داستانک / سپردن مجازات به منتقم واقعی
داستانک / سپردن مجازات به منتقم واقعی
دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه اش بود.
روزی پدربزرگ به نوه اش گفت:
برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابا بزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. می خواهم از دستان شما بگیرم.
پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسه های مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه ی نازنینش خالی کرد.
دختر کوچولو خنده ای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمی دارد و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دست های خودم را کنار می کشیدم و از دست های تو استفاده می کردم.
گاهی باید آن چه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دست های او بزرگ است و بخشش زیاد.
اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی.
حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.
افزودن دیدگاه جدید