فرزانگان قفقاز [۷۷] - اسدالله سيفالدينی لنكرانی (۱۲۸۷ - ۱۳۷۵ق)
اسدالله سيفالدينی لنكرانی (۱۲۸۷ - ۱۳۷۵ق)
آیتالله شیخ اسدالله سیفالدینی لنکرانی فرزند کربلایی احمد در سال ۱۲۸۷ق (۱۸۷۱م) در روستای سیبتین (سیفالدین) از توابع شهرستان ماساللی منطقه لنکران در خانوادهای کشاورز و متدین متولد شد. علاقهمندی پدر متدین و دلداده، عالمان دینی و روحانیون، او را برآن داشت تا در تربیت فرزند -که آثار نبوغ و استعداد شگرف در چهرهاش نمایان بود- اهتمام لازم را به کار بندد و در کودکی قرائت قرآن به او بیاموزد. وی بعد از آن دروس مکتبخانهای را نزد روحانیون زادگاهش آموخت.
حوزه علمیه اردبیل در آن زمان به سبب وجود عالمان بزرگ و روحانیون با فضیلت از رونق خاصی برخوردار و محل رجوع طالبان علوم دینی منطقه قفقاز بود. به همین جهت پدر شیخ اسدالله را در دوران نوجوانی به اردبیل برد و در مدرسه ملا ابراهیم تحت تعلیم و تربیت استادان وقت قرار داد.
شیخ اسدالله پس از فراگیری صرف، نحو، منطق و دیگر مقدمات علوم دینی، سطوح عالی فقه و اصول را از محضر بزرگانی چون حضرات آیات حاج میرصالح آقا مجتهد و آقا سید مرتضی خلخالی فرا گرفت. آنگاه به احتمالی در سال ۱۳۰۸ق (۱۸۹۱م) عازم نجف اشرف شد و در حلقه درس بزرگانی چون حضرات آیات عظام: مولی محمد فاضل شربیانی، شیخ محمدحسن مامقانی، آخوند ملامحمد کاظم خراسانی و سیدمحمد کاظم طباطبایی یزدی درآمد و فلسفه را از محضر حکیم نامی آقا سیدحسین بادکوبهای فراگرفت و به دریافت اجازه اجتهاد از استاد خود آیتالله سیدمحمد کاظم طباطبایی یزدی نائل گردید. ایشان علاوه بر علوم مذکور در ریاضیات نیز تبحر کامل داشته است.
پس از وفات پدر، مادرش در سال ۱۳۳۰ق (۱۹۱۱م) مجبور شد بهوسیله آخوند حاج محمد قلی دیگاهی نامهای به فرزند بنویسد و از او بخواهد به وطن بازگردد. ایشان پس از دریافت نامه، امر مادر را اطاعت نمود و در همان سال به زادگاه خود بازگشت. شیخ در نجف اشرف ازدواج کرد و صاحب يك دختر شد که در ۱۶ سالگی بر اثر بیماری فوت نمود.
ایشان پس از بازگشت، در شهرستان ماساللی ساکن شد و به وعظ، ارشاد و تبلیغ معارف دینی و تدریس علوم اسلامی اعم از فقه واصول و فلسفه و ریاضیات همت گمارد. دیری نپایید که جامعیت و عظمت علمی و معنوی حضرتش زبانزد خاص و عام شد. علما، روحانیون و جویندگان علوم اسلامی به دیدار و کسب فیض از محضرش شتافتند و در حلقات دروس متعدد وی شرکت جستند. از جمله شاگردان وی در این دوران میتوان آقا میرحسین، آقا میربؤيوك، فرزندان آقا میرداماد، میرقلی معروف به میرآقا از اهالی روستای سیبتین (سیفالدین) ملا عبدالله نعمتاوغلی، آقا میریوسف، ملا احمد از قصبه احمدلی از توابع شهرستان ماساللی که از تحصیلکردگان حوزه علمیه اردبیل بود و در درس شیخ شرکت میکرد، و ملا بابا را نام برد.
