمودند: در عالم رؤ یا دیدم که در مدینه مشرفه بودم و مرا جناب پیغمبر (ص ) احضار نمود.
داخل حجره مقدسه شدم ، دیدم ، جناب پیامبر(ص ) در صدر مجلس قرار گرفته و حسنین وحضرت فاطمه (علیهم السلام ) در حاشیه مجلس قرار دارند و آقا حضرت علی (ع ) سرپا ایستاده است .
به دست بوسی رسول خدا (ص ) مشرف شدم ، مرا مخاطب به خطاب مرحبا بولدی نموده و کمال محبت و مهربانی را در باره من مبذول داشت ، مساءله ای چند سؤ ال نمودم . فرمودند: از امام زمان خود سؤ ال کن . پس صاحب الامر را حاضر نمودند و مسایل خود را سؤ ال نمودم .
پس رو به بی بی دوعالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) نموده ، فرمودند: خذی ولدک : پسرت را دریاب . آنگاه حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) دست مرا گرفت ، به حجره خود برد و از من رویش را نمی گرفت گویا صورت مبارکش الحال در نظرم هست ، پس حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) برای من آش آورد که همه حبوبات در آن بود تناول کردم و در نهایت شوق از خواب بیدار شدم . چنان شرح صدری برایم پیدا شد که هرچه بعد از آن در کُتب مشاهده می کردم به یک مرتبه حفظ می نمودم و به این مقام رسیدم .
بعد از آن همیشه طالب آن آش بودم تا روزی از مادرم سؤ ال کردم که آش به این صفت دیده ای ؟ گفت : بلی در عجم (ایران ) متعارف است که اینطور آشی را می پزند و از همه حبوبات داخلش می کنند و آن آش به نام فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها)
نام گذاری شده . (5)
با سینه ای وسیعتر از عالم وجود
با واژه ای عمیقتر از معنی سجود
خوانم ثنای فاطمه محبوبه خدای
آرم سرنیاز بر آن آستان فرود
گویم بر او سلام که وقت نزول وحی
چندان سلام داده بر او خالق وَدُود
گویم بر او درود که فرمود مصطفی
بخشند خداش هر که فرستد براو درود(6)
( 4 ) رهایی از مرگ
جناب آیه اللّه حاج میرزا محمد رضا فقیه کرمانی پس از مراجعت به کرمان بنای مخالفت و مبارزه را با فرقه ضالّه شیخیّه را گذارد و یک کتاب بی نقطه علمی در ردّ آنان نوشت .
یک وقتی از مرحوم حاج سیّد یحیی واعظ یزدی برای تبلیغ و مبارزه بر علیه شیخی های کرمان دعوت کرد و آن مرحوم ، آن فرقه ضالّه را رسوا نمود . و مردم را به انحراف آنان متوجه ساخت ، شیخیها تصمیم قتل سیّد یحیی را گرفتندو با نقشه عجیبی از ایشان دعوت کردند که برای منبر به فلان منزل تشریف ببرند .
ایشان را برداشتند و به باغی در خارج از شهر بردند . سید در باغ احساس خطر کرد و دید در دام مرگ افتاده است ، و کسی هم از وضع او با خبر نیست . توسّلی به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) پیدا می کند و نماز استغاثه به آن حضرت را می خواند ومشغول خواندن یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی بوده ، که دشمنان آماده می شوند او را قطعه قطعه کنند ، که یک مرتبه صدای تکبیر و فریاد مسلمانها بلند شده آن باغ را محاصره می نمایند و از دیوار به درون باغ ریخته و حساب شیخی ها را رسیده و سید را
رها می نمایند ، و با احترام به همراه مرحوم حاج میرزا محمد رضا کرمانی به شهر و منزل آوردند ! از آیه اللّه کرمانی سؤ ال کردند که شما از کجا دانستید که سید یحیی در معرض مرگ و گرفتاری است ؟
فرمود: خوابیده بودم ، در عالم خواب حضرت طاهره ، فاطمه زهرارادیدم فرمودند: شیخ محمد رضا فوراً خودت را به پسرم سید یحیی برسان او را نجات بده که اگر دیر کنی او کشته خواهد شد . (7)
فاطمه خواندیمش از روز الست
رنگ اخلاصش به دلها صیقل است
فاطر ارض و سماوات است او
مصدر قاضی حاجات است او
ساکنان درگه عز و جلال
همصدا باذات حق در این مقال
ای محمّد(ص ) مصطفی بر تو نوید
کوکب رخشنده عصمت دمید(8)
( 5 ) قفل باز شد
سید جلیل القدر آقا سیّد علی تقی کشمیری فرزند صاحب کرامات باهره حاج سید مرتضی کشمیری فرمود: از فاضل محترم جناب آقا سید عباس لاری شنیدم که فرمود: در اوقات تحصیل علوم دینیّه در نجف اشرف روزی در ماه مبارک رمضان طرف عصر افطاری تهیه کرده و در حجره گذاشتم و در حجره را قفل کرده و به خیال اینکه کلید در جیبم هست ، رفتم ، که پس از نماز مغرب و عشا بیایم ، تا اینکه نماز را خواندم و به مدرسه آمدم ، خواستم در حجره را باز کنم ، دیدم کلید در جیبم نیست هرچه تفحص کردم کلید را پیدا نکردم . به واسطه شدّت گرسنی و نیافتن کلید سخت ناراحت بودم . از مدرسه بیرون آمده متحیّرانه در مسیر خود تا حرم قدم می زدم و به زمین نگاه می کردم ، ناگاه مرحوم سید مرتضی کشمیری را دیدم . علت ناراحتیم را پرسید ، مطلب را عرض کردم . با من به مدرسه آمد و فرمود: می گویند نام مادر موسی (ع ) را اگر کسی بداند و به فقل بسته بخواند آن قفل باز می گردد آیا جده ما فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) کمتر از او است ؟ پس دست در قفل نهاد و فرمود: یا فاطمه الزهرا یک وقت دیدم قفل باز شد . (9)
ای بضعه پیغمبر ای قائمه داور
ای شافعه محشر ای فاطمه الزهرا(ع )
تو حجت یزدانی تو مام امامانی
تو موجد امکانی عالم زتو شد بر پا
در برج شرف ماهی در ملک حیا شاهی
تو عصمت اللهی اصل شجر طه
در قدر منیعی تو در امر مطیعی تو
مدفون به بقیعی تو ای قائله ات لعیا
تو خطبه غرایی تو ام ابیهایی
صدیقه کبرایی محبوب دل مولا(10)
( 6 ) رؤ یای صادقه
در سال 1325 شمسی ، شب سوم جماد الثانی ، در عالم رؤ یا می دیدم وارد خانه ای تاریک شدم ، اما در آن خانه تاریک شمعی روشن است . نزدیک رفتم دیدم تنها صورت علی بن ابی طالب (ع ) است آهسته آهسته گریه می کند و اشکها روی صورتش غلتان است و به یک چیزی مشغول است ، خوب که نگاه کردم دیدم نیمی از بدن فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) که روی تخته ای خوابانده اند مشاهده می شود و علی (ع ) مشغول غسل دادن بود . وقتی غسل و کفن را تمام کرد ، صدا زد: فرزندان زهرا بیایید با مادرتان وداع کنید .
جمعی از فرزندان آن حضرت در آن تاریکی دور بدن فاطمه (سلام اللّه علیها) جمع شده بودند ولی آنها دیده نمی شدند . فراموش نمی کنم که خود من فریاد می زدم : ای مادر پهلو شکسته . علی (ع ) آن حضرت را در کنار همان خانه دفن کرد ، از خواب بیدار شدم .
من در آن وقت هنوز مدینه مشرف نشده بودم ، ولی در سال 1346 که برای اولین بار مشرف شدم و وارد حرم مطهر پیامبر اکرم (ص ) گردیدم ، قبری در همان محلی که در خواب دیده بودم وجود داشت . با خودم گفتم ، خوب است سؤ ال کنم ببینم که آیا این قبر به نام آن حضرت معروف است یا خیر ؟ وقتی از افراد مطلع سؤ ال کردم ، معلوم شد که آن قبر مقدس جز به نام فاطمه (علیهاالسلام ) شناخته نشده است . (11)
کسی دیده میان خانه خویش
زنی از شوهر خود رو بگیرد
کسی دیده به گاه را رفتن
جوانی دست بر پهلو بگیرد
کسی دیده زنی در نوجوانی
به آه و ناله و غم خوبگیرد
و اگر خواهد که بر خیزد زبستر
بنالد دست بر زانو بگیرد
کسی دیده مریضی مرگ خود را
برای درد خود دارو بگیرد
کسی دیده ز بهر حفظ رهبر
سپر یک زن رخ و باز و بگیرد
چرا باید که یک رخسار نیلی
ز حیدر آن همه نیرو بگیرد
چوآتش سوخت درب خانه اش را
ز زهرا باید آبرو بگیرد(12)
( 7 ) شفای درد
جناب حاجی علی اکبر سروری تهرانی فرمود: خاله علویه ای داشتم که عابده و برکتی برای فامیل ما بود و در شداید به او پناهنده می شدیم و از دعای او گرفتاری هایمان بر طرف می شد ! یک وقتی آن مخدره به درد دل مبتلا می گردد و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه می کند فایده نمی کند .
این زن ، مجلس روضه زنانه می گرفت . این دفعه به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) متوسّل می شود و اهل مجلس را هم طعام می دهد .
همان شب حضرت صدیقه زهرا(علیهاالسلام ) را در خواب می بیند که به خانه اش تشریف آورده اند . به حضرتش عرضه می دارد که : ای بانوی دو عالم کلبه ما محقر است . و اینکه روز گذشته از شما دعوت نکردم ، چون خود را قابل ندانستم .
حضرت زهرا (علیهاالسلام ) فرموده بود: ما خود آمدیم و حاضر بودیم و الحال می خواهیم درد و دوایت را نشانت دهیم .
پس کف دست مبارک خود را محاذی صورتش می گیرند و می فرمایند: به کف دستم نگاه کن . نگاه می کند و تمام اندرون خود را در آن کف دست مبارک می بیند از آن جمله رحم خود را می بیند ، که چرک زیادی در آن است .
حضرت فرموده بود: درد تو از رحم است ، و به فلان دکتر مراجعه کن خوب می شوی ! فردا به همان دکتری که فرموده بود مراجعه می کند و دردش را می گوید و به فاصله کمی درد بر طرف می گردد . (13)
فاطمه ناموس کبرای خداست
عترت اللّه است کی ازاو جداست
ماهمه امشب گدایان توایم
خوانده و ناخوانده مهمان توایم
دیر گاهی شد که بردر مانده ایم
خسته پا و خسته جان درمانده ایم
یک نظر بر ما فکن ای نور جان
پیش نه پای شفاعت در میان
دردمندانیم و در مان پیش توست
مستمندانیم و احسان کیش
توست
دست حاجات است از هر سودراز
کارساز کار محتاجان بساز(14)
( 8 ) تذکّر شش چیز
در چند سال قبل خانم محترمه علویه ای که مداومت بر نماز جماعت مسجد جامع داشت به بنده گفت : مدّتهاست که برای نجاتم به جدّه ام صدیقه طاهره فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) متوسل شده ام تا اینکه شب گذشته در عالم رؤ یا آن حضرت رادیدم عرض کردم : بی بی ما زنان چه کنیم که اهل نجات باشیم ؟
فرمود: شما زنان به شش چیز مواظبت کنید تا اهل نجات شوید . و من غفلت کردم از اینکه بپرسم آن شش چیز چیست ؟ و از خواب بیدار شدم حالا تو بگو آن شش چیز کدام است ؟
بنده به نظرم رسید که در قرآن مجید آخر سوره ممتحنه وظایف زنان و شروط پذیرفته شدن بیعت آنها با رسول خدا(ص ) را بیان فرموده است پس به آیه 12 از سوره مزبور مراجعه نمودم و شمردم دیدم شش چیز است که به آن علویه تذکر دادم که قطعا مراد حضرت صدیقه کبری (علیهاالسلام ) همین شش چیز است و برای اینکه زنان مسلمان وظایف خود را بدانند آیه مزبور با مختصر ترجمه ای نقل می گردد:
یا اَیُّهَا النَّبِیُّ اِذا جاءَکَ الْمُؤْمِناتُ یُبایِعْنَکَ عَلی اَنْ لایُشْرِکْنَ بِااللّهِ شَیْئا وَلایَسْرِقْنَ وَ لایَزْنینَ وَ لایَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ و لایَاءْتینَ بِبُهْتانٍ یَفْتَرینَهُ بَیْنَ اَیْدیهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لایَعْصینَکَ فی مَعْرُوفٍ فَبایِعْهُنَّ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللّهَ اِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحیمٌ . (15)
یعنی : ای پیغمبر ! وقتی که زنان مؤ منه پیش می آیند و می خواهند با تو عهد کنند ، شش چیز را به آنها تذکّر بده که ترک
نکنند:
اوّل آنکه : برای خدا هیچ چیز را شریک قرار ندهد . (یعنی در ذات و صفات و افعال و عبادت به تفصیلی که در کتاب گناهان کبیره مرحوم دستغیب شیرازی است ) .
دوّم : و لا یسرقن : از مال شوهران و غیر ایشان دزدی نکنید .
سوّم : و لا یزنین : زنا نکنند .
چهارم : فرزندان خود را نکُشند (کُشتن سقط جنین ، بلکه ماده تکوین بچه یعنی نطفه و علقه و مضغه که سقط آنها هم حرام و موجب دیه است ) .
پنجم : بهتان و دروغی از پیش خود نبافند و بر کسی نبندند ، مانند اینکه زنی بچه ای را از سر راه بردارد و بگوید: آن را زاییده ام و فرزندم هست و مانند اینها . و اینکه زنان پاکدامن را قذف کند ، و بهتان زنا بر آنها ببندد . و بطور کلی هر بهتانی را باید ترک کند .
ششم : و ای محمد در هر چه به آن فرمان دهی مانند نماز ، روزه ، حج ، زکات و مانند لزوم اطاعت از شوهر و پرهیز از نظر و لمس با اجنبی و غیره تو را مخالفت نکنند .
فبایعهن : یعنی پس با این زنان بر شرطهائی که گفته شد بیعت کن و بر ایشان از خدا آمرزش بخواه که خدا آمرزنده و مهربان است . (16)
ای زنور چهره ات تابنده ماه و مشتری
خیره چشم اختران گبند نیلو فری
آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف
شمع بزم آفرینش مهد فضل و سروری
آیت عصمت زخلاق ازل برفاطمه
ختم شد چون برمحمد (ص )آیت پیغمبری
قدراین یکدانه گوهر رانمی دانست و بس
آری آری
قدر گوهر را که داند گوهری
همسر پاکش علی اعلی که اوست
در ره ترویج ایمان مصطفی را یاوری (17)
( 9 ) شفای مریضها
مرحوم سید جلیل و فاضل نبیل جناب آقای سید حسین برقی واعظ ، ساکن قم چنین مرقوم داشته اند: آقای قاسم عبد الحسینی پلیس موزه آستانه مقدس حضرت معصومه (علیهاالسلام ) که در سنه 1348 به خدمت مشغول بود برای اینجانب حکایت کرد: در زمانی که متفقین محمولات خود را از راه جنوب به شوروی می بردند و در ایران بودند من در راه آهن خدمت می کردم ، در اثر تصادف با کامیون سنگ کشی یک پای من زیر چرخ کامیون رفت و مرا به بیمارستان فاطمی شهرستان قم بردند و زیر نظر دکتر مدرسی و دکتر سیفی معالجه می نمودم ، پایم ورم کرده و به اندازه یک متکا بزرگ شده بود و مدّت پنجاه شبانه روز از شدّت درد حتی یک لحظه خواب به چشمم نرفت و دائما از شدّت درد ناله و فریاد می کردم . امکان نداشت کسی دست به پایم بگذارد؛ زیرا آنچنان درد می گرفت که بی اختیار می شدم و تمام اتاق و سالن را صدای فریاد فرا می گرفت .
در خلال این مدت به حضرت زهرا و حضرت زینب و حضرت معصومه (علیهاالسلام ) متوسّل بودم ، و مادرم بسیاری از اوقات به حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام ) می رفت و توسل پیدا می کرد .
یک بچه در حدود سیزده الی چهارده سال هم که در اثر اصابت گلوله زخمی شده بود و مثل من روی تختخواب پهلوی من در طرف راست بستری بود و فاصله او با من در حدود یک متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله زخم تبدیل به خوره و جذام شده بود و دکترها از او مأ یوس بودند و چند روز در حال احتضار بود و گاهی صدای خیلی ضعیفی از او شنیده می شد و هر وقت پرستارها می آمدند می پرسیدند تمام نکرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند .
