عمر در نامه ای که برای معاویه نوشته بود برخورد خود را با حضرت فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) چنین بیان کرد: به فاطمه که پشت در بود گفتم : اگر علی از خانه برای بیعت بیرون نیاید هیزم زیادی به اینجا می آورم و آتشی برپا می کنم و خانه را با اهلش می سوزانم و یا اینکه علی را برای بیعت به سوی مسجد می کشانم .
آنگاه تازیانه قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم و به خالد بن ولید گفتم : تو و مردان دیگر هیزم بیاورید و به فاطمه گفتم : خانه را به آتش می کشم . . . هماندم دستش را از در بیرون آورد تا مرا از ورود به خانه باز دارد ، من او را دور کرده و با شدّت در را فشار دادم و با تازیانه بر دستهای او زدم ، تا در را رها کند . از شدّت درد تازیانه ، ناله کرد و گریست . ناله او به قدری جانکاه و جگر سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آنجا منصرف گردم ولی به یاد کینه های علی و حرص او بر کشتن مشرکان افتادم . . . با پای خودم لگد بر در زدم ، ولی او همچنان در را محکم نگه داشته بود که باز نشود ، وقتی که لگد بر در زدم صدای ناله فاطمه را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیرورو کرد .
در آن حال فاطمه می گفت : ای پدر جان ! ای رسول خدا ! بنگر که چگونه با حبیبه و دختر تو رفتار می شود آه ای فضه ! بیا و مرا دریاب به خدا فرزندم که در رحم من بود کشته شد . در عین حال در را فشار دادم در باز شد . وقتی وارد خانه شدم ، فاطمه با همان حال رو بروی من ایستاد ، ولی شدّت خشم من به طوری بود که گویی پرده ای در برابر چشمم افتاده است چنان سیلی روی روپوش به صورتش زدم که به زمین افتاد . . . . (63)
چو فضه دید زهرا رفته از هوش
بغل بگشود وبگرفتش در آغوش
رخی کو طعنه زد برماه گردون
ز سیلی دید آن رخ گشته گلگون
بدید از ظلم ابناء زمانه
سیه بازو شده از تازیانه
عرق بر چهره اش چون دُر نشسته
در و دیوار پهلویش شکسته
بناگه فضه شد اندر تلاطم
ز وحشت کرد دست وپای خودگم
بگفت ای وای محسن کشته گشته
به خون دل تنش آغشته گشته