پس از پیروزی انقلاب بلشویک و حاکمیت رژیم الحادی و تثبیت قدرت، به تدریج عرصه بر دینداران، عالمان و روحانیون تنگ و تاریک گشت. بسیاری دستگیر و زندانی، عدهای کشته و گروههایی نیز به مناطق مختلف سیبری تبعید شدند. شیخ اسدالله نیز مانند دیگر عالمان وقت از این آزار و اذیتها در امان نماند و مورد هجمه شدید مزدوران کمونیسم قرار گرفت. مأموران حکومتی ابتدا با هدف کاستن از نفوذ معنوی شیخ، عدهای از افراد شرور و اراذل و اوباش را اجیر کردند تا با افتراء و تهمت و ایجاد فضای مسموم حرمتش را هتک کنند و زمینه دستگیری آن عالم ربانی را فراهم سازند و سرانجام در سال ۱۳۵۷ق (۱۹۳۸م) هنگام اقامه نماز میت وی را دستگیر کرده و به زندان موقت شهر بردند. شیخ چند روزی بازداشت میشود تا پروندهاش تکمیل و به مقامات بالا تحویل شود. در خلال این چند روز، فرمانده پلیس منطقه که فردی خیرخواه و پاکطینت بود، حركات، سكنات، حالات و عبادات ایشان را زیر نظر میگیرد و متوجه مقام و منزلت علمی و معنوی و جلالت قدر او میشود و ارادتمند وی میگردد. در خلوتی که فراهم میآورد رو به شیخ نموده و میگوید:
از شما سؤالی میپرسم. اگر جواب کامل بدهید برایتان چارهای خواهم کرد.
شیخ میگوید: بپرس.
فرمانده میپرسد: کدام عدد است که اگر نباشد همه اعداد و لو يك ميليون هم باشد هیچ و صفر میشود و معنای خود را از دست میدهد؟
شیخ میفهمد که افسر پلیس از ریاضیدان بودن او مطلع است و درصدد امتحان وی برآمده. از فرصت به دست افتاده برای بیداری فطرت خداجوی او بهترین استفاده را مینماید و میفرماید:
آن عدد، خدای واحد احد است که تمامی اعداد هستی را از عدمِ «هیچ» به رقم و معنی «هست» تبدیل میکند و اگر آن یکتای بیهمتا نباشد همه هیچاند.
از این پاسخ حکیمانه شیخ که از یک سو در بردارنده مسئلهای ریاضی و از سویی دیگر مشتمل بر نکتهای فلسفی و کلامی و همراه با پند و اندرز بود، دل و جان فرمانده لرزید، ارادتش به شیخ افزون گشت و به فکر چارهای برای نجات شیخ افتاد. بدین منظور چند تن از معتمدین و ریشسفیدان قابل اعتماد شهر را گرد آورد و به آنان گفت: این شیخ شما عالم بزرگی است اگر او را به نام عالم دینی به مرکز بفرستم برای او بازگشتی نخواهد بود و به یقین کشته خواهد شد از طرفی نام او را در لیست کسانی که باید دستگیر شوند برای ما ارسال کردهاند و ما نمیتوانیم او را آزاد کنیم برای نجات او چارهای جز این نیست که با عنوانی دیگر و جرمی غیر از عالم دینی بودن، او را بفرستیم تا شاید از کشته شدن نجات یاید. افسر پلیس پیشنهاد میکند عنوان جرم شیخ را دزدی گوساله یکی از اهالی محل گزارش کنند و حضار نیز نظر او را میپسندند و بدینسان ایمان و اعتقاد به خدای حمید يك عالم فقيه و فیلسوف و ریاضیدان تحت نام زشت دانااوغروسی یعنی دزد گوساله نر مخفی و پنهان میشود تا مگر از دست جلادان ملحد کمونیسم در امان بماند!
نگارنده (عادل مولایی) به هنگام ثبت و ضبط این سرگذشتهای دردناک و مظلومیت مؤمنان موحد و عالمان ربانی، بسیار متأثر و اندهگین شدم و اینگونه خود را دلداری میدادم و برای تسکین دل خود با خود چنین نجوا مینمودم:
مگر غیر از این است که انبیاء عظام و رهروان آنان در راه خدا از بذل جان و مال و آبروی خویش دریغ نکرده و همواره در روزگار خود اسیر جهل و انکار فرومایگان بودهاند؛ سلام و صلوات خداوند بر ارواح طیبه انبیاء و اولیاء و عالمان و مؤمنان پیرو و راهرو آنان باد، در هر حال شیخ اسدالله به جرم ناکرده به مدت ۵ سال در زندان تاشکند پایتخت ازبکستان زندانی شد. پس از گذران دوران محکومیت در سال ۱۳۶۲ق (۱۹۴۳م) از زندان آزاد و به شهرستان ماساللی بازگشت. اما از آنجایی که خانه و اموالش مصادره شده بود و محلی برای سکونت نداشت، به زادگاه خود روستای سییتین (سیفالدین) رفت و در آنجا اقامت گزید. متأسفانه آرامش در کنار خانواده برای شیخ بیش از چند روز دوام نیاورد؛ دادستان محل او را احضار نموده و به وی ابلاغ کرد که در منطقه زمان و به جای دیگری برو گزارشگر این واقعه در اینکه این گفته دادستان حکم دولتی بوده و یا او از سر ارادت و برای دفع خطرات احتمالی چنین مطلبی را به شیخ گفته تردید داشت اما احتمال میداد که این یک دستور قضایی بوده است.