شب پنجاهم مقداری مواد سمی برای خود کشی تهیه کردم و زیر متکای خود گذاشتم و تصمیم گرفتم که اگر امشب بهبود نیافتم خود کشی کنم چون طاقتم تمام شده بود . مادرم برای دیدنم آمد به او گفتم : اگر امشب شفای مرا از حضرت گرفتی فبها ، و الاّ صبح جنازه مرا روی تختخواب خواهی دید و این جمله را جدی گفتم و تصمیم قطعی بود ، مادرم غروب به طرف حرم مطهر رفت .
همان شب مختصری چشمانم را خواب گرفت . در عالم رؤ یا دیدم سه زن مجلله از در باغ (در سالن ) وارد اتاق من که همان بچه هم پهلوی من روی تخت خوابیده بود شدند . یکی از زنها پیدا بود شخصیت او بیشتر است و چنین فهمیدم اولی حضرت زهرا (علیهاالسلام ) و دوّمی حضرت زنیب (علیهاالسلام ) و سوّمی حضرت معصومه (علیهاالسلام ) هستند .
حضرت زهرا(علیهاالسلام ) جلو ، حضرت زینب پشت سر و حضرت معصومه ردیف سوم مستقیم به طرف تخت همان بچه آمدند . و هر سه پهلوی هم جلو تخت ایستادند حضرت زهرا(علیهاالسلام ) به آن بچه فرمودند: بلند شو . گفت : نمی توانم . حضرت
فرمود: بلند شو . گفت : نمی توانم . فرمودند: تو خوب شدی . در عالم خواب دیدم بچه بلند شد و نشست .
من انتظار داشتم به من هم توجهی بفرمایند ولی بر خلاف انتظار حتی به سوی تخت من توجهی نفرمودند ، در این اثنا از خواب پریدم و با خود فکر کردم معلوم می شود آن بانوان مجلله به من عنایتی نداشتند . دست کردم زیر متکا و سمی که تهیه کرده بودم بردارم و بخورم با خود فکر کردم ممکن است چون در اتاق ما قدم نهاده اند از برکت قدوم آنها من هم شفا یافته ام دستم را روی پایم نهادم دیدم درد نمی کند ، آهسته پایم را حرکت دادم ، دیدم حرکت می کند . فهمیدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام .
صبح شد ، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به این خیال که مرده است .
گفتم : بچه خوب شده . گفتند: چه می گویی ؟ گفتم : حتما خوب شده . بچه خواب بود ، گفتم : بیدارش نکنید . تا اینکه خودش بیدار شد ، دکترها آمدند ، هیچ اثری از زخم در پایش نبود ، گویا ابدا زخمی در بدن نداشته ، اما هنوز از جریان کار من خبر ندارند . پرستار آمد ، باند و پنبه را طبق معمول از روی پای من بردارد و تجدید پانسمان کند چون ورم پایم تمام شده بود فاصله ای بین پنبه ها و پایم بود گویا اصلا زخم و جراحتی نداشته .
مادرم از حرم آمد ، چشمانش از زیادی گریه ورم کرده بود . پرسید: حالت چطور است ؟ نخواستم بگویم شفایافتم ، زیرا ممکن بود از فرح زیادی سکته کند ، گفتم : بهتر هستم برو عصایی بیاور ، و با عصا برویم به منزل (البتّه این کارم مصنوعی بود) به منزل رفتیم ، بعدا جریان را نقل کردم . و امّا در بیمارستان پس از شفایافتن من و آن بچه غوغایی از جمعیت و پرستارها و دکترها بود زبان از شرح آن عاجز است صدای گریه و صلوات تمام فضای اتاق و سالن را پر کرده بود . (18)
عفت آموز بشر فاطمه زهرای بتول
گوهر گنج نبوت گل بستان رسول (ص )
با طلوع رخ بهتر زمهش گفت رسول
اختر بخت مرا نیست دگر بیم افول
هرکه مشمول عنایات اللهی گردد
همه کارش رسد از دولت تقوا به حصول
یک زن و شامل او این همه لطف ازلی
بیش از او کیست دگر رحمت حق را مشمول (19)
( 10 ) شفای درد شدید
جناب آقای شیخ عبدالنبی انصاری دارابی از فضلای حوزه علمیه قم قضایای عجیبی دارند ، که برای نمونه یکی از آنها را در اینجا از نوشته های خود ایشان نقل می کنم .
مدّت یک سال بود که دچار کسالت شدید سر درد و سرگیجه شده بودم و در شیراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دکترهای متعدّدی مراجعه و داروها و آمپول های فراوانی مصرف نمودم ، ولی تمام اینها فقط گاهی مسکّن بود ، و دوباره کسالت عود می کرد . تا اینکه یکی از شبها در عین ناراحتی برای نماز جماعت به سختی به مسجد آیت اللّه بهجت که یکی از علمای برجسته و از اتقیای زمان است رفتم . در بین نماز حالم خیلی بد بود به طوری که یکی از رفقا فهمید و پرسید فلانی مثل اینکه خیلی ناراحت هستی ؟ گفتم : مدّت یک سال است که این چنین هستم و هرچه هم به دکتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف کرده ام هیچ تاءثیری نداشته ، آن آقا که خود از فضلا و متّقین بود فرمود: ما دکترهای بسیار خوبی داریم به آنها مراجعه کنید . فورا فهمیدم و ایشان اضافه فرمود که : به حضرت زهرا(علیهاالسلام ) متوسّل شوید که حتما شفا پیدا می کنید .
حرف ایشان خیلی در من اثر کرد و تصمیم گرفتم متوسل شوم ، آمدم در خیابان با همان حالت ناراحتی با یکی دیگر از فضلا برخورد کردم که او هم حقیر را تحریص بر توسل نمود . سپس به حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام ) رفتم و بعد به منزل و در گوشه ای تنها شروع به تضرع و توسل و گریه نمودم و حضرت زهرا(علیهاالسلام ) را واسطه قرار دادم و بعد خوابیدم .
شب از نیمه گذشته بود در عالم خواب دیدم مجلسی برقرار شد و چند نفر از سادات در آن مجلس شرکت داشتند و یکی از آنها بلند شد و برای بنده دعایی کرد .
صبح از خواب بیدار شدم سرم را تکان دادم دیدم هیچ آثاری از سر درد و سرگیجه ندارم . ذوق کردم و فورا با حالت نشاط و خوشحالی که مدتی بود محروم بودم رفقا را دیدم و عده ای را دعوت کردم و مجلس روضه ای در منزل برقرار نمودم و انشاء اللّه
تا پایان عمر این روضه ماهانه خانگی را خواهم داشت و اکنون که حدود هشت ماه از این جریان می گذرد الحمد للّه حالم بسیار خوب و توفیقاتم چندین برابر شده و با کمال امیدواری اشتغال به درس و تبلیغ داشته و دارم . (20)
از افلاک حقایق زهره حلم و حیا زهرا
به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا
یگانه بانوی دین ، فخر نسوان بنی آدم
فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا
بتول طاهره خیر النساء انسیه حوراء
مهین ام الائمه بنت خیر الانبیاء زهرا
زپیش آورد غمهای جهان از گردش اختر
برای حق به هر امر قضا بودی رضا زهرا(21)
( 11 ) مرض صعب العلاج
در حدود بیست سال قبل عیالم به مرض صعب العلاجی گرفتار شد ، به اطبا مراجعه کردیم ، مرض ریوی تشخیص داده شد ، برای نتیجه بهتری به متخصص مربوطه مراجعه کردم ، بعد از معاینه دقیق و عکسبرداری ، کسالت را فوق العاده و صعب العلاج دانسته و نسخه و دارو بی اثر بود و از علاج آن به کلی ماءیوس شدیم . روزها را بی اندازه مضطرب و ناراحت می گذراندیم ، ناچار دست توسل به ذیل عنایت حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام ) زده و نماز حضرت فاطمه (علیهاالسلام ) را که در کتب ادعیه ماءثور است خواندم (و آن نماز این است :
دو رکعت مثل نماز صبح است که بعد از سلام سه مرتبه تکبیر و بعدا تسبیح مشهور حضرت زهرا(علیهاالسلام ) ، سپس پیشانی روی مُهر گذاشته و صد مرتبه می گویی یا مولاتی ی ا فاطِمَهُ اَغیثینی بعد طرف راست صورت بر مُهر گذاشته صد مرتبه ذکر مذکور بعد پیشانی روی مُهر گذاشته صد مرتبه ، بعد طرف چپ یکصد مرتبه ذکر مذکور ، بعد پیشانی روی مهر یکصد و ده مرتبه همان ذکر که جمعا پانصد و ده مرتبه ذکر گفته می شود .
بعد به وسیله حضرت زهرا(علیهاالسلام ) به خدا عرض حاجت شود انشاء اللّه حاجات بر آورده خواهد شد .
بنابر این ، چنین نمازی خواندم ) بعد از پایان اذکار در حالی که متاءثر و ناراحت و دلشکسته بودم در همان حال سجده خوابیدم در خواب حضرت فاطمه (علیهاالسلام ) را به بالین مریضه ام دیدم که عطف مرحمت می فرمودند دفعتا از خواب بیدار شده و یاءسم مبدّل به امید شد و از آن روز به بعد حالت بهبودی به او دست داد و بالنتیجه پس از چند روز سلامتی کامل را دریافت .
برای معاینه و اطمینان خاطر ، او را نزد طبیب بردم او بعد از معاینه و دقت کامل ، با تعجب گفت : کسالتی در او نمی بینم . آری چنین است که در زیارت جامعه می خوانیم ما خاب من تمسک بکم و آمن من لجاءالیکم . (22)
ای در درج حیا و آیت عظمی
بضعه خیر الوری و مریم کبری
فاطمه ام الائمه دخت محمد(ص )
بهر تو ایجاد گشته سبعه آباء
ام کتاب ، ام فضل و ام علومی
ام ابیهات خوانده خواجه السری
راضیه مرضیه و تقیّه نقیّه
همسر حیدر علیّ عالی اعلاء
نام تو صدیقه و بتول و زکیه
طاهره منصوره و محدثه عذرا
( 12 ) خدا را به زهرا(س ) قسم داد
یک عده از مردم عازم حج بودند ، زنی را به همین منظور در قافله دیدند که خیلی ضعیف و ناتوان به نظر می رسید و بر شتری لاغر سوار بود ، مردم چون مرکب او را بی اندازه لاغر و ضعیف دیدند وی را از مسافرت با چنین مرکبی منع کردند . ولی زن مزبور به گفته آنان توجهی نکرد تا اینکه شتر او در بین راه مرد و او از کاروان باز ماند . شخصی او را مورد ملامت و توبیخ قرار داده و گفت : چرا از مردم نشنیدی تا به چنین روزی گرفتار شدی ؟ ! ! او در این حال با قلبی شکسته متوجه حضرت حق شد و سر به سوی آسمان بلند کرده ، در مقام مناجات و عرض حاجت برآمد . در این حال دیدند که شخصی از طریقی آمد و مهار شتری را به دست گرفته و به نزد وی آمده و او را به سوار شدن تکلیف کرد ، او هم سوار شد و به قافله رسید . در هنگام طواف از او پرسیدند که : تو کیستی و به خدا چه گفتی که فوری نتیجه گرفتی ؟
گفت : من شهره دختر فضه کنیز حضرت زهرا(علیهاالسلام ) هستم چون مرکبم مُرد ، در حال اضطرار ، با خدا در تماس شدم و خدا را به مقام و حرمت حضرت فاطمه (علیهاالسلام ) قسم دادم روی همین اصل خدا بر من عنایت کرد و نخواست که از قافله عقب مانده و از اعمال حج محروم باشم . (23)
عالم امکان زنور روی تو روشن
خوانده شدی زین سبب به زهره زهرا
بهر محبت نعیم گشته فراهم
بهر عدویت جحیم گشته مهیا
با مژه روبند حورخاک رهت را
بهر تبرک برند جانب بالا
مادر گیتی نزاده همچو تو دختر
خادمه درگه تو ساره و حوا
نور خدایی و عصمت
اللّه مطلق
مادر دو مریمی و مام دو عیسی
( 13 ) سفارش برای مادر
مرحوم حسام الواعظین که از وعاظ خوب اصفهان بود این داستان را نقل می کرد: موقعی که والده ام از دنیا رفت و می خواستم ایشان را دفن کنم . خود من بند کفن مادر را باز کردم وسرش را روی خاک گذاشتم . مهر مادری و دیگر خاطرات فراموش نشدنی که از وجود نازنینش داشتم مرا واداشت تا در آن دم متوسل به حضرت زهرا(علیهاالسلام ) گردم .
حضورشان عرض کردم : بی بی جان ! مادرم را که از خدمتگزاران امام حسین (ع ) است ، به شما می سپارم ، از او پذیرایی کنید ، ضمنا یادم آمد که در شبهای محرّم ، در اصفهان معمولا دیر به منزل می رفتم و موقعی که به منزل می رسیدم ، می دیدم خانم والده ، دم در نشسته بود و به من می گفت : چرا اینقدر دیر آمدی ؟ من عرض می کردم : منبر داشتم ، دیر شد . و ایشان می فرمود: شوخی کردم ، من هم چون برای امام حسین (ع ) نمی توانم کاری انجام دهم می آیم منتظر تو می نشینم ، شاید حضرت زهرا(علیهاالسلام ) مرا جزو کنیزان خود قبول فرماید .
به هر حال جریان دفن خانم والده تمام شد . چند روزی بعد یکی از همسایگان به نزد من آمد و گفت : مادرتان را دیشب به خواب دیدم بسیار شاد و راحت بود و فرمود: به پسرم بگو سفارشی را که کرده بودی نتیجه عالی داشت و حضرت زهرا(علیهاالسلام ) از من کمال پذیرایی را فرمود .
(24)
هرکه مهر فاطمه در دل ندارد دین ندارد
دین و ایمان غیر حُبّ فاطمه امکان ندارد
بی ولای فاطمه صوم وصل وه ارزش ندارد
خصم زهرا جای غیر از دوزخ و نیران ندارد
هرکه دارد حُبّ زهرا گوبیا در بزم ما
بی صفای فاطمه درد کسی درمان ندارد
حق زهرا و ابیها بَعلها یا رب بنیها
صاحب ما را رسان کس طاقت هجران ندارد(25)
( 14 ) در حال نزع
یکی از دوستان گفت : در موقعی که مادرم در حال نزع و جان دادن بود ، ناگهان زبان به گفتار گشود و گفت : السّلام علیکِ یا فاطمه الزهرا . بانوانی که در اتاق دور بستر بودند ، گفتند: کسی اینجا نیست ، مادرم گفت : حضرت صدیقه اطهر(علیهاالسلام ) اینجا تشریف دارند مگر شما نمی بینید . (26)
دُرّ دریای نبی زهرای اطهر فاطمه
آنکه شد اُمِّ اَبی زهرای اطهر فاطمه
مظهر ذات خداوند کریم ذوالعطا
ای نبی را کوکبی زهرای اطهر فاطمه
از عطوفت بی مثال و از کرم بی انتها
در برحق اقربی زهرای اطهر فاطمه
در جهان اُمُّ الائِمّه محور ارض و سما
رکنی اندر مذهبی زهرای اطهرفاطمه
بر محبان رحمتی بر عاصیانت شافعی
خود نیاسودی شبی زهرای اطهر فاطمه
از همان ضرب لگد بشکسته پهلوی ترا
وه چه بی تاب و تبی زهرای اطهر فاطمه
با همان مسمارِ در ششماه طفلت کشته شد
هی صدا کردی ابی زهرای اطهر فاطمه
ای کریمی نکته کوته کن که شد ماتم بپا
کن روا هر مطلبی زهرای اطهر فاطمه
( 15 ) رسیدگی به فرزندان زهرا (س )
یکی از رفقای مؤ من گفت : دوستی دارم که در خیابان سیروس مغازه دارد وی این حکایت را برایم نقل کرد و گفت :
روزی برایم خبر آوردند که یکی از آقایان سادات با زن و بچه اش در منزل یک کلیمی اتاقی گرفته و وضعشان خوب نیست من به اتفاق دوستی از آنها دیدن کردم . دیدم در اتاقی نمناک ، بدون فرش و وضع نامرتّب و حالی زار و نزار است ؛ پرسیدم : چرا در منزل مسلمانان اتاق نگرفتید ؟ گفتند: به ما ندادند . از آنجا برگشتم و تا قبل از غروب وسایل خوراک و فرش و بخاری آنها را فراهم کردم و وقتی که اتاقشان گرم شد و خاطر جمع شدم کسری دیگری ندارند به منزل رفتم . نیمه های شب پیغمبر اکرم (ص ) ، حضرت فاطمه زهرا صدیقه طاهره (علیهاالسلام ) آقا علی و حسنین (صلوات اللّه علیهم اجمعین ) را در خواب دیدم .
