خاطره ای از زندان عراقی ها
عراقی ها برا تضعیف روحیه ی بچه های بسیچی فیلم های زنده پخش می کردند.
یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد. عراقی ها اونو گرفتن و بردن بیرون. هیچ کس ازش خبر نداشت......
برا استراحت ما را فرستادن به حیاط اردوگاه، وارد حیاط که شدیم اون بسیجی را دیدیم. یه چاله کنده بودند و تا گردن گذاشته بودنش داخل چاله فقط سرش پیدا بود.
شب که شد صدای الله اکبر و ناله های اون بسیجی بلند شد، همه نگران بودیم.
صبح که شد گفتند شهید شده، خیلی دنبال علت ناله و فریاد دیشبش بودیم که بدونیم.
وقتی یکی از نگهبانان علتش را گفت مو به تنمون راست شد. می گفت: زیر خاک این منطقه موش های صحرایی گوشتخوار وجود داره، موشها حس بویایی قوی دارن، وقتی متوجه دوستتون شدن، بهش حمله کردن و گوشت بدنش را خوردن.
صبح که بدنش را آوردیم بیرون تکه تکه شده بود.....
ما اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم و صحنه های زنده را تماشا می کنیم و گاهی با خانواده هم همراهی می کنیم و نمی دانیم یه روز همون شهید رو میارن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده و غصه دوستان هم اسارتی خود رو داشته و شهادت را به جون خریده تا خود و دوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زنده نشن.
افزودن دیدگاه جدید