شیخ دیگربار خانواده خود را ترک گفت و جلای وطن کرد و به خانه یکی از دوستان قدیمیاش به نام مشهدی جعفرقلی که از اهالی روستای شَرَفه و ساکن در شهر باکو بود رفت و مدتی بطور پنهانی در آنجا بسر برد. سرانجام روزی مردی از اهالی روستای کاظمآباد از توابع شهر جلیلآباد که برای انجام معاملهای نزد مشهدی جعفرقلی آمده بود از نبود روحانی در منطقه شکایت میکند و مشکلات مردم از نظر دینی و شرعی مانند دفن اموات و اجرای نکاح و طلاق و غیره را با او در میان میگذارد. جعفرقلی به او گفت که عالمی بزرگ سراغ دارد که در صورت پایبندی آنان به رعایت حرمت و حفاظت و وفا به او، مایل است وی را به آنها معرفی کند. آن مرد متعهد میشود که تمام همتشان را در خدمت به او بکار بندند و پس از چند روز با سه نفر از ریشسفیدان روستای مذکور به نامهای خاناوغلان و عیسی و رستم به خانه مشهدی جعفرقلی آمده و ضمن آشنایی با شیخ اسدالله او را با احترام به روستای کاظمآباد میبرند اهالی روستا برای شیخ خانهای ساخته و خانوادهاش را از روستای سیبتین (سیفالدین) به نزد وی میآورند، شیخ تا سال ۱۳۷۱ ق (۱۹۵۲م) در آن روستا بسر برد و بهرغم تنگناها و خفقان حاکم بر اوضاع تا آنجا که ممکن بود به انجام خدمات دینی اشتغال ورزید. آنگاه در سال مذکور به شهرستان ماساللی نقل مکان نمود و چهار سال آخر عمر شریفش را در آنجا گذراند.
سالخوردگان و فرزندان و نوادگان شیخ، او را با چنین اوصافی یاد میکنند: شیخ عالمی پرهیزگار و باتقوی بود و به دقت تمام، از اعمال و رفتار خود مواظبت میکرد، مردی شبزندهدار و عابد بود و بسیار گریه میکرد دوست میداشت که با افرادی زیاد و یا مهمانان سرسفره بنشیند در راه خدا از چیزی نمیهراسید بهرغم فشارهای موجود از هر وسیله و در هر فرصتی برای تبلیغ دین استفاده میکرد، روزی شیخ در خانه شخصی از اهالی ماساللی به نام جبرائیل مهمان بود. شیخ که برای چندمینبار در خانه فرد مذکور دعوت شده بود، همان افراد قبلی را بهعنوان مدعو در آنجا دید، صاحبخانه را صدا زد و از او پرسید: که چرا افراد دیگر را به خانه خود دعوت نمیکنی؟ جبرائیل به شیخ پاسخ داد: برای آنکه آنان به واجبات دینی خود عمل نمیکنند و اهل نماز و روزه نیستند و بعضی از آنها شرابخوارند، شیخ میفرمود: من همانها را میخواهم این افراد متدین که بدون من هم به واجبات خود عمل میکنند من باید کاری کنم که آنهایی که اهل نماز و روزه نیستند نماز بخوانند و روزه بگیرند. شیخ ایمانی راسخ و توکلی استوار داشت، فردی خیر و درعینحال بسیار دل رحم و مهربان بود.
نقل شده در زمانی که در روستای کاظمآباد ساکن بود روزی در مجلسی حضور داشت ناگهان مردی در حالی که دست دختر و پسر کوچکی را گرفته بود وارد مجلس شد و رو به شیخ کرد و گفت: این دو کودک پدر و مادرشان را از دست دادهاند حال چه کنند؟ شیخ فرمود: پدر و مادرشان را از دست دادهاند خدای ایشان را که از دست ندادهاند، سپس سرپرستی کودکان یتیم را با کمک معتمدین مردم به عهده گرفت و آنها را بزرگ کرد و تربیت نمود تا به سروسامان رسیدند، مرحوم حاج امیراصلان نوه مرحوم شیخ اسدالله برای نگارنده (عادل مولایی) نقل کرد:
در یکی از روزهای سرد پائیزی در خانه شیخ زده شد شیخ چون در را باز کرد دختری ۱۸ ساله با سر و وضعی نامرتب و مضطرب را در آن سوز و سرما لرزان و گریان پشت در ایستاده دید، شیخ از او پرسید: کیستی و چه میخواهی؟ دختر جواب داد: یتیم هستم و بیپناه و کسی را ندارم و به این خانه پناه آوردهام.