حضرت صدیقه کبری (علیهاالسلام ) رو به پیامبر فرمود: این شخص به امور فرزندان من رسیدگی کرد ، دعایی در حقش بکنید . پیغمبر اکرم (ص ) رو به امام حسین (ع ) کرد و فرمود: یا حسین دعایش کن . آقا امام حسین (ع ) دعا کرد و فرمود: خدایا ! او را بیامرز .
پیامبر فرمود: این دعا کم است باز هم دعا کن . امام حسین (ع ) فرمود: خدایا ! زیارت مرا نصیبش کن .
از خواب بیدار و بسیار خوشحال شدم . در آن ایام ویزای عراق نمی دادند . صبح روز بعد یکی از افسران شهربانی را که با من دوست بود ، دیدم گفت : فلانی کجایی که دربه در عقبت می گردم . می خواهم برایت یک ویزای عراق بگیرم ، بروی کربلا . گفتم : مطلب از چه قرار است ؟ گفت : همان کسی که به تو وعده زیارت را داد او به من امر فرمود: برایت پاسپورت بگیرم . و گرفت و روز بعد به من داد و من از برکت خدمت به فرزند حضرت زهرا(علیهاالسلام ) و دعای آن حضرت در آن سال موفق به زیارت امام حسین (ع ) شدم . (27)
آن نور ازل که زهره زهرا شد
زان نور بپا جهان و
ما فیها شد
از فاطمه و هم پدر و شوهر او
با دو پسرش کون و مکان پیدا شد(28)
( 16 ) گریه حضرت زهرا (س )
سید جلیل و بزگوار حاج سیّد حسین رضوی (حفظه اللّه ) نقل نمود:
یکی از موثقین بحرین حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) را در عالم رؤ یا دید که حضرت در میان جمعی از زنان گریه و زاری و نوحه برای فرزند شهیدش حضرت ابا عبداللّه الحسین (ع ) می کند و این بیت شعر را می فرمود:
واحسینا وا اذبیحا من قفا
واحسینا واغسیلا بالدّما
وای بر حسینم وای بر کشته ای که سرش را از پشت سر از بدنش جدا کردند ، وای بر حسینم که غسلش با خون بود .
گوید: از خواب بیدار شدم در حالی که گریه می کردم و آن بیت شعر را بر زبان می خواندم . (29)
بانوی عصمت و جلال خداست
مظهر لطف بی مثال خداست
گنج پنهان و لیله القدر است
محرم راز لایزال خداست
نور خورشید و مه زنور رخش
مشرق شمس لا محال خداست
بانوی بانوان هر دو جهان
مظهر مهر بی زوال خداست
دخت احمد(ص ) پیمبر خاتم
محرم عهد لاینال خداست
( 17 ) ذکر وداع
یکی از وعاظ مشهور بزرگوار فرمود: مرحوم حاج ملاّ علی قزوینی واعظ معروف (که خدایش رحمت کند) فرمود: در قزوین عدّه ای از بچه ها هیئتی تشکیل داده بودند و تکیه ای بسته بودند و آمدند پیش من که امشب شب عاشوراست ، شما بیایید در حسینیه ما و روضه بخوانید .
برنامه کارم در شب عاشورا خیلی زیاد بود و من وعده ای را که به بچه ها داده بودم بکلی فراموش کردم و تقریبا ساعت یازده به منزل رفتم ، شام خوردم و خوابیدم ، تازه چشمم گرم خواب شده بود که حضرت بی بی عالم زهرا(علیهاالسلام ) را به خواب دیدم .
حضرت فرمود:
آملاّ علی به بچه ها قول دادی بروی به حسینیه و نرفتی آنها منتظرند .
سراسیمه از خواب برخاستم ، لباسهایم را پوشیدم و پیش آنها رفتم ، دیدم بچه ها منتظر نشسته اند ، عدّه ای چرت می زدند ، و عدّه ای هم کشیک می کشیدند و چراغها همه روشن بود از آنها عذر خواستم و پس از روضه به آنها قول دادم که دوشنبه دیگر هم به حسینیه آنها خواهم آمد . (30)
این اشک که بر عزایت پیداست
در روز جزا مشتری او زهراست
دری است گران بهاحقیرش مشمار
یک قطره او به محشر دریادریاست
( 18 ) سه دینار
مرحوم حاج شیخ علی اکبر تبریزی از آن واعظها و روضه خوانهای با اخلاص و با تقوا و راستگو و معروف تهران بود . می گوید: یک روز آمدم حرم آقا امام حسین (ع ) ، حرم خلوت بود ، هیچ کس بالای سر حضرت نبود ، نشستم مشغول زیارت خواندن شدم ، همینطور که داشتم زیارت می خواندم ، یک وقت دیدم یک آذربایجانی یا تبریزی (من فراموش کردم ) آمد و پهلوی ضریح حضرت روی زمین نشست با زبان ترکی خودش با آقا امام حسین (ع ) داشت صحبت و درد دل می کرد . من هم ترکی بلد بودم و می فهمیدم چی دارد می گوید: دیدم دارد می گوید: یا امام حسین آقاجان من پولهایم تمام شده مصرفم خلاص گردیده و پولهایی را که آورده بودم تمام شده ، نمی خواهم از رُفقایم قرض کنم و زیر بار منّت آنها بروم ، آقا من به سه دینار احتیاج دارم سه دینار برایم بس است (در آن وقت3 دینار خیلی بوده ) شما این سه دینار را به من بدهید که ما به وطنمان برگردیم ، یا اللّه زود سه دینار رد کن بیاد .
با خودم گفتم : این چطوری با آقا صحبت می کند ، مثل اینکه آقا را دارد می بیند . من داشتم همینطور او را مشاهده می کردم که چکار می کند ، یک وقت خانمی آمد پهلویش یک چیزی به او گفت : به ترکی گفت نه نمی خواهم .
بعد دیدم یک مرتبه دارد توی سر و صورت خود می زند . از جای خود بلند شد و از حرم بیرون رفت . گفتم : چه شد ، این خانم که بود ، این پول را گرفت یا نه ؟ من هم زیارت را رها کردم و دنبالش دویدم از ایوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بیا قصه چه بود ، چکار کردی ؟
دیدم چشمهایش پر از اشک و منقلب است ، به ترکی گفت : من سه دینار از امام حسین (ع ) می خواستم ، گرفتم دستش را باز کرد ، به من نشان داد . گفتم : چطور گرفتی ؟ گفت : تو دیدی و گوش می کردی ؟ گفتم : بله نگاه می کردم و گوش می دادم . گفت : شنیدی به آقا گفتم : سه دینار بده ؟ آن خانم را دیدی آمد نزد من ؟ گفتم : بله کی بود ؟
گفت : این خانم آمد فرمود: چکار داری ؟ چه می خواهی از حسین ؟ گفتم : سه دینار می خواهم . فرمود:
بیا این سه دینار را از من بگیر . گفتم : نه نمی خواهم ، اگر من می خواستم از تو بگیرم از رُفقایم می گرفتم . من از خود حسین می خواهم .
فرمود: به تو می گویم بگیر من مادرش فاطمه زهرا هستم ، من اول ردش کردم وقتی گفت : من مادرش فاطمه هستم ، گفتم : بی بی جان اگر شما مادرش فاطمه هستی ، پس چرا قدت خمیده است ، من از منبری ها و روضه خوانها شنیده ام که مادر امام حسین (ع ) فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) جوان هیجده ساله بود ، چرا پس اینطوری هستی ؟ یک وقت فرمود: پول را بگیر برو آخه مگر نمی دانی زدند پهلویم را شکستند . (31)
کای حبیب ما دل آزرده مدار
برتو دختی شد عطا گوهر تبار
هدیه او سوره کوثر کنم
جاودان نسل تو زین دختر کنم
فاطمه سرچشمه انوار ماست
بحر عزت زای گوهر بار ماست
او زلال چشمه سار سرمداست
نقطه پرگار آل احمد(ص ) است (32)
( 19 ) مادر و فرزند سالم
یکی از بزرگان و خطبای بزرگوار از یک خطیب توانای تهران نقل می کرد: هر روز صبحگاهان یکی از متدیّنین مرا از خانه ام با ماشین سوار می کرد و برای اقامه عزاداری به خانه اش می برد . یک روز در وقت اذان صبح پلیسی به ما گفت : من چند روز است که شما را زیر نظر دارم این آقا را در این موقع به کجا می برید و چه نقشه ای پیاده می کنید ؟
صاحب مجلس گفت : ما این آقا را به منزل خود برای اقامه نماز جماعت می بریم و سپس به نام حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام ) ده روز روضه می خواند و اگر مایلید شما هم بیایید برویم تا از نزدیک صدق کلام ما را مشاهده کنید .
پاسبان چون نام مقدسه حضرت زهرا (علیهاالسلام ) را شنید ، دیدم اشک از دیدگانش جاری شد و با دست اشاره کرد بروید وروی زمین نشست .
صبح روز بعد آمد درب خانه و به ما گفت : ای آقایان ! حضرت زهرا(علیهاالسلام ) دیروز به من عنایت فرمود . گفتیم چطور ؟ گفت : دیروز نزدیک زاییدن همسرم بود ، حالش خیلی بد بود ، دیشب پزشکان مربوطه پس از شورای پزشکی گفتند: یا بچه باید با دستگاه قطعه قطعه شود و مادرش سالم بماند و یا خطر مرگ متوجه مادر گردد و بچه سالم به دست آید و چون شما شوهر این خانم هستی هر کدام را که مایل هستی ، انجام دهیم .
من گفتم : هیچ نظریه ای ندارم و با حال اشک آلود از مریضخانه بیرون و سراسیمه سر پست خدمتم آمدم و چون دیروز شما را دیدم و نام حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) را بردید ، خیلی منقلب شدم و از خود بی خود گردیدم و با حال گریه و تضرع گفتم : زهرا جان کمکم کن . من یک پلیس بیش نیستم درست است گنه کارم ، ولی به شما علاقه دارم ، یاریم کنید آخه من با این برنامه چکنم ، اگر فرزندم بمیرد ، مادرش داغ دار می شود و ناراحت و گریان می گردد و اگر بچه زنده بماند ، فرزند بی شیر را چه کنم و بچه مادر می خواهد ، چه کنم ؟ اشک و گریه زیادی کردم و متوسل به بی بی فاطمه (سلام اللّه علیها) شدم و حالی در وجودم پدید آمد که گفتنی نیست . ساعت هشت ، وقتی به مریضخانه برگشتم ، دیدم همسایگان مرا نوید می دهند و قنداقه پسری را به من دادند . و از مادرش پرسیدم ، گفت : در اول اذان صبح خوابم برد و حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) را مشاهده کردم که فرمود: ناراحت نباش خوب می شوی و فرزندت هم پسر است تقاضا داریم که نام او را محسن نگذارید . (33)
پناه عالمی درگاه زهراست
بشر حیران ز قدر و جاه زهراست
صراط او ، صرا المستقیم است
که راه رستگاری ، راه زهراست
تمام نور خورشید نبوت
نمایان از جمال ماه زهراست
علی ، در شاهراه عشق و توحید
هماره همدم و همراه زهراست
شرف ، این بس امیرالمومنین را
که مهرش در دل آگاه زهراست
به هرجا ، شمع دانش ، می دهد نور
زنور علم دانشگاه زهراست
( 20 ) آمده ام مسلمان شوم
یکی از ذاکرین مشهد حکایت کرد: نزد حضرت آیه اللّه العظمی حاج سید محمد هادی میلانی (رضوان اللّه تعالی علیه ) مرجع عالیقدر شیعیان بودم . ناگهان مرد و زنی وارد شدند و گفتند: ما قصد تشرف به اسلام را داریم .
حضرت آیه اللّه سبب گرایش آنان را به اسلام پرسید ، مرد عرض کرد: ما از کشور آلمان آمده ایم و اینها زن و فرزندان من هستند . این دختر من بطوری استخوانهای پهلویش شکست که پزشکان عاجز از مداوای او شدند و پس از هزینه های فراوانی گفتند: باید پهلوی او را عمل کرد ، ولی خطرناک است ، دخترم حاضر نشد و گفت : در بستر مرض بمیرم بهتر از زیر عمل است . او را به خانه آوردیم ، یک خدمتکار ایرانی داریم به نام بی بی ، یک روز دخترم او را صدازد ، همینطوری که داشت برای او درد دل و صحبت می کرد ، گفت : بی بی این درد واقعا بد دردی است حاضرم مبلغ دوازده میلیون را که اندوخته ام با هشت میلیون دیگر از برادر و پدرم بگیرم و این بیست میلیون را به دکتری بدهم که مرا صحیح و سالم کند . ولی فکر نکنم دکتری پیدا شود که بتواند مرا خوب کند . و من ناکام و جوان مرگ و با دلی پر غصه از دنیا می روم و شروع کرد به گریه و ناله کردن .
آن بی بی گفت : ای خانم ! من یک دکتر و پزشک سراغ دارم .
گفت : این مبلغ را به او می دهم .
گفتم : پول مال خودت باشد و بدان من سیّده هستم و جده من فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) است که او هم پهلویش شکسته بود و اگر می خواهی خوب شوی با حال ، و اشک ریزان بگو: ای فاطمه پهلو شکسته .
دخترم گریه اش گرفت و شروع کرد به گفتن ای فاطمه پهلو شکسته ، آن بی بی هم رفت گوشه خانه و با گریه می گفت : ای فاطمه زهرا ! من یک بیمار آلمانی آوردم در خانه ات من هم آمدم توی حیاط و با حال اشک آلود می گفتم : یا فاطمه پهلو شکسته .
همه در شور و حال عجیبی بودیم که ناگهان دخترم صدا زد پدر بیا ! ما هراسان آمدیم نزد دخترم ، دیدیم که کاملا شفا یافته . گفت : الا ن یک بانوی مجلله ای آمد و بر پهلوی من دستی کشید و فرمود: خوب می شوی ! گفتم شما که هستید ؟
فرمود: من همان کسی هستم که الا ن مرا می خواندید؛ من فاطمه پهلو شکسته هستم .
و ای آیه اللّه ما آمده ایم مسلمان شویم . (34)
هرگز کسی نظیر تو پیدا نمی شود
همتاکسی به عصمت کبری نمی شود
ای کوثری که خیر کثیر از وجود توست
اسلام ، جز به فیض تو ، احیا نمی شود
هرچند دختران دگرداشت مصطفی
هر دختری که اُمّ ابیها نمی شود
منّت زخلقت تو خدا بر نبی نهاد
ای گوهری که مثل تو پیدا نمی شود
بعد از تو ای شکوفه زیبای احمدی
لبهای من ، به خنده دگر وا نمی شود(35)
( 21 ) به برکت زهرا (س ) شیعه شدند
یکی از واعظان عالیقدر تهران بر فراز منبر می فرمود: تاجری از تجار تهران نقل کرد: هر سال به مکه معظمه می رفتم و در مدینه طیبه در منزل یک خیاط سکونت می گزیدم و روزها درب دکان او می نشستم . یک روز گفتم : ای میزبان من سالیان زیادی است که در مدینه بر شما وارد می شوم و شما هم در تهران بر من مهمان می شوی ، سؤ الی دارم که دوست دارم جواب آن را به من بدهی .
گفت : بگو . گفتم : در این مدینه تمام قبور بزرگان دین هرکدام مشخص و معیّن است ولی بفرمایید که قبر حضرت فاطمه زهرا(علیهاالسلام ) کجاست ؟ آن خیاط تا این حرف را شنید دست بر روی پیشانی خود گذاشت و به فکر فرو رفت .
حاجی گفت : ترس تمام وجودم را گرفت فورا به منزل مراجعت و وسایل را برداشته به سوی تهران حرکت کردم و خود را به عجله به تهران رساندم .
پس از چند روزی که در حجره تجارتخانه بودم ناگهان دیدم آن حاجی خیاط وارد شد و سلام کرد و به من گفت : ترسیدی و از مدینه فرار کردی ؟ گفتم : حقیقت مطلب همین است که می گویی . گفت : ای حاج احمد ! بدان به واسطه مخفی بودن قبر حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) من و جمع زیادی شیعه شدیم ، زیرا شما که آن روز رفتید ، من نزد قضات رفتم و چنین سؤ الی کردم . آنان به اختلاف سخن راندند . آخر الامر نزد قاضی القضات حجاز رفته و از او پرسیدم که : یک شیعه چنین چیزی را از من پرسید . گفت : قبر فاطمه زهرامخفی است . گفتم : چرا ؟ گفت : چون خودش وصیت نموده بود . سؤ ال کردم به چه واسطه ؟ گفت : چون عده ای از بس او را اذیت و آزار دادند به همسرش وصیت کرد مرا شبانه دفن نما که دشمنان در تشییع جنازه و نماز بر من حاضر نشوند .
خلاصه ، تحقیقات زیادی کردم و مظلومیت آن بی بی بر من ثابت شد . لذا به واسطه مخفی بودن قبرش شیعه شدیم . (36)
جهان روشن از نور ایمان زهرا
که جان جهان باد قربان زهرا
بود امتداد شُعاع پیمبر
که تابد هنوز از گریبان زهرا
حسین و حسن سروران بهشتند
که ملک
بهشت است از آن زهرا
هم اومیزبان است به رضوان رحمت
ولی دیگرانند مهمان زهرا
( 22 ) حافظه
یکی از شیعیان حافظه اش کم بود تا اینکه شنید اگر کسی به بی بی دوعالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) متوسّل شود حاجتش روا می گردد . خیلی کوشش کرد و توسلات فراوانی را به عمل آورد و ختم ها ودعاها کرد ، تا اینکه یک شب در عالم رؤ یا به محضر مقدّس بی بی دو عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) در عالم رؤ یا که پشت در یک پرده می باشد و به آن مرد خطاب فرمود: ای مرد ! چه حاجتی داری ؟ عرض کرد: بی بی جان ! راجع به کمی حافظه ام به شما شکایت می کنم و رفع آن را از حضرتت خواهانم .
حضرت صدیقه طاهره (سلام اللّه علیها) فرمود: بعد از این با آب سرد وضو نگیر ، زیرا پیشانی تو متاءلم است و باعث می شود که حافظه تو کم گردد . از خواب بیدار شد و به دستور حضرت عمل نمود و خوب گردید .
عالم شده نورانی از نور تو یا زهرا
شد ارض و سما پرشور از شور تو یا زهرا
ای دختر پیغمبر انسیّه حورایی
باید که زجان خوانیم منشور تو یا زهرا
ای سیده نسوان ای جان همه جانان
ماییم ز جان و دل مشکور تو یا زهرا
ای عالمه دوران ای نادره ایمان
گردیده جهان روشن از نور تو یا زهرا
محبوبه حقی تو مظلومه دهری تو
ما جیره خور خوانت ماءجور تو یا زهرا(37)
( 23 ) ختم
یکی از مدحان خوب و امام زمانی که بنده سالهاست او را می شناسم و هیئتی به نام یابن الحسن ( (ع ) ) و کاروانهایی به سوی جمکران با رفقایش درست کرده برای من نقل کرد: سه حاجت داشتم که یکی از آنها زیات روی خود امام زمان ( (ع ) ) بود از این رو تصمیم گرفتم چهل شب چهار شنبه به مسجد جمکران بروم و به ساحت مقدسش توسل کنم تا حضرت بذل عنایت فرماید و توجه نماید .
به هر وضعی که بود چهل شب چهار شنبه به مسجد جمکران مشرف شدم ولی متاءسفانه خبری نشد . شب چهار شنبه چهلم تا صبح آنجا ماندم ولی کسی را ندیدم دل شکسته برگشتم . هفته چهل و یکم خبری نشد . هفته چهل و دوم نیز خبری نشد . هفته چهل و سوم نیز خبری نشد . هفته چهل و چهارم بود که خیلی ناراحت و پریشان بودم داخل مسجد شدم خطاب به امام زمان (عجل اللّه فرجه ) عرض کردم : آقا ! شما پسر حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) هستید من پسر کیستم ؟ ! شما درِ خانه خدا آبرو دارید من ندارم اصلا من چه هستم که چنین انتظاری از تو حجّت خدا دارم ای آقا ! ببخشید ، مرا این آخوندها به طمع انداختند که هرکس چهل شب چهار شنبه مسجد جمکران برود امام زمان (ع ) را می بیند این بود که اِسائه ادب کردم و خواستم شما را ببینم حال که لیاقت چنین فیضی را ندارم دیگر نمی آیم .
سوار اتوبوس شدم و به طرف اصفهان برگشتم ، هنوز اذان صبح نشده بود که رانند به پلیس راه اصفهان رسید و خواست دفترچه اش را ساعت بزند که من بیدار شدم و متوجّه شدم که خداوند متعال حاجتم را روا کرده حالتی برایم پیش آمد که تاکنون چنین نشده بودم دیدم از همان اتوبوس ، با شخصی به نام رحمان در سبزه میدان اصفهان پیاده شدیم و به طراف امام زاده اسماعیل (ع ) به راه افتادیم ، وارد حیاط امام زاده شدیم دیدم یک روحانی سید جلیل القدری بالای منبر نشسته و عده ای مردم دور او نشسته اند ، آنها را موعظه می کند .
با خود گفتم : من دیگر گوش به حرف این آخوندها نمی دهم و پای منبرشان نمی روم . خواستم از در دوم امام زاده خارج شوم و دنبال کار خویش بروم که ناگهان احساس کردم روی پشت بام امام زاده هستم یکی از پیامبران آنجا به خاک سپرده شده که پنج بقعه او به پشت بام راه داشت از پنجره وارد شدم و آنجا ایوانی داشت تا خواستم بپرم به طرف پایین که یک وقت دیدم بین زمین و آسمان ایستاده ام و اصلا وزنی ندارم و مثل پرکاه سبک هستم . متحیر ماندم چه کنم ، دیدم کنار ایوان بالای بقعه سید بسیار نورانی و جلیل القدری با کمال وقار و متانت نشسته و دست مبارکش را روی زانو گذاشته و تسبیح در دست دارد و مشغول ذکر است . من نگاه تندی به او کردم ولی دیدم او با مهربانی به من نگاه می کند بعد دست مبارکش را به طرف من اشاره نمود و با تندی فرمود: این حرفها یعنی چه ؟ هرکس ختم مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) را یک مرتبه بردارد 20 کیلومتر وارد بهشت می شود . در ضمن آن آقا رحمان هم به آقا گفت : آقا جواز ، جواز . آقا سر مبارک را به علامت اینکه درست می شود پایین انداخت .
از آن حالت که نه خواب بود و نه بیداری به هوش آمدم و شروع به گریه کردم . تا به حال به آن امام زاده نرفته بودم که وقتی این خواب را دیدم بعد که رفتم مشاهده کردم دیدم هرچه در آن عالم دیدم درست است . و مدّتها می گشتم که خدایا ! این ختم بی بی زهرا (سلام اللّه علیها) چیست که آن را انجام دهم ؟ پیدا نکردم تا اینکه یکی از روحانیون اصفهان به نام حاج آقا منصور زاده را دیدم و جریان را نقل کردم ، فرمود: این ختم دو رکعت نماز است و 530 مرتبه بگو اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَهَ وَ اَبیها وََبَعْلِهاوَ بَنیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلْمُک .
گفتم : آقای منصور زاده ! از کجا مطئمن شوم که این همان ختم است ؟ ایشان فرمود: چون شخصی از تهران 40 سال شبهای چهار شنبه به مسجد جمکران مشرف می شد و خود امام زمان به او این ختم را تعلیم فرمود است . (38)
در صبر و شکیبایی تو اول دنیایی
یا فاطمه الزّهرا تو مظهر تقوایی
ام الحسنینی تو هم زوجه شیر حق
هم شافعه محشر هم عصمت کبرایی
ای دخت رسول حق محبوبه یزدانی
مشمول عنایات و دُر دانه یکتایی
مکنونه حقّی تو هم ممتحن حقی
مشهوره در عالم در زهدی وتقوایی
جانها به فدای تو کردی تو فدا جان را
از بهر امام خود در یکه و تنهایی
از میخ در و مثمار شد سینه تو سوراخ
کردی تو فداکاری تا
حدّ توانائی (39)
( 24 ) ترا بجان مادرت
در یزد مرد صالح و با تقوایی زندگی می کرد ، بر خلاف خود برادری داشت که اهل فسق و فجور و بدنهاد بود و آن مرد صالح همواره از عمل برادر خود در رنج و شکنجه و آزار بود . و گاهی از اوقات مردم نزد او می آمدند و از اذیّت و آزار برادرش به او شکایت می کردند به وی می گفتند: برادر تو فلان کس راآزار داده و یا با فلان کس نزاع و جدال نموده . و چون هر روز رفتار بدی از او بروز می کرداز این جهت مردم آن مرد صالح بیچاره را مؤ اخذه و ملامت می کردند . تا اینکه آن مرد صالح اراده زیات مشهد مقدس حضرت رضا (ع ) را نمود . تدارک راه وتوشه شد . و با کاروانی به راه افتاد ، جماعتی جهت مشایعت و بدرقه زوار حضرت رضا (ع ) آمدند .
مرد فاسق هم یابوی خود سوار شد و با مشایعت کننده ها آمد تا آنکه اهل مشایعت بر گشتند ، لیکن آن برادر از مراجعت امتناع نمود و گفت : من فرد بسیار معصیت کاری هستم ، من هم می خواهم به زیارت حضرت رضا(ع ) بروم بلکه به شفاعت آن حضرت خداوند از من عفو و بخشش فرماید .
مرد صالح به جهت خوف اذیت و آزار خود ، در برگردانیدن او ابرام و اصرار زیادی کرد ، لیکن موفق نشد و مرد فاسق گفت : من با تو کاری ندارم یا بوی خود را سوار و با زوّار می روم .
مرد صالح علاجی ندید و سکوت کرد ، و تن به قضا نمود .
چند وقتی نگذشته بود که باز به اقتضای طبیعت خود ، در بین مسافرین بنای شرارت و بد رفتاری را با برادر خود و سایر زوار آغاز نمود و هر روز با یکی مجادله می کرد و دیگران رااذیت و آزار می نمود و مردم پشت سر یکدیگر نزد آن برادر صالح می آمدند و شکایت می کردند و آن بیچاره را آسوده نمی گذاشتند ، تا اینکه آن مرد فاسق در یکی از منازل مریض شد و رفته رفته مرضش شدیدتر شد تا در نیشابور یا منازل نزدیک مشهد وفات کرد .
مرد صالح بدن برادر را غسل داد ، کفن کرد و نماز بر جسدش گزارد ، آنگاه آن را به نمد پیچید و بریابوی خودش بار کرد و با خود به مشهد حمل نمود و پس از طواف دادن او به دور قبر مطهر رضوی (ع ) دفن کرد . لیکن در امر او متفکّر بود که بر او چه خواهد گذشت و با آن اعمال چگونه با او رفتار خواهد شد ؟ ! و بسیار خواهان بود او را در خواب ببیند و از او در این باب تحقیق و بررسی نماید .
تا آنکه دو سه روزی از دفن او گذشت ، برادر خود را در خواب دید که حالش بسیار جالب و خوب است . گفت : برادر ! تو که در دنیا فلان بودی چطور به این مقام رسیدی ؟ گفت : ای برادر ! بدان که امر مرگ وعقاب آن بسیار سخت است و اگر شفاعت این پسر زهرا (سلام اللّه علیها) نبود ، من تا حال هلاک بودم بدان ای برادر که چون مرا قبض روح نمودند ، من خودم را یک پارچه آتش دیدم ، بسترم آتش ، فراشم آتش ، فضای منزل هم پر از آتش شد و من هرچه فریاد می زدم سوختم سوختم شما حاضرین مرا می دیدید ولی اعتنایی نمی کردید . تا آنکه تابوت آورده و مرا داخل آن گذاشتید دیدم آن تابوت منقلب به آتش شد و من فریاد می زدم سوختم سوختم کسی ملتفت من نمی گردید . تا آنکه مرا بردید و برهنه کردید و بالای تخته ای از برای غسل دادن گذاشتید . ناگهان دیدم که تخته هم منقلب به آتش شد هر قدر فریاد می زدم کسی به من توجه نمی کرد ، پس من با خود گفتم : چون بر من آب بریزند شاید از آتش آسوده شوم ؛ لیکن چون لباس از بدنم در آوردند ظرف آب را پر کردند بر بدنم ریختند دیدم که آب هم آتش شد ، من وقتی این چنین مشاهده کردم صدا زدم که بر من رحم کنید و این آتش سوزان را بر من نریزید ، کسی نشنید تا آنکه مرا شسته و برداشتند و روی کفن گذاشتند ، کرباس کفن هم آتش شد . سپس مرا در نمد پیچیدند آن هم آتش ، تابوت هم آتش تا اینکه مرا بر یابو بار کردند . همینطور در آتش بودم و می سوختم و در اثنای راه هر یک از زائرین به من بر می خورد من به او استغاثه می نمودم ولی اعتنایی از هیچ یک نمی دیدم ، تا اینکه داخل مشهد رضوی شدیم و تابوت مرا برداشتند و از برای طواف به جانب حرم حضرت بردند چون به در حرم مطهر رسیدند ناگهان آتش نا پدید شد و من خودم را آسوده و به حال اول دیدم و تابوت و کفن و سایر منضمات را بر حال اول دیدم . مرا داخل حرم مطهر کردند دیدم که صاحب حرم ، حضرت رضا (ع ) بر بالای قبر مطهر خود ایستاده و سر مبارک خود را به زیر انداخته و ابدا اعتنایی به من ندارد . مرا یک دور طواف دادند . چون به بالای سر ضریح مقدس رسیدم پیر مردی را ایستاده دیدم متوجّه به سوی من گردید و فرمود: به امام ، پسر زهرا (سلام اللّه علیها) استغاثه کن تا تو را شفاعت نماید و از این عقوبت برهاند .
چون این سخن را شنیدم متوجه به آن حضرت گردیدم و عرض کردم فدایت شوم مرا دریاب . باز آن حضرت به من اعتنایی نفرمود . بار دیگر مرا به طرف بالای سر مطهر عبور دادند آن مرد اول ، فرمود: استغاثه کن به پسر فاطمه (سلام اللّه علیها) . گفتم : چه کنم که جواب مرا نمی فرماید ؟ فرمود: اگر از حرم خارج شوی باز همان عذاب و آتش است و دیگر علاجی نداری . گفتم : چه باید کرد که آن حضرت توجه نماید و شفاعت کند ؟ فرمود: به مادرش فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) آن حضرت را قسم بده و آن معصومه را شفیعه خود کن ؛ زیرا به مادرش زهرا خیلی علاقه دارد.
چون این سخن را شنیدم شروع به گریه کردم و عرض کردم فدایت شوم ، تو را به حق مادرت فاطمه زهرا صدیقه مظلومه (علیهاالسلام ) قسم می دهم که به من رحم کن و منّت بگذار و مرا ماءیوس نفرما و بر من احسان کن و از در خانه خود مرا مران .
تا حضرت اسم بی بی زهرا (سلام اللّه علیها) را شنید یک نگاهی به من کرد و مانند کسی که گریه راه گلویش را بسته باشد فرمود: اگرچه جای شفاعت از برای ما نگذاشته ای ولی چه کنم که ما را به حق مادرم زهرا قسم دادی . سپس دستهای مبارک خود را به سوی آسمان برداشت و لبهای خود را حرکت داد . گویا زبان به شفاعت گشود . چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم و از عذاب آسوده شدم . در دنیا و آخرت اگر می خواهید امورتان اصلاح گردد اهل بیت را به مادرشان زهرا قسم بدهید تا کارهایتان آسان شود . (40)
بر افلاک حقایق زهره حلم و حیا زهرا
به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا
یگانه بانوی دین فخر نسوان بنی آدم
فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا
بتول طاهره خیر النساء انسیه حوراء
مهین ام الائمه بنت خیر الانبیا زهرا
غمام فضل و کوه حلم و بحر علم و دانایی
سپهر عقل را بدرالدجی شمس الضحی زهرا
زکیّه بضعه ختم رسل صدیقه مطلق
خبیر سرّ ما اوحی به امر مصطفی زهرا
غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او
وگرنه بود دررتبت نبوت را سزازهرا
توسل جوی بر خاتون محشر از صفای دل
که خوش چیده است اسباب شفاعت در
جزازهرا
( 25 ) شفاعت حضرت
یکی از علمای بزرگوار می فرمود: یک روز در شهر دمشق سوار ماشینی شدم که به حرم حضرت زینب (سلام اللّه علیها) بروم ، جوانی کنار من نشسته بود که از قیافه اش پیدا بود خیلی دوست دارد با من حرف بزند ولی تردید داشت که آیا من می توانم با او عربی صحبت کنم یا نه .
من به خاطر آنکه او را برای حرف زدن راحت کنم به عربی از او احوال پرسیدم ، او خیلی خوشحال شد و گفت : سیّدنا مساءله .
گفتم : بپرس ؟ گفت : پدرم اسمش عمر و جدّم اسمش خطّاب بود طبعا پدرم را وقتی می خواستند اسم ببرند می گفتند: عمر خطاب .