شیخ فرمود: وارد خانه شو و با دخترانم باش تا ببینیم چه باید کرد، پس از تحقیق و مشخص شدن درستی گفتارش که واقعاً بیسرپرست و بیپناه است؛ او را به فرزندی پذیرفت و در کنار دختران خود ثریا و امینه و صفیه به تربیت او همت گمارد. مرحوم حاج امیراصلان میگفت: پدر بزرگم بیش از دختران خود به او احترام میگذاشت و به او امر و نهی نمیکرد و پس از ۳ سال نگهداری و تربیت او در ۲۱ سالگی او را به عقد جوانی در آورد و با کمال عز و احترام به خانه شوهر فرستاد و همواره پس از آن نیز همچون پدری دلسوز و مهربان به او رسیدگی میکرد و برایش عیدی و هدیه میفرستاد.
شیخ اسدالله همانند دیگر عالمان بزرگ به اهلبیت عصمت و طهارت (علیهمالسلام) عشق و ارادت میورزید و در ایام سوگ و عزای آنان بهشدت محزون و در اعیاد آن ذوات مقدس مسرور میشد، در تمام حرکات و سکنات به آن بزرگواران تأسی میجست، مقید بود بينالطلوعین را بیدار بماند. فردی کمغذا و لاغر اندام بود و در نوع غذا و نحوه غذا خوردن دقت میکرد، به سئوالات مردم بهدقت گوش میداد و سپس بعد از تأمل و تفکر پاسخ میگفت. گاه که کسی از ایشان نصیحتی میخواست به مزاح میفرمود: طبیبی که خود گوشت در بدن ندارد چگونه برای دیگران نسخه چاقی بنویسد؟!
مردم منطقه اکنون نیز از استجابت دعای ایشان در گرفتاریها و حوادث مختلف خاطرات و حکایاتی در یاد دارند و نقل میکنند اموری که معمولاً از علمای ربانی و بزرگ ما در طول تاریخ فراوان مشاهده شده است؛ مانند آن که در یکی از سالها خشکسالی در منطقه روی داد مردم از شیخ درخواست دعا کردند و به برکت دعای آن بزرگوار باران بارید. همانگونه که گفته شد شیخ در اواخر عمر شریف خود به شهرستان ماساللی نقل مکان نمود مردم روستای کاظمآباد از ایشان گله کردند که چرا ما را ترک گفتید، شیخ با مهربانی و لحنی آمیخته به حقیقت و مزاح برای تسکین آنان میفرمود: قبرستان ماساللی سرراه است و شاید کسانیکه از راه میگذرند برایم فاتحهای بخوانند.
در اواخر عمر شریفش میفرمود:
با اینکه بهخاطر روحانی بودنم مصیبتها و رنجهای زیادی کشیدهام اما از اینکه در این راه و مسلک بودم هرگز پشیمان نبوده و نیستم.
و میفرمود:
موانع بیشماری نگذاشت تا به خلق خدا خدمت کنم، دست و پایم را بستند و دلم را شکستند و دیگر از عمرم چیزی باقی نمانده است.
سرانجام عالم ربانی، فقیه، فیلسوف و روحانی جلیلالقدر، آیتالله شیخ اسدالله سيفالدينی لنکرانی پس از تحمل شداید بسیار و رنجهای فراوان در راه احیای ارزشهای الهی و پایداری در راه خدا، در ۹ محرمالحرام ۱۳۷۵ ق (۱۶ سپتامبر ۱۹۵۶م) داعی حق را لبیک گفت و به دیدار حق شتافت. بنا به وصیت خود آقا، میرحسین از افضل شاگردانش بروی نماز گذارد و مرحوم آیتالله میرزا محمد حسین لنکرانی معروف به امام آخوند در تشییع جنازه وی حاضر شد و جهت تیمّن و تبرّک، دوباره بر جنازه نماز گذارد و پس از تشییعی باشکوه، پیکر پاکش در قبرستان شهر ماساللی به خاک سپرده شد. افاض الله علينا من بركات تربته الشريف.
شیخ از همسر اول خود ۳ پسر به نامهای احمد، صمد واحد و دختری به نام صفیه و از همسر دومش که پس از وفات همسر اولش اختیار کرده بود، ۲ فرزند دختر به نامهای ثریا و امینه داشت، اینجانب (عادل مولایی) در سال ۲۰۰۱م در خانه مرحوم حاج امیراصلان نوه دختری مرحوم شیخ اسدالله در شهرستان ماساللی حاضر شده و از آن مرحوم که در بستر بیماری بود مطالب فوق را مصاحبه نمودم. حاج امیراصلان، حاج علی بالا، هادی و ابراهیم فرزندان مرحومه صفیه دختر شیخ هستند، خداوند شیخ و فرزندان ایشان و حاج امیراصلان را که چند ماه پس از انجام این مصاحبه دارفانی را وداع گفت، رحمت کند.[۱]
پی نوشت:
۱. مصاحبه با حاج امیراصلان نواده دختری معظمله.
منبع: کتاب فرزانگان قفقاز، عادل مولایی، ص ۹۵-۱۰۱.
افزودن دیدگاه جدید