او سال گذشته از دنیا رفت ، شبی من او را در عالم خواب دیدم که به خاطر انحراف عقیده و اعمال زشتش سخت در عذاب است .
او به من گفت : فرزندم ! من اسم تو را محمد گذاشتم تو فردا به فلان محل می روی پیرمردی که نامش محمّد است با تو ملاقات می کند و تو را به حقایقی آگاه می سازد؛ از مذهب و دین او پیروی کن که شاید به این وسیله خدای تعالی مرا هم از این عذاب نجات بدهد .
من خیلی به حال پدرم گریه کردم و با همان حال از خواب بیدار شدم .
صبح آن روز به همان محلّی که پدرم گفته بود رفتم و خدمت آن مرد بزرگ که روحانی عالیقدری بود ، رسیدم .
او به من مذهب شیعه را تعلیم داد و سپس مرا وادار به یادگرفتن مسایل اخلاقی نمود . و خیلی برای من زحمت کشید ، متاءسفانه حالا چند روز است که آن استاد هم به رحمت خدا رفته من از شما می خواهم که مرا راهنمایی کنید که چه کنم تا استاد و پدرم را در خواب ببینم و از حال آنها آگاه شوم ؟
من به او دعایی را که مرحوم نوری رحمه اللّه علیه در کتاب جنّه الماءوی نقل می کند و همچنین در بحارالانوار(41) آمده است تعلیم دادم و از او خواستم که فردا شب باز او را در صحن مطّهر حضرت زینب (علیهاالسلام ) ببینم تا برای من نقل کند که خوابی دیده یا آنکه موفّق به آن نشده است .
ضمناً می دانم که شما دوست دارید قبل از آنکه تتمّه قضیّه را نقل کنم دعایی را که به او تعلیم دادم برای شما بنویسم تا شما هم از آن استفاده نمایید . بسیار خوب ولی شرطش این است که ان شاءاللّه اگر موفق به زیارت هر یک از ائمه اطهار (علیهم السلام ) در خواب شدید و پس از بیدار شدن با نشاط مخصوص به خودش حال دعا پیدا کردید مرا هم دعا بفرمایید .
سیّد بن طاووس در کتاب فلاح السائل از ائمّه اطهار(علیهم السلام ) نقل می کند که :
اگر بخواهی کسی را که از دنیا رفته در خواب ببینی با طهارت یعنی با وضو و یا با غسل به خواب و به طرف دست راست بخواب و تسبیح حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) را بگو سپس این دعا را بخوان :
اَللّهُمَّ اَنْتَ الْحَیُّ الَّذی لایُوصَفُ وَ الایمانُ یُعْرَفُ مِنْهُ ، مِنْکَ بَداَتِ الاَْشْیاءُ وَ اِلَیْکَ تَعُودُ فَما اقبلَ منها کُنْتَ
مَلْجاهُ و مَنْجاهُ وَ ما اَدْبَرَ مِنها لَمْیَکُنْ لَهُ مَلْجَاء وَ لامَنْجا مِنْکَ اِلاّ اِلَیْکَ فَاَسْئَلُکَ بِلا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ وَ اَسْاءَلُکَ بِبِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّد (ص ) سَیّد النَّبِیّینَ وَ بِحَقِّ عَلِی خَیْرِالْوَصِیّینَ وَ بِحَقِّ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِساءِ الْعالَمینَ وَ بِحَقِّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ الَّذینَ جَعَلْتَهُما سَیِّدَی شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّهِ اَجْمَعینَ اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اَهْلِ بَیْتِهِ وَ اَنْ تُرِیَنی مَیّتی فِی الْحالِ الَّتی هُوَ فیها
بالا خره این دعا را به او تعلیم دادم او رفت و فردا شب برگشت و گفت : دیشب من تا صبح خوابی ندیدم ولی صبح که نماز را خواندم و خوابیدم پدرم را در حال بدی دیدم . او از من تقاضا می کرد که برای نجاتش حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) را واسطه قرار دهم ، او به من گفت :
من در اینجا فهمیده ام که شفاعت حضرت زهرا (علیهاالسلام ) از همه مؤ ثرتر است ، از آن حضرت از طرف من عذر بخواه ، زیرا من در دنیا محبّت دشمنان او را در دل داشته ام .
من به او گفتم : استادی که معرّفی کرده بودی از دنیا رفته او را در آنجا دیده ای ؟
گفت : نه او را در جایی که ما هستیم نمی آورند . (42)
ای در درج حیا و آیت عظمی
بضعه خیر الوری و مریم کبری
فاطمه ام الائمه دخت محمد(ص )
بهرتو ایجاد گشته سبعه اباء
ام کتاب ام فضل ام علومی
ام ابیهات خوانده خواجه اسری
راضیه مرضیه و تقیّه نقیه
همسر حیدر علی عالی اعلا
نام تو صدیقه و بتول و زکیه
طاهره منصوره و محدثه عذرا
عالم امکان ز
نور روی تو روشن
خوانده شدی زین سبب به زهره زهرا(43)
( 26 ) من خانه می خواهم
حضرت حجه الاسلام و المسلمین جناب آقای مجتبی بلوچیان در کتاب شریف خود به نام بازار مکافات نوشته اند: در حدود سال 1368 هجری شمسی از جهت مسکن تحت فشار بودم تا جایی که مجبور شدم همسر و فرزندانم را به روستایی نزدیکی دماوند ببرم و خود در حجره طلبگی مدرسه سکنی گزینم . چندین ماه گذشت و من مشغول خواندن درس و تدریس بودم و آخر هفته فقط شبی را در کنار خانواده ام می رفتم و آن هم چون شبهای جمعه جلسه ای در تهران داشتم مجبور بودم به خاطر آن جلسه زن و فرزند را ترک نموده به تهران بیایم . لذا وضع اسفباری برایم پیش آمده بود گاهی عصر جمعه که می خواستم از نزد خانواده ام بیایم بچه ها به من می چسبیدند و گریه می کردند که بابا تو را به خدا نرو . و همسرم هم گریه می کرد ولی من چاره ای نداشتم و باید برای درس بر می گشتم و لذا خود نیز گاهی با دل داغدار و دیده اشکبار از آنها جدا می شدم و گاهی به خداوند متعال عرض می کردم : خداوندا ! خودت از خزانه غیب کرمی فرما .
حتّی شبی دو بچه ام را به حجره آوردم و شب را پیش خودم خواباندم و بعضی از افراد این مسایل را می دیدند اما خوب چاره ای نبود . تا اینکه در ایام دوم فاطمیّه (علیهاالسلام ) یعنی سوم جمادی الثانی قرار گرفتم و روز قبلش پس از اتمام درس به همان روستا رفتم شب را نزد آنها بودم ولی صبح که اتفاقا مدرسه ما هم تعطیل بود ولی طبق معمول که در وفیات همیشه در آنجا اقامه عزا می شد ، تصمیم مراجعت به مدرسه گرفتم که با ناراحتی خانواده ام مواجه شدم آنها گفتند: امروز تعطیل است چرا نمی خواهی پیش ما باشی ؟
گفتم : امروز دلم می خواهد درعزای حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) شرکت کنم و از حضرت یک خانه بگیرم . تا این سخن را گفتم ، همسرم که تاکنون ناراحتی زیادی کشیده بود راضی شد و گفت : حال که می خواهی از حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) خانه بگیری مخالفتی ندارم تازه خوشحال هم هستم .
من برگشتم اما چون راه دور بود تا به مدرسه رسیدم هنگام سینه زنی بود من هم در حلقه طلاب نشستم و به سینه زدن مشغول گردیدم در همان آن به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) عرض کردم : بی بی جان ! خانم ! من از شما یک خانه می خواهم . شما که مشکلات ما را می دانی . و خلاصه آن مجلس تمام شد . درست نمی دانم 10 یا 12 روز گذشت یا بیشتر و یا کمتر ولی مطمئنم که بیست روز از هنگام توسل من نمی گذشت که روزی سر درس بودم و مشغول تدریس ، کسی آمد و به من گفت : استاد حاج آقا مجتهدی با شما کار دارند . گفتم : دارم تدریس می کنم ، ایشان رفت و دوباره آمد ، فرمودند: با شما کار دارند و گفتند: تدریس را رها کنید . من درس را رها کردم و به همراه ایشان از مدرسه بیرون آمدیم هوا بسیار سرد بود و برف هم از آسمان می بارید با ایشان در بین کوچه می رفتیم و من دقیقا نمی دانستم که ایشان با من چه کاری دارند . تااینکه درون کوچه ای رسیدیم و درب منزل نوسازی توقف کردند که دارای سه طبقه بود کلید انداختند و به اتفاق داخل منزل شدیم و گفتند: طبقه دوم و سوم این منزل مال مدرسه و وقف طلاب است و مرا به طبقه دوم بردند و در را باز کردند ومنزلی دیدم که حتی تصورش را هم نمی توانستم بکنم و کلید آن را در اختیار من گذاشتند و فرمودند: این خانه در اختیار شماست . فردا می توانید آیینه و شمعدانتان را بیاورید .
در حالی که خدا را گواه می گیرم من اصلا راجع به منزل با احدی جز همسرم صحبت نکرده بودم که می خواهم از حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) خانه ای بگیرم اما الطاف آنها عمیم است و تا حال که سال 1371 می باشد و این کتاب را می نویسم در همان منزل سکنی داریم این از برکات توسل به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) است . (44)
ای افتخار عالم هستی لقای تو
پاینده چون بقای حقیقت بقای تو
اسلام سر فراز به ایمانت از نخست
خورشید پرتوی زفروزنده رأ ی تو
من هیچ کس دگر نشناسم به روزگار
بانوی خاندان فضیلت سوای تو
الحق که هرچه فخر و شرف بود در جهان
می خواست خاص شخص توباشدخدای تو
فرزند مصطفائی و زهرای پاکدل
ای مصطفا بی تو همه محو صفای تو
مانند شمع سوختی و اشک ریختی
جانسوز همچو ناله نمی
شد نوای تو
آتش زدند دوزخیان چون در بهشت
آتش گرفت جان جهان از برای تو
برحال تو اگر درو دیوار ناله کرد
نبود عجب که بود عجب ماجرای تو
( 27 ) به یاد پهلوی شکسته
بَشّار یکی از اصحاب با وفای آقا امام صادق (ع ) است ، می گوید: رفتم خانه امام صادق (ع ) دیدم حضرت دارد رطب تازه می خورد ، حضرت فرمود: بشّار بیا رطب بخور . گفتم : آقا نمی خورم . فرمود: میل کن . گفتم : آقا بغض راه گلویم را گرفته ناراحتم نمی توانم بخورم . فرمود: چرا ؟ گفتم : آقا من داشتم می آمدم یک پیر زنی از این شیعه ها پایش لیز خورد یک وری و با پهلو به زمین خورد ، تا به زمین افتاد ، به ظالمین به جدّه ات زهرا (علیهاالسلام ) لعنت کرد . نوکران حکومتی شنیدند ، او را گرفتند ، می زدند و می بردند . امام صادق (ع ) ناراحت شد . آن وقت حضرت کوفه بود ، فرمود: بشّار بلند شو برویم مسجد سهله برایش دعاکنیم .
بشار می گوید: امام صادق (ع ) آمد مسجد کوفه و دو رکعت نماز خواند و دعا کرد؛ فرمود: برو آزادش کردند دارد می آید . گفت : آمدم دیدم آزادش کرده اند ، دارد می آید . گفتم : من رفتم به آقا گفتم و آقا دعا کرد . بیا به عنوان تشکر برویم نزد آقا ، آمد خدمت آقا سلام کرد ، حضرت جواب داد و فرمود: ای زن ! چرا وقتی به زمین خوردی به ظالمین جدّه ما فاطمه لعنت کردی ؟ گفت :
آقا برای این که وقتی به زمین خوردم پهلویم درد آمد ، من به یاد مادرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) افتادم .
ای سیّدها مادرتان شب ها نمی خوابید ، آنقدر از این درد پهلو ناله می کرد ، آنقدر از این درد سینه ناله می کرد ، سینه زهرا چرا ؟ مرحوم آیه اللّه کمپانی ، مرحوم آقا شیخ محمد حسین اصفهانی استاد آیت اللّه العظمی میلانی (رضوان اللّه تعالی علیهما) این شعر را بخوانم ترجمه کنم غوغا کرده می گوید:
و لستُ ادری خبر المسمارِ
سَلْ صَدْرَها خزینه الاسرارِ
برای این که این شعر را بفهمید من این مقدمه را باید بگویم : درهای خانه های سابق یک لنگه در بود مثل درهای بعضی از باغها که هنوز هم هست ، چهار تا تخته پهلوی هم می گذاشتند یک در بوده این را می بستند و باز می کردند . مثل حالا درها دو لنگه دری و چهار لنگه دری نبوده ، در خانه علی (ع ) یک لنگه بوده فاطمه ما پشت در بوده ، امام صادق (ع ) می گوید: این طرفی که مادر ما ایستاده بود در دو تا میخ داشته مرحوم حاج شیخ می گوید: وَ لَسْتُ اَدْری خَبَرَ المِسمارِ .
می گوید: من چه می دانم قصه میخ در چه بوده می گوید اگر می خواهی بفهمی برو از سینه فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) بپرس سَلْ صدرها خزینه الاسرار . (45)
هرکه ندارد به دل محبت زهرا
دیده خود پوشد از شفاعت زهرا
هاجر و حوّا صفیه ساره و مریم
فضه صفت مفتخر به خدمت زهرا
به به از این منزلت که آمده برتو
ز آنچه تصور کنی فضیلت
زهرا
آه که با این جلال با و جه و شرافت
بود فزون از جهان مصیبت زهرا
آری خود اختفای مدفن پاکش
شاهد عالی بود ز غربت زهرا
پهلویش از ضرب در شکست و دریغا
گشت از آن آشکار رحلت زهرا
پهلوی زهرا شکست و قلب پیمبر
پشت علی شوی یا فتوت زهرا
بازویش از ضرب تازیانه سیه شد
آه از آن درد بی نهایت زهرا(46)
( 28 ) حسن (ع ) فرزندم است
یک نفر از منبری های مهم تهران مرحوم شیخ علی اکبر تبریزی بود ، خیلی منبری خوبی بود ، دو خوبی داشت :
اوّلا: یک آدم رشیدی بود ، ثانیاً: آدم متدیّن و عالی بود . حاج شیخ علی اکبر تبریزی ، آن چند سال که من نجف بودم ایام فاطمیّه به عراق می آمد . فاطمیه اول را کربلا منبر می رفت فاطمیه دوم نجف ، من از خودش شنیدم می گفت : من جوان بودم تبریز منبر می رفتم ، ماه رمضان تا شب 27 ماه رمضان پیش نیامد ، ما شبی نامی از آقا امام حسن (ع ) ببریم غرضی هم نداشتم ، زمینه حرف جور نشد . گفت : همان شب 27 رفتم خانه ، خوابیدم در عالم رؤ یا به محضر مقدس بی بی فاطمه (سلام اللّه علیها) مشرف شدم ، (خوشا به حال نوکری که خائن نباشد و اربابش دوستش داشته باشد ، خدایا آیا می شود به ما هم لطف کنی ، ما هم طوری زندگی کنیم که آل محمد (علیهم السلام ) ما را بخواهند ؟ خدایا می شود طوری برنامه مان را درست کنی چهار روزی که زنده هستیم اربابمان امام زمان (ع ) ما را بخواهد) .
گفت : همان شب پس از تشرّف به محضر مقدس بی بی فاطمه (علیهاالسلام ) سلام کردم ، حضرت کدرانه جوابم داد . گفتم : بی بی جان من از آن نوکرهای بی ادب نیستم ، اسائه ادبی خیال نمی کنم از من سر زده باشد که از من کدر شده باشید ، چرا این طور جواب مرا می دهید ؟
حضرت فرمود: حاج شیخ ! مگر حسن (ع ) پسر من نیست ؟ (فهمیدم کار از کجاست ) چرا یادی از حسنم نمی کنید ؟ حسنم غریب است ، حسنم مظلوم است . (47)
به دل از سوز عشقت آتشی برپاست یا زهرا
به دامان از غم هجر تو اخترهاست یازهرا
غم و سوزی که از مظلومیت بنشسته بردلها
چو نام دلنشینت تاابد برجاست یا زهرا
به یاد خوردن سیلی و آن بشکسته پهلویت
به دل بار غمی افزون تر از دنیاست یا زهرا
اگرچون گل شدی پرپر خزان گشته بهارانت
علی هم بی شکیب و خسته و تنهاست یا زهرا
ندارد روز و شب بی تو ، نه هم گامی نه آرامی
غم و رنج فزون از چهره اش پیداست یازهرا
( 29 ) بچه سید
در شرح قصیده ابی فراس از کتاب درالنظیم از احمد حنبل که یکی از علمای چهار مذهب سنّیان است نقل کرده که می گوید:
شبی مردی را دیدم که پرده کعبه را گرفته بود و به درگاه خدا گریه و زاری می کرد پیش رفتم و گفتم : برادر ! به تو چه رسیده که اینطور گریه و زاری می کنی ؟ گفت : من یکی از بنّاهای منصور دوانقی بودم ، امر عجیبی برای من اتّفاق افتاده به تو می گویم به شرط اینکه آن را به کسی نگویی . گفتم : خدا شاهد است تا تو زنده ای به کسی نمی گویم .
گفت : شبی منصور مرا طلبید و شصت نفر از اولاد علی (ع ) را به من تسلیم کرد و گفت : امشب تا صبح نشده است باید اینها را میان دیوارها بگذاری . من هم پنجاه و نه نفر آنها را با کمال ترس میان دیوار گذاشتم . یک پسری باقی ماند که هنوز خط عارضش ندمیده و گیسوان بلندی داشت و نوری در صورتش ظاهر بود همین که خواستم او را زیر دیوار بگذارم دیدم مثل ابر بهاری گریه می کند و مضطرب است . سبب را پرسیدم ؟ گفتم : چرا اینطور گریه می کنی ؟ گفت : به خدا برای خودم گریه نمی کنم ، گریه ام برای مادر پیرم است که مخالفت او را کردم . مدّت یک سال بود مرا در خانه حبس کرده بود از ترس اینکه مبادا دشمنها مرا بگیرند . هر وقت می خوابید دست به گردنم می انداخت ، اگر برمی خاستم او هم بر می خاست ، اگر می خوابیدم او هم می خوابید ، ولی خواب نمی رفت . دیروز مادرم پیش من نبود از خانه بیرون آمدم نوکرهای خلیفه مرا گرفتند و آوردند پیش منصور ، الحال تو مرا میان دیوار می گذاری . مادرم از من خبر ندارد ، نمی داند من کجا رفته ام ، می ترسم از غصه من هلاک شود . پرسیدم : مادر تو غیر از تو هم فرزندی دارد ؟ گفت : نه به خدا .
با خود گفتم ، ای نفس ! وای بر تو ، برای مال دنیا خود را به عذاب آخرت گرفتار می کنی ، به خدا قسم خدمتی برای خدا به او می کنم . سپس رفتم پیش پسرم و قصه آن سید را به او گفتم : بعد گفتم : ای فرزند آیا راضی می شوی تو را عوض این سید علوی زیر دیوار بگذارم و روزنه ای برای نفس کشیدنت درست کنم و فردا شب بیایم تو را بیرون آورم ؟
گفت : بلی پس گیسوان آن سید را بریدم و صورتش را هم سیاه کردم و لباس کهنه ای به او پوشانیدم ، مثل بچه بناها . بعد پسرم را میان دیوار گذاشتم و نزدیک صبح که شد آن بچه سید را برداشتم با خودم آوردم به منزل . در بین راه با خود فکر می کردم ، اگر منصور بر این امر مطلع شود و اگر زوجه ام بفهمد پسرش را زیر دیوار گذارده ام چه کنم . در این اثنا به منزل رسیدم از ترس و نگرانی وسط خانه افتادم و بیهوش شدم . ناگهان صدای در خانه بلند شد من بیشتر وحشت کردم ، گفتم : خلیفه مطلع شده و فرستاده مرا ببرند و به قتل برسانند .
کنیزم رفت پشت در ، صدا زد . پشت در کیست ؟ فرمود: من فاطمه زهرا دختر پیغمبرم بگو به مولایت پسر ما را بیاورد و فرزندش را بگیرد . من بی اختیار برخاستم و رفتم در خانه . گفتم : خانم چه می فرمایی ؟ فرمود: ایها الشیخ صنعت معروفا للّه و ان اللّه لایضیع اجر المحسنین فرمود:
ای مرد ! کار خوب کردی ، خدا اجر نیکوکاران را ضایع نمی کند فرزند ما را بیاور و فرزندت را بگیر . نگاه کردم دیدم فرزندم صحیح و سالم است . او را گرفتم و آن بچه سید را آوردم و تحویل دادم و به آن خانم رو کردم و همان وقت توبه کردم و آمدم به اینجا همینکه منصور فهمیده بود که من فرار کرده ام فرستاده بود تمام اموال مرا تصرف کرده بودند امیدوارم که خدا توبه مرا قبول کند . (48)
زن مگو نور خدای ذوالجلال
کافرینش را بدی اصل کمال
زینت خلد برین و زیب عرش
کی زبان دارد به تعریفش مجال
دخت احمد همسر مولا علی
قدروالایش برون از هر خیال
معدن عصمت ، امامت را اساس
بحر عفّت جمله نیکی را جمال
لیله القدر و مبارک کوثر است
ام خاتم را چسان توصیف حال
فاطمه صدیقه زهرا بتول
یک جهان معناست در هریک سؤ ال
( 30 ) در همه منازل با کاروان
در مقتل شیخ حسن آل عصفور نقل شده است که : زجر ابن قیس در یکی از منازل شام دید ، شتر سکینه عقب افتاده و آن مظلومه گریه می کند و می گوید: یا ابتاه این انت و نحن سبایا این انت و نحن علی الاقتاب و العاریات یعنی :
پدر جان ! کجایی که ما را اسیر کردند و بر شتران بی روپوش سوار کردند .
زجر ابن قیس پیش رفت و گفت : ای سکینه ! چرا گریه می کنی ؟ گریه آن مظلومه شدّت گرفت . آن ظالم بی رحم عوض آنکه آن بچه را دلداری دهد ، پیش رفت و نیزه ای به پهلوی سکینه زد و آن مظلومه را از شتر به روی زمین انداخت و شتر را برداشت و رفت ، و کانت زینب (علیهاالسلام ) بنت علی من کثره البکاء نائمه زینب (علیهاالسلام ) از بس گریه کرده بود میان محمل خوابش برده بود در خواب برادرش حسین (ع ) را دید ، که حضرت فرمود: ای خواهر خوب یتیم داری می کنی ! !
زینب (علیهاالسلام ) بی اختیار از خواب بیدار شد و صدا زد: یا سکینه یا بنت اخی این انت . ای سکینه ! ای دختر برادر ! کجایی ؟ جواب نشنید ، زینب (علیهاالسلام ) پیاده شد و برگشت از دنبال قافله ، یک مرتبه یک سیاهی به نظرش رسید ، پیش رفت و دید خانمی است که سر سکینه را به دامن گرفته . فقالت : یا زینب اهکذا تحرس الایتام اهکذا تسمع وصیه اخیک الحسین فرمود: ای زینب ! این طوری یتیمان برادرت حسین (ع ) را پرستاری می کنی ؟ این قسم به وصیت برادرت عمل می کنی ؟
زینب (علیهاالسلام ) می فرماید: صدای او به گوشم آشنا آمد نگاه کردم دیدم مادرم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) است . گفتم : مادر ! شما که همراه ما نبودی چرا لباس سیاه پوشیده ای ؟
فرمود: زینب جان ! من در همه منازل با شما بودم .
بلی بی بی زهرا (سلام اللّه علیها) همه جا با اهل بیت بود حتی چنانچه دیر راهب گفت : وقتی که وارد حجره شدم ، دیدم نور از آن صندوق بالا می رود ، ناگاه صدای زنی را شنیدم که صدا می زد ای غریب مادر ای شهید مادر . . .
. (49)
دُخت رسول و این همه خونین جگر چرا ؟
فلک نجات و غرقه به موج خطر چرا ؟
در مدّتی قلیل بسی درد وداغ دید
یک مادر جوان و خمیده کمر چرا ؟
مسجد کنار خانه و زهرا به درد و رنج
می رفت بر زیارت قبر پدر چرا ؟
با داعی صحابی خیر البَشَر بگو
چندین جفا به دختر خیر البشر چرا ؟ (50)
( 31 ) محبّت زهرا (س )
سیّد جلیل القدر و عالم بزرگوار مرحوم علامه سید مهدی بحر العلوم کسی که بارها خدمت حضرت بقیه اللّه الاعظم حجه بن الحسن (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف ) مشرف شده ، فرمود:
شبی در عالم رؤ یا کسی به من فرمود: فردا صبح به مسجد حنانه برو مردی را آنجا می بینی ، به او بگو ما خون بغداد را شستیم و تو به دکان خود باز گرد و مشغول کار خود شو .
از خواب بیدار شده و یک عده از طلاّب را برداشته و به مسجد حنانه رفتیم ، کسی را در آنجا ندیدم جز یک نفر که در گوشه ای از مسجد خواب بود ، قدری می خوابید و قدری بیدار می شد . مثل کسی که وحشت دارد ، چون صدای همهمه ما به گوشش خورد سر برداشته و پا به فرار گذاشت ، به خیال اینکه اینجا صحراست . ولی وقتی که خوب نگاه کرد ، دید یک مشت از اهل علم و محترمین اطرافش هستند .
علامه بحرالعلوم می فرماید: ای مرد ! برخیز به بغداد برو سر دکان و مشغول کسب و کار خود شو ، زیرا خون بغداد را شستند و ترسی نداشته باش .
آن مرد گفت : اینجا کجاست؟
گفتند: نجف اشرف مسجد حنانه .
علامه بحر العلوم فرمود: تو کیستی و خون بغداد چه بوده ؟ گفت : ای سید بزرگوار ! همین قدر بدانید که نجات من فقط از کرامت جده شما فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) است .
من یک نفر قهوه چی در کنار شط بغداد چای فروشم ، یک روز صبح هنوز آفتاب نزده بود یک نفر از این مأ موران عثمانی ، کلاه سرخ بر سر ، و خنجری که دسته آن مرصّع و دانه نشان بود ، بر کمر بسته و شکم بزرگی هم داشت ، وقتی که روی تخت قهوه خانه که مشرِف به شط بود نشست به من گفت : قهوه بیار . فنجانی قهوه برایش بردم . وقتی آشامید به بی بی عالم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) ناسزا گفت : من باور نکردم ، با خود گفتم غلط شنیدم . دو باره فنجانی قهوه برایش بردم باز شنیدم ناسزا گفت . آتش به قلبم افتاد عقل از سرم پرید و چشمانم تاریک شد و هنوز کسی داخل قهوه خانه ام نشده بود نزد آن ملعون رفتم و با ادب و روی باز گفتم : یا افندی خنجر مرصّعی داری کارِ کجاست ؟
گفت : کار فلانجا .
گفتم : بده ببینم ، چون خنجر به دستم رسید ، چنان بر شکم او زدم که تا سینه اش درید و او را از بالای تخت به شط انداخته و پا به فرار گذاشتم ؛ چون یقین داشتم اگر بمانم خون آن ملعون تمام آن شط را آلوده می کند . و تا رمق داشتم میان نخلستانها می
دویدم و نمی دانستم به کجا می روم و خود را در نخلستانها پنهان کردم که از خستگی خوابم برد ، دیگر از خود خبر نداشتم و حالا خودم را اینجا می بینم .
حضرت علامه بحر العلوم او را پس از نوازش روانه بغداد کرد . (51)
گر نگاهی به ما کند زهرا
دردها را دوا کند زهرا
بر دل و جان ما صفا بخشد
گر نگاهی به ما کند زهرا
کم مخواه از عطای بسیارش
که آنچه خواهی عطا کند زهرا
نه عجب گر به شأ ن او گویند
خاک را کیمیا کند زهرا
این مقام کنیز او باشد
تا دگر خود چها کند زهرا
از کمال عبادت و طاعت
حکم بر ما سوی کند زهرا(52)
( 32 ) صدای ناله حضرت
حضرت آیه اللّه خزعلی فرمودند: آقای حسان که از شعرای بنام است که چندین کتاب شعری هم دارد می گفت : در اوج ناراحتی و بیماری مرحوم آیه اللّه امینی صاحب کتاب شریف الغدیر که شیفته و دلداده خاندان پیغمبر اکرم (ص ) بود ، عرض کردم : آیا تا به حال برای شما معلوم نشده که قبر حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) در کجاست و در چه نقطه ای باید ایشان را زیارت کرد ؟
می گوید: مرحوم حضرت آیه اللّه علامه امینی لحظاتی را سکوت کردند و بعد فرمودند: هر وقت به مدینه می رفتم ، صدای ناله و ضجه جانگاه و جانسوز حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) به گوشم می رسید ، تو داری از قبرش صحبت می کنی ، در حالی که هنوز ناله حضرت در مدینه طنین افکن است . (53)
در راه تو گر بلا ببارد بر ما
ما را چه غم است که لطف تو شامل
ماست
ما دیده گشوده ایم بر معرفتت
ای دفتر ما به شاءن تو عاقل ماست
آن کس که ندارد ز ولای تو نشان
گر عالم دهر است ولی جاهل ماست
ما دست گدایی به ولای تو زدیم
در حشر یقین عطای تو حاصل ماست
( 33 ) راه توسل
حضرت آیه اللّه خزعلی فرمودند: یکی از دوستان مرا به منزل خودش دعوت کرد ، بعد از صرف ناهار برای استراحت به اتاقی رفتم دیدم که عکس امام راحل در زیر پا قرار می گیرد ، احترام کردم و جای دیگری را برای استراحت انتخاب نمودم . گفتم : منِ طلبه نباید نسبت به این مجاهد بزرگ بی اخترامی کنم .
این بعد از ظهر روز شنبه بود ، شب یکشنبه در تهران در عالم خواب دیدم که حضرت امام دستها را بلند کرده و خدا را به نام مقدّس حضرت زهرا سه مرتبه قسم می دهد بدینگونه : الهی بفاطمه الزهراء ، بفاطمه الزهراء ، بفاطمه الزهراء با دو دست لرزان کشیده بسوی آسمان .
بعد که بیدار شدم استنباط کردم که آن ادب و احترامی را که به ساحت مقدّس فرزند زهرا(علیهاالسلام ) انجام دادم ، ایشان هم راه توسّل را از طریق حضرت زهرا(علیهاالسلام ) به من نشان دادند و به من یاد دادند که حضرت زهرا(علیهاالسلام ) برای برآوردن حاجات ، بهترین وسیله است . (54)
ای نام تو از نام خدا ، یا زهرا
ذکر تو شفای دردها ، یا زهرا
از بهر خدا به دوستان کن نظری
حاجات همه روا نما ، یا زهرا
هستیم به زندان بلا و دشمن
ما را ز بلا رها نما یا زهرا
ما جمله گرفتار و فقیرو بیمار
از حق به طلب چاره ما ،
یا زهرا
تو شافعه محشر و ما غرق گناه
بخشای گناه جمله را ، یا زهرا
( 34 ) توسل به حضرت زهرا (س )
حضرت حجه الاسلام و السملین جناب حاج آقای رازی (که خدا ان شاءاللّه ایشان را شفاء عنایت فرماید) در گنجینه دانشمندان (55) از مرحوم حجه الاسلام آخوند ملاّعباس سیبویه یزدی نقل می کند که فرمود:
پسر عمویی به نام حاج شیخ علی داشتم که از علما و روحانیون یزد بود . یک سال آن مرحوم با چند نفر از دوستان یزدی برای تشرّف به حج به کربلا مشرّف شده و به منزل ما وارد شدند و پس از چند روز به مکّه عزیمت نمودند . من بعد از انجام مراسم حج ، انتظار مراجعت پسرعمویم را داشتم ولی مدّتها گذشت و خبری نشد . خیال کردم که از مکّه برگشته و به یزد رفته است . تا اینکه روزی در حرم مطهّر حضرت سیّدالشهداء (ع ) به دوستان و رفقای او برخوردم و از آنان جویای احوال او شدم ولی آنها جواب صریح به من ندادند ، اصرار کردم مگر چه شده اگر فوت کرده است بگویید .
گفتند: واقع قضیّه این است که روزی حاج شیخ علی به عزم طواف مستحبی و زیارت خانه خدا ، از منزل بیرون رفت و دیگر نیامد؛ ما هر چه و در باره او تجسّس و تحقیق کردیم از او خبری به دست نیاوردیم ، ماءیوس شده حرکت نمودیم و اینک اثاثیه او را با خود به یزد می بریم که به خانوداه اش تحویل دهیم . احتمال می دهیم که اهل سنّت او را هلاک کرده باشند .
من از شنیدن این خبر بسیار متاءثّر شدم.
تا اینکه بعد از چندسال روزی دیدم در منزل را می زنند . در را باز کردم ، دیدم پسر عمویم است . بسیار تعجّب کردم و پس از معانقه و روبوسی گفتم : فلانی کجا بودی و از کجا می آیی ؟
گفت : همین الا ن از یزد می آیم .
گفتم : اینطوری که نقل کردند ، تو در مکّه گم شده بودی ، چطور از یزد می آیی ؟
گفت : پسر عمو ، دستور بده قلیان را حاضر کنند تا رفع خستگی کنم ، شرح حال خودم را برای شما خواهم گفت .
بعد از صرف قلیان و استراحت ، گفت : آری روزی پس از انجام مراسم حجّ از منزل بیرون آمدم و به مسجدالحرام مشرّف شدم ، طواف کرده و نماز طواف خواندم و به منزل بازگشتم ، در راه ، مردی را با ریش تراشیده و سبیلهای بلند دیدم که با لباس افندیها ایستاده بود ، تا مرا دید قدری به صورت من نگاه کرد و بعد جلو آمد و گفت : تو شیخ علی یزدی نیستی ؟ گفتم : چرا .
گفت : سلام علیکم ، اهلاً و مرحبا ، و دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و دعوت کرد که به منزلش بروم . با آنکه وی را نمی شناختم ، با اصرار مرا به خانه خود برد و هر چه به او گفتم : شما کیستید ، من شما را به جا نمی آورم ، گفت : خواهی شناخت ، مرا فراموش کرده ای ، من از دوستان و رفقای شما هستم .
خلاصه ظهر شد .
خواستم بیایم ، نگذاشت . گفت : همه جای مکّه حرم است ، همین جا نماز بخوان . و برایم ناهار آورد و من هر چه گفتم رفقایم نگران و ناراحت می شوند ، گفت : چه نگرانی ؟ اینجا حرم امن خدا است .
خلاصه شب شد و نگذاشت من بیابم . بعد از نماز عشا دیدم افراد مختلفی به آن منزل می آیند تا جماعتی شدند و آن شخص شروع کرد به بد گفتن و مذمت کردن شیعه ها ، گفت : این شیعه ها با شیخین میانه خوبی ندارند ، مخصوصاً با خلیفه دوّم ، و اینها شبی را در ماه ربیع الاوّل به نام عیدالزهرا دارند که مراسمی را در آن شب انجام می دهند و از وی برائت و تبرّی می جویند ، و این هم یکی از آنهاست . و اشاره به من کرد . و چند مذمت از شیعه و آنها را بر علیه من تحریک نمود که همه آنها بر من خشمناک شده و بر قتل من هماهنگ شدند .
من هر چه گفته های او را انکار کردم ، او بر اصرار خود افزود و در آخر گفت : شیخ علی ! مدرسه مصلّی یزد یادت رفته ؟ !
تا این جمله را گفت ، به خاطرم آمد که در زمان طلبگی در مدرسه مصلّی همسایه ای به نام شیخ جابر کردستانی داشتم که او سنّی بود و از ما تقیّه می کرد و در شب مذکور که طلبه ها جلسه جشن داشتند او به حجره خود می رفت و در را به روی خود می بست ، ولی بعضی از طلبه ها می رفتند و در حجره او را باز می کردند و او را می آوردند و در مقابل او شوخی می کردند و بعضی از حرفها را می زدند و او چون تنها بود سکوت و تحمّل می کرد .
گفتم : تو شیخ جابر نیستی ؟ گفت : چرا شیخ جابرم ! گفتم : تو که می دانی ، من با آنها موافق نبودم .
گفت : بلی ، امّا چون شیعه و رافضی هستی ، ما امشب از تو انتقام خواهیم گرفت . هر چه التماس کردم و گفتم : خدا می فرماید: و من دخله کان آمناً گفت : جرم شما بزرگ است و تو ماءمون نیستی .
گفتم : خدا می فرماید: و ان احد من المشرکین استجارک فاجره . . . گفت : شما از مشرکین بدتر هستید ! خلاصه ، دیدم مشغول مذاکره در باره کیفیّت قتل و کشتن من هستند .
به شیخ جابر گفتم : حالا که چنین است ، پس بگذار من دو رکعت نماز بخوانم . گفت : بخوان .
گفتم : در اینجا ، با توطئه چینی شما برای قتل من ، حضور قلب ندارم .
گفت : هر کجا می خواهی بخوان که راه فراری نیست .
آمدم توی حیاط کوچک منزل ، دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا صدیقه کبری (سلام اللّه علیها) خواندم و بعد از نماز و تسبیح به سجده رفتم و چهار صد و ده مرتبه یا مولاتی یا فاطمهُ اغیثینی گفتم و التماس کردم که راضی نباشید من در این بلد غربت به دست دشمنان شما به وضع فجیع کشته شوم و اهل و عیالم در یزد چشم انتظار بمانند .
در این حال روزنه امیدی به قلبم باز شد ، به فکرم رسید بالای بام منزل رفته خود را به کوچه بیندازم و به دست آنها کشته نشوم و شاید مولایم امیرالمؤ منین علی بن ابی طالب (ع ) با دست یداللهی خود ، مرا بگیرد که مصدوم و زخمی نشوم .
پس فوراً از پله ها بالا رفتم که نقشه خود را عملی کنم . به لب بام آمدم . بامهای مکّه اطرافش قریب یک متر حریم و دیواری دارد که مانع سقوط اطفال و افراد است . دیدم این بام اطرافش دیوار ندارد . شب مهتابی بود . نگاهی به اطراف انداختم ، دیدم گویا شهر مکّه نیست ، زیرا مکه شهری کوهستانی بوده و اطرافش محصور به کوههای ابوقبیس و حرا و نور است ، ولی اینجا فقط در جنوبش رشته کوهی نمایان است ، که شبیه به کوه طرز جان یزد است .
لب بام منزل آمدم که ببینم ناصبی ها چه می کنند ؟ با کمال تعجب دیدم اینجا منزل خودم در یزد می باشد ! گفتم : عجب ! خواب می بینم ؟ ! من مکّه بودم و اینجا یزد و خانه خودم است .
پس آهسته بچه ها و عیالم را که در اتاق بودند صدا زدم .
آنها ترسیدند و به هم گفتند: صدای بابا می آید .
عیالم به آنها می گفت : بابایتان مکّه است ، چند ماه دیگر می آید . پس آرام آنها را صدا زدم و گفتم : نترسید ، من خودم هستم ، بیایید در بام را باز کنید . بچه ها دویدند و در را باز کردند . همه مات و مبهوت بودند .
گفتم : خدا را شکر نمایید که مرا به برکت توسل به حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) از کشته شدن نجات داد و به یک طرفه العین مرا از مکّه به یزد آورد ، سپس مشروح جریان را برای آنها نقل کردم . (56)
فضل زهرا را بشر کی می توان احصا کند
قطره را قدرت نباشد وصف از دریا کند
گر قلم گردد همه اشجار و دریاها مداد
ور خدا ارض و سما را دفتری بیضا کند
در نوشتن جنّ و انس و حاملین عرش و فرش
عاجزند الاّ که حق توصیف از زهرا کند(57)
( 35 ) احترام به اسم زهرا(س )
محبّت حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) و در نتیجه تشرف و ملاقات با حضرت بقیه اللّه (روحی فداه ) بسیار مؤ ثر است ؛ زیرا تمام ائمه اطهار (علیهم السلام ) که در رأ س مصادر کارند به آن حضرت فوق العاده علاقه دارند و نسبت به آن مخدره کمال احترام را قائلند .
و در روایات بسیاری محبّت حضرت صدّیقه کبری (علیهاالسلام ) توصیه شده و آن را اکسیر تمام امراض روحی می دانند .
در این زمینه جریانی نقل شده که بسیار پر اهمیت است :
در زمان مرحوم آقای حاج شیخ محمد حسین محلاتی شخصی با لباسی مندرس و کوله پشتی وارد مدرسه خان شیراز می شود و از خادم مدرسه اتاقی می خواهد . خادم به او می گوید: باید از متصدی مدرسه که آن وقت شخصی به نام سیّد رنگرز بوده درخواست اتاق بکنی .
لذا آن شخص به متصدّی مدرسه مراجعه می کند و درخواست اتاق می کند . او در جواب می گوید: اینجا مدرسه است و تنها به طلاّب علوم دینیّه حجره می دهیم .
آن شخص می گوید: این را می دانم ولی در عین حال از شما اتاق می خواهم که چند روزی در اینجا بمانم .
متصدی مدرسه ناخود آگاه دستور می دهد که به او اتاقی بدهند تا او در رفاه باشد . آن شخص وارد اتاق می شود و در را به روی خود می بندد و با کسی رفت و آمد نمی کند .
خادم مدرسه طبق معمول ، شبها در مدرسه را قفل می کند ولی همه روزه صبح که از خواب برمی خیزد می بیند در باز است .
بالا خره متحیّر می شود و قضیّه را به متصدّی مدرسه می گوید . او به خادم مدرسه دستور می دهد امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور تا ببینم چه کسی هر شب در را باز می کند و از مدرسه بیرون می رود . صبح باز هم می بیند ، در مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است .
آنها به خاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخص به مدرسه آمده افتاده است به او ظنین می شوند و متصدّی مدرسه با خود می گوید:
حتماً در کار او سرّی است ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد و روزها می رود نزد آن شخص و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها را بشویند و با طلاّب رفت و آمد کند ، ولی او از همه اینها ابا می کند و می گوید: من به کسی احتیاج ندارم .
مدّتی بر این منوال می گذرد تا اینکه یک شب مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی (جدّ مرحوم آیه اللّه حاج شیخ بهاءالدین محلاّتی ) و متصدّی مدرسه را به حجره خود دعوت می کند و به آنها می گوید: چون عمر من به آخر رسیده قصه ای دارم برای شما نقل می کنم و خواهش دارم مرا در محلّ خوبی دفن کنید .
اسم من عبدالغفّار و مشهور به مشهدی جونی اهل خوی و سرباز هستم . من وقتی در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم روزی افسر فرمانده ما که سنّی بود به حضرت فاطمه زهرا ، (سلام اللّه علیها) جسارت کرد من هم از خود بی خود شدم و چون کنار دست من کاردی بود و من و او تنها بودیم آن کارد را برداشتم و او را کشتم و از خوی فرار کردم و از مرز گذشتم و به کربلا رفتم ، مدّتی در آنجا ماندم سپس در نجف اشرف و بعد مدتها در کاظمین و سامراء بودم ، روزی به فکر افتادم که به ایران برگردم و در مشهد کنار قبرمطهّر حضرت علیّ بن موسی الرضا(ع ) بقیه عمر را بمانم . ولی در راه به شیراز رسیدم و در این مدرسه اتاقی گرفتم و حالا مشاهده می کنید که مدّتی است در اینجا هستم ، و از طرف بی بی عالم زهرا (سلام اللّه علیها) عنایات زیادی به من شده من جمله این که آخرهای شب وقتی برای تهجّد برمی خواستم می دیدم قفل و در مدرسه برای من باز می شود و من در این مدّت می رفتم در کنار کوه قبله و نماز صبح را پشت سر حضرت ولی عصر (عج اللّه تعالی فرجه الشریف ) می خواندم و من بر اهل این شهر خیلی متاءسف بودم که چرا از این همه جمعیّت فقط پنج نفر برای نماز پشت سر امام زمان (ع ) حاضر می شوند .
مرحوم حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی و متصدی مدرسه به او می گویند ان شاءاللّه بلا دور است و شما حالا زنده می مانید ، بخصوص سنی هم ندارید . او در جواب می گوید: نه غیر ممکن است که فرمایشات امام حضرت ولی عصر (روحی فداه ) صحیح نباشد همین امروز به من فرمودند که : تو امشب از دنیا می روی .
بالا خره وصیتهایش را می کند ملافه ای روی خودش می کشد و می خوابد و بیش از لحظه ای نمی کشد که از دنیا می رود .
فردای آن روز مرحوم آقای حاج شیخ محمّد حسین محلاّتی به علمای شیراز جریان را می گوید و مرحوم آقای حاج شیخ مهدی کجوری و خود مرحوم محلاّتی اعلام می کنند که باید شهر تعطیل شود و با تجلیل فراوان مردم از او تشییع کنند .
بالا خره او را در قبرستان دارالسلاّم شیراز ، طرف شرقی چهار طاق دفن می نمایند و الا ن قبر آن بزرگوار مورد توجه خواص مردم شیراز است و حتّی از او حاجت می خواهند و مکرّر علما و مراجع تقلید مثل مرحوم آیه اللّه محلاّتی به زیارت قبر او می رفتند و می روند ، قبر او در قبرستان شیراز معروف به قبر سرباز یا قبر توپچی است و این مقام به سبب احترام به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) می باشد . (58)
نادره الکون روح پاک پیمبر
شافعه الحشر سرّ خالق اکبر
قلزم جود و عطا حبیبه یزدان
زینت عرش خدا ولیّه داور
فاطمه الطهربنت احمد مرسل
واسطه الفیض جفت ساقی کوثر
صفوت حق صاحب مقام ولایت
مطلع انوار یازده دُر و گوهر
فاتحه علم و حلم و نسل محمّد
جامعه زهد و قدس و طهر مطهّر
دور زده قرنها به معرفت او
در همه طور و کور ز اوّل و آخر(59)
(36 ) کیفر ناسزا گفتن
اُزری یکی از شعرای متعصب شیعه بود ، یک روز از بازار بغداد می گذشت ، شنید یکی از اهل تسنّن به حضرت زهرا (علیهاالسلام ) ناسزا گفت .
خیلی ناراحت شد . در همانجا خواست او را به کیفر برساند .
با خود گفت : باید این شخص را زجرکُش کرد؛ دنبالش رفت تا آنکه آن شخص به دکانش رسید و درِ مغازه اش را خواست باز کند آقای اُزری لبهایش را در گوش آن شخص گذاشت و گفت : بر پیشوایانت آن سه نفر لعنت .
آن شخص خیلی ناراحت شد . ولی چون دید جناب آقای اُزری خنجری بسته که دمش خونی است ، به خود پیچید و تحمل کرد . اُزری رفت .
و آن شخص تا صبح ناراحت بسر برد .
علی الصباح باز جناب آقای اُزری به درِ مغازه آن شخص آمد و همان کلمات را دوباره گفت ، و تا چهل روز می آمد درِ مغازه و لعن می کرد و می رفت .
آخرالا مر آن شخص رفت به خلیفه شکایت کرد ، خلیفه دو نفر معتمد را دنبال او فرستاد . و گفت : بروند برای صدق گفتارش خبر واقعه را بیاورند .
شب اُزری در عالم خواب دید که به محضرمقدس بی بی حضرت فاطمه (علیهاالسلام ) مشرّف شده و حضرت به او فرمودند:
یاشیخ غَیِّر کلامک : ای شیخ ! حرفت را عوض کن .
ازری از این بیان و صحبت تعجب کرد ، ولی به رسم هر روز ادامه داد وقتی که به دکان رسید دید پرده ای در وسط دکان آویزان کرده ، ناگهان به جای کلمات هر روز گفت : چهار صد دینار مرا چرا نمی دهی ؟
آن شخص گفت : حرف هر روزت را بزن . اُزری گفت : مدتی است همین را می گویم تو شرم نداری .
دو نفر نماینده های خلیفه از پشت پرده بیرون آمدند و گفتند: تو می خواهی به این بهانه مال مردم را بخوری ، و او را با خود آوردند ، وجه را گرفتند و به اُزری دادند .
دوباره صبح زود آمد توی بازار و در مغازه همان شخص و گفت : بر فلانت لعنت .
آن شخص هم گفت : صدهزار بار لعنت .
ازری گفت : چرا اول بار نگفتی ؟
گفت : دیدم دفاع من در این مدت جز ضرر و ناراحتی چیز دیگری نداشت ، فهمیدم که آنها ناحق هستند .
ای فاطمه ای ولی اعظم
ای سیده زنان عالم
ای زهره آسمان رحمت
ای نیره جهان مظلم
ای سرّ خدای حیّ دانا
ای گشته بکاخ قدس محرم
از نور تو شد شموس روشن
از حرمت تو فلک شده خم
هر فضل و کمال بوده و هست
در منقبت تو گشته مدغم
( 37 ) یا زهرا
سر لشکری خدمت
یکی از علمای مشهد می رسد و بعد از عرض ارادت و اظهار محبّت به آل پیغمبر(ص ) می گوید:
من متصدی انبار اسلحه خراسانم ، یک ماه قبل متوجّه شدم که پنج قبضه اسلحه از انبار به سرقت رفته و چند روز دیگر هم بناست بازرسان از مرکز برای سرکشی بیایند و پس از بازجویی با نبودن اسلحه قطعا مرا اعدام یا به حبس ابد با اعمال شاقه محکوم می کنند .
لذا چند شب بعد از خدمت ، می رفتم پشت سرباز خانه دره کوهی بود ، میان آن دره کوه تا صبح گریه می کردم و به امام عصر (عجل اللّه تعالی فرجه ) استغاثه می نمودم .
تا اینکه شبی از بس گریه کرده بودم و فرجی نشده بود با عصبانیت و چشم گریان صدا زدم ، یا فاطمه الزهرا پسرت به دادم نمی رسد گوش به حرفم نمی دهد ، شاید به حرف شما گوش دهد ، به ایشان بفرما به داد من بیچاره برسد و جان مرا حفظ کند . و آن شب را به خانه نیامدم و روی ماسه های دره کوه خوابیدم .
در عالم خواب حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) را دیدم ، فرمود: به فرزندم گفتم کار تو را اصلاح کند ، می روی خیابان تهران سرنبش قهوه خانه کوچکی است به آنجا مراجعه کن .
از خواب بیدار شدم ، صبح زود خود را به قهوخانه رساندم ، دیدم قهوخانه بسیار کوچکی است ، و پیرمردی کتری روی چراغ گذارده و چای چراغی درست کرده و به مردم می دهد ، چون وضع او را دیدم خجالت کشیدم خود را معرفی کنم ، بعد از ساعتی در کنار خیابان ایستادم ناچار نزدیک رفته به او سلام کردم ، گفتم : من فلانی هستم این روزها کسی از من سراغ نگرفته .
فرمود: چرا امروز دو روز است ، سیّد جوانی می آید و سراغ شما را می گیرد ، امروز تاکنون نیامده ولی احتمال دارد امروز هم به سراغ شما بیاید . من از خوشحالی می خواستم جان بدهم ، تا ظهر توی قهوه خانه نشستم ، خبری نشد .
به قلبم خطور کرد که آقا مأ مور است بداد تو برسد لیکن میل ندارد صورت تو را ببیند و تو جمال او را زیارت کنی . از قهوخانه بیرون آمدم و کاغذی گرفته با چشم گریان نوشتم :
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا مَولایَ یا حُجَّهَ بْنِ الْحَسَنِ الْعَسْکَری بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی وَ نَفْسی لَکَ الْفِدا اَغِثْنی وَ فَرِّجْ کَرْبی بِحَقِّ اُمِّکَ فاطمه (علیهاالسلام ) .
نامه را در پاکت گذاشتم و به آن شخص قهوه چی دادم و گفتم : اگر آن آقا آمد ، این پاکت را حضورشان تقدیم کن و جواب آن را بگیر ، تا من برگردم .
از قهوه خانه بیرون آمدم . خواستم به حرم مشرف شوم ، دیدم حالی ندارم ، با خود گفتم : روبروی قهوه خانه می ایستم و به قهوه خانه نگاه می کنم اگر آقایم آمد جمال او را زیارت می نمایم ، امّا هرچه ایستادم کسی را ندیدم که به سمت قهوه خانه برود .
پس از یک ساعت باز آمدم درب قهوه خانه و از آقا سراغ گرفتم ، آن مرد گفت : همین ساعت آمدند ،
سراغ شما را گرفتند ، من کاغذ شما را به ایشان دادم چیزی نوشته پس دادند .
پاکت را گرفته روی چشمم گذاردم و باز کردم ، دیدم زیر نامه نوشته : پنج قبضه اسلحه مسروقه شما را در پارچه فلان رنگ پیچیده اند و آخر همان دره که شبها گریه می کردی کنار فلان سنگ در زیر شن و ماسه پنهان کرده اند و چون شبها آنجا می رفتی نتوانسته اند ببرند ، و لیکن امشب اگر خود را نرسانی و آنها را برنداری ، قصد دارند به هر وسیله که باشد ببرند . و امضا نموده بود (المهدی المنتظر) .
کاغذ را بوسیدم و در جیب گذاشته به هر وسیله ای بود نزدیک عصر خود را به دره کوه رسانیدم ، کنار همان سنگ اسلحه ها را از زیر ماسه بیرون آوردم و بردم تحویل دادم و جان مرا حضرت خرید و از آن روز تصمیم گرفتم هر چه بتوانم به تقوا و عبادت بکوشم تا شاید به زیارت جمال دل آرای آن جناب نایل شوم ولی صد افسوس که هنوز باین سعادت عظمی موفق نشده ام .
ای قبله مقبلان عالم
ای روح جهان و جان و عالم
ای سیده نساء جنت
وی مهتر بانوان عالم
ای علت خلقت خلایق
معلول تو انس و جان عالم
احمد ز تو افتخار دارد
بر جمله پیمبران عالم
در دهر نزاد هم نزاید
دختر چو تو مادران عالم
از مثل تو زن سزد به مردان
نازند همه زنان عالم
( 38 ) مهندس سنی
یکی از علماء (که راضی نیست اسمش برده شود) فرمود: مرحوم شیخ عبدالزهرا کعبی رضوان اللّه تعالی علیه که از منبری های معروف بود می فرمود:
در آن ایّام محرمی که در بحرین منبر می رفتم ، یک روز از کنار خیابانی می گذشتم ، جوانی با من برخورد کرد و دستم را بوسید ، بعد متوجّه شدم این جوان مهندس و سنّی است ، از من درخواست کرد و عرض نمود که : آشیخ عبدالزهرا ! ما شب تاسوعا یک مجلس روضه داریم از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید و روضه بخوانید .
گفتم : وقت ندارم کار دارم ، مجلسهایم زیاد است و نمی رسم یک وقت دیدم منقلب شده اشک از چشمهایش جاری شد و گفت : اگر نیایی شکایتت را به فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) می کنم .
من منقلب شدم و گفتم : اشکالی ندارد ، آدرس منزلت را به من بده ، بعد از اینکه مجالسم تمام شد خودم را به آنجا می رسانم .
شب تاسوعا فرار رسید حرکت کردم وارد منزل مهندس سنی شدم ، جمعیتی نشسته بودند از علمای شیعه و سنی و جمعیت عظیمی بودند . وقتی که رفتم طرف منبر ، تا پایم را روی پله اول منبر گذاشتم ، این جوان مهندس سنی جمله ای گفت که دل مرا آتش زد و مرا منقلب نمود ، گفت : شیخ عبدالزهرا ! وقتی بالای منبر رفتی روضه پهلوی شکسته فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) را بخوان .
گفتم : نمی شود جوان ، مجلس اقتضاء نمی کند !
گفت : مجلس مال من است ، منبر مال من است ؛ آیا اجازه ندارم ، روضه خوانی بکنم برای حضرت زهرا(سلام اللّه علیها) ؟ !
رفتم بالای منبر شروع کردم به روضه ، یک وقت متوجّه شدم صدای شکستن چیزی می آید ، همین که نگاه کردم ، دیدم این آقای مهندس استکانها را دارد به سر و صورت می زند و صدا می زند یا فاطمه الزهرا ! منقلب شدم و مردم هم منقلب شدند تا اینکه مجلس تمام شد ، از منبر پایین آمدم ، مرا به اتاق پذیرایی راهنمایی کردند ، وارد اتاق پذیرایی شدم سر سفره نشستم .
مهندس سنی رو کرد به من و علمای سنی و گفت : آقایان علماء و شیخ عبدالزهرا کعبی ! من مدتی است که شیعه حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) شدم اگر اجازه بفرمایید برایتان داستانی دارم بگویم .
یک روز در اداره سر کار بودم ، تلفن به صدا در آمد ، گوشی تلفن را برداشتم ، همسرم گفت : سریع بیا که بچه دارد می میرد . فوراً خود را به منزل رساندم ، دیدم بچه در حال تب و تاب است ، درهمی در میان گلوی بچه افتاده است . ما این در و آن در زدیم و خلاصه به هر طریقی بود بچه را به لندن بردیم و وارد بیمارستان شده و بچه را به اتاق عمل بردند .
من میان سالن بیمارستان قدم می زدم مضطرب و پریشان و افسرده بودم ، یک دفعه یادم آمد که شیعه ها می گفتند: حضرت زهرای مرضیه باب الحوائج است . سیم دلم را وصل کردم ، متوجّه قبرستان بقیع شدم ، عرض کردم : بی بی جان ! اگر فرزندم را خوب کنی ، نامش را حسین می گذارم . (در همین حال در میان مجلس صدا زد پسرم حسین بیا ، پسرش وارد مجلس شد)
عرض کردم : بی بی جان ! قول می دهم شیعه شوم و برایت روضه خوانی کنم . در حال اضطراب بودم که یک دفعه دیدم تمام دکترها و پرستارها سراسیمه به طرف من آمدند ، صورتشان سرخ شده .
گفتم : چه خبر است ! بچه ام چه شده !
گفتند: آقای مهندس در خانه حضرت مسیح رفتی ؟
گفتم : نه مگر چه شده ؟
گفتند: معجزه شده بچه ات از دست رفته بود با حال معجزه بچه ات بلند شد .
گفتم : در خانه زهرای پهلو شکسته رفتم .
ای که مهر تو بود مایه ایمان زهرا
وی تو در پیکر شرع نبوی جان زهرا
وصف تو قابل ادراک عقول ما نیست
عالمی مانده به توصیف تو حیران زهرا
جز علی (ع ) و پدرت قدر تو را کس نشناخت
شب قدری و بود قدر تو پنهان زهرا
دشمن و دوست به شأ ن تو سخنها گفتند
بحر فضل تو کجا یافته پایان زهرا
صادق آل محمد(ص ) به مقامت فرمود:
حجت اللّه تویی بهر امامان زهرا
(39 )داستان پرونده
یکی از دوستان داستانی را برایم نقل فرمود که قبلاً از علمای مشهد شنیده بودم ولی ایشان به طور صحیح تری روی برگه نوشته و به بنده دادند و آن داستان این است :
یکی از قضات دادگستری مشهد می گفت : شبی در خواب موفّق به زیارت بی بی دو عالم زهرای اطهر (علیهاالسلام ) شدم .
حضرت فرمودند: فردا که به محل کارت (به دادگستری مشهد) رفتی ، فلان پرونده با فلان شماره و فلان اسم ، باید تبرئه بشود و آزاد گردد ، از خواب بیدار شده و مضطرب و نگران بودم ، خدایا ! این چه خوابی بود که من دیدم .
صبح که به دادگستری رفتم ، لابلای پرونده ها را که می گشتم یک وقت چشمم به پرونده ای که بی بی دو عالم فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) شماره اش را توی خواب به من فرموده بود افتاد . پرونده را در آوردم ، باز کردم ، دیدم مو نمی زند ، اسم همان اسم ، شناسنامه همان شناسنامه امّا پرونده عجیب و غریبی است این پرونده ، پرونده کسی است که چندین بار زندان رفته ، چندین خلاف داشته و آخرین گناهش هم کشتن دو نفر است .
دادگاه حکم اعدامش را صادر کرده و به تأ یید دیوان عالی کشور رسیده و منتظر رسیدن زمان اجرای حکم هستند ، تعجّب کردم که چطور بی بی دو عالم دستور تبرئه چنین آدمی را صادر فرمودند .
دستور دادم متّهم را به دادگاه آوردند ، سؤ الاتی از او کردم ، جریان قتل را پرسیدم ، راست است ؟
گفت : بله .
گفتم : اقرار می کنی ؟
گفت : آره ، اقرار می کنم ؛ امّا جناب قاضی بدان من اینها را به ناحق نکشتم . . . و شروع کرد به تعریف کردن ، گفت :
یک روز با چند تا از دوستان ناباب همسفر شدم ، در طی راهی که می رفتیم ، توی دل بیابان به یک دختر بی پناهی برخورد کردیم ، بیابان و کسی هم نیست ، ما هم چند تا جوان آلوده ، معلوم است با چشم بد نگاهش کردیم ، یک وقت آن دختر شروع کرد به لرزیدن و گریه کردن ، امّا هیچ تأ ثیری در ما نداشت .
فقط یک جمله گفت که بدنم را لرزاند و منقلبم کرد و موهای بدنم راست شد ، گفت : ای جوانها ! من سیّده ام من از اولاد زهرا (سلام اللّه علیها) هستم بیایید به خاطر مادرم فاطمه دامنم را آلوده نکنید .
تا این جمله را شنیدم جلوی دوستانم را گرفتم ، گفتم : زود رهایش کنید ، دوستانم ناراحت شدند و گفتند: باز یک لقمه چرب و نرم برای ما پیدا شد و آقا خشکه مقدسیش گل کرد .
گفتم : این حرفها را بگذارید کنار ، به خدا از این لحظه این دختر مثل خواهر من است . اگر بخواهید دست از پا خطا کنید با من طرف هستید ، امّا هرچه کردم ، زیر بار نرفتند و حرفهایم تأ ثیر نداشت ، من هم مجبور شدم با دشنه ای که داشتم به آنها حمله ور شدم و آنها را از پا درآوردم ، دختر را سوار ماشین کردم ، بردم در خانه اش رساندم ، امّا بعد دستگیر شدم و در دادگاه اقرار کردم . دادگاه هم حکم اعدام مرا صادر کرد .
همینکه حرف به اینجا رسید جریان خواب دیشب را برایش گفتم ، گفتم : به خدا قسم خود بی بی فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) دستور آزادیت را صادر کردند .
دستش را گرفتم با پرونده اش پیش دادستان بردم و جریان را برای دادستان تعریف کردم . پرونده را مجدداً به دیوان عالی فرستاد و دستور داد فعلا اجرای حکم را به تأ خیر بیندازید ، پس از مدّتی نامه از دیوان عالی برگشت ، دیدم دستور داده اند
که بلافاصله آزادش کنید .
(ای گنهکار ، نکند دست از حضرت فاطمه (سلام اللّه علیها) برداری ، مبادا جای دیگری بروی ) ، همین که آن جوان گنه کار و متّهم آزادی خود را شنید ، صورت روی خاک گذاشت و گفت : زهراجان به خدا قسم دیگر توبه کردم . ای زهراجان ! من گرچه گنهکار و بد هستم ولی آزاده تو هستم .
بگو به عقل که مرآت کبریا زهراست
یگانه همسر و هم شأ ن مرتضی زهراست
وجود آل محمد از اوست در عالم
مه سپهر درخشان مصطفی زهراست
به چشم دل نگری گر به دهر می بینی
که گوهر صدف بحر انبیا زهراست
به آسمان ولایت علی است شمس هدی
ولیک ماه فروزان آن سما زهراست
( 40 ) حفظ آبروی
در آن روزهایی که اصفهان بودم در مسجد شیخ بهایی امام جماعت بودم ، یک روز دوستان با هم هماهنگ شدند و گفتند: ما امروز ظهر برای ناهار می خواهیم به منزل شما بیاییم و اسرار زیاد کردند . من خجالت کشیدم بگویم ، نه ، گفتم : اشکالی ندارد ، تشریف بیاورید ، منزل متعلق به امام زمان (عجل اللّه تعالی فرجه ) است و بنده هم یکی از خدمتگزاران آن حضرتم .
نماز تمام شد و آمدم طرف خانه دیدم دوستانم پشت سر من دارند می آیند ، دست کردم توی جیبهایم دیدم خالی است و پولی ندارم ، آمدیم منزل ، آنها را به اتاق بالا راهنمایی کردم ، خودم آمدم نزد خانواده و گفتم : مهمان داریم .
خانواده گفتند: ما چیزی در خانه نداریم ، من خیلی منقلب و ناراحت شدم ، که اَلا ن دوستانم آمده اند و ما هم چیزی نداریم و جیبهایمان هم خالی است ، خدایا چه کار کنم ؟
یک وقت به خود آمدم و گفتم : امروز باید در خانه بی بی دو عالم زهرای مرضیه (علیهاالسلام ) بروم ، متوسّل شدم به حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) و دو رکعت نماز خواندم و در قنوت نماز گفتم : یا فاطمه الزهرا اغیثینی زهرا جان کمکم کن و آبرویم را حفظ کن .
نمازم که تمام شد ، یک وقت صدای در بلند شد ، بلند شدم رفتم در خانه ، دیدم رئیس شورای محل آمده در خانه و یک زنبیل دستش است . سلام و احوالپرسی کردیم بعد با من دست داد ، من هم دست دادم یک وقت احساس کردم پولی در دست من گذاشت و زنبیل را هم به من داد ، گفتم : اینها چیست : گفت : اینها نذری حضرت زهرا (سلام اللّه علیها) است . یک روضه حضرت زهرا (علیهاالسلام ) برایمان بخوان بعد خداحافظی کرد و رفت .
نگاه کردم دیدم هزار تومان کف دستم گذاشته ، فوراً رفتم درب مغازه بریانی و ده دست بریان گرفتم ، آمدم خانه و آبرویم حفظ شد . یا زهرا .
تا قبله من خاک کوی زهراست
مرغ دلم در جستجوی زهراست
آب بقا آب وضوی زهراست
عطر بهشت از عطر روی زهراست
من جلوه ای از تار و پود اویم
پروانه شمع وجود